دلستون

نگفتنی های از دهان در رفته ی مصطفا
دلستون

نخلستون خونه ی نخلا ؛
دلستون آرامگاه منه.
________________

Home

صفحه اینستاگرام

کانال تلگرام

About

آدرس کوتاه شده برای لینک دادن در بلاگفا :

http://goo.gl/Rql0Wp

.

- این دنیا چیست؟

+ دروغی بین دو حقیقت!

  • مصطفا موسوی

دوباره داشتم خواب می‌دیدم. من گوشه‌ی کاناپه نشسته بودم و داشتم فیلم می‌دیدم. تو هم روی کاناپه دراز کشیده بودی و سر روی پای من گذاشته بودی که کمی کتاب بخوانی و بخوابی. پای من بالشِ تو شده بود. موهایت مثل پر قو لطیف؛ بالشِ پای من شده، پایم خواب رفته بود! گمانم تو هم خوابت برد که کتاب توی دستت آهسته آهسته شل شد و سر خورد و افتاد کف زمین. تالاپ صدا داد. ناگهان از خواب پریدم. چند لحظه گیج بودم. نمی‌دانم با آن صدا تو هم توی خواب من، از خواب پریدی یا نه؟ نمی‌دانم فصل آخر آن کتابی که می‌خواندی چه شد؟ نمی‌دانم آخر آن فیلمی که می‌دیدم چه شد؟

نمی‌دانم آخرش چه می‌شود. کاش میشد دوباره بخوابم...


از من بخوان: خواب های رنگی - گیج خواب

  • مصطفا موسوی

پیش نوشت: دوستانی که تازه به جمع ما اضافه شده‌اند می‌توانند از اینجا چهار قسمت قبلی را بخوانند.

خب می‌گفتم. در راه بازگشت از یاسوج بودیم که توی شیپور یک آگهی تویوتا، همان تایگر که ما می‌خواستیم منتهی دو مدل بالاتر و رخ بهتر و قیمت مناسب تر پیدا کردیم. سریع تماس گرفتیم و تا برسیم به شیراز قرار بازدید گذاشتیم و دیدیم و پسندیدیم و قرار شد فردا بعد از تایید مکانیک ماشین را بخریم. فردا صبح ساعت ۸:۳۰ زنگ زدیم گفت ۹ زنگ بزن. ۹ زنگ زدیم گفت: "حقیقت قبل از شما یک مشتری از کاشان قرار بود بیاید، اگر او نپسندید در خدمتیم." که خب قاعدتا او پسندید! هرچه گفتیم ما بیشتر پول می‌دهیم و حتی ویشنهاد رشوه به دامادش دادیم (که این کارها انصافا بی‌اخلاقی است! نکنید!) افاقه نکرد و ماشین نازنین از کفمان پرید!

دیدیم وقت کم است و پروژه عقب است. تا شب کمی دنبال ماشین می‌گردیم و اگر نشد موکولش می‌کنیم به بعدا. تا شب چیز دندان گیری نصیبمان نشد. ساعت ۸ شب یکی از دوستانمان پیشنهاد داد پژو ۴۰۵ برادرش را به قیمت مناسب به ما بدهد تا کارمان شب عیدی راه بیفتد تا بعد. گفتیم برویم و ببینیم.

(داخل پرانتز بگویم که پراید وانت عزیز که معرف حضورتان بود، سر شاسی اش شکسته و لق بود (اهل فن می‌دانند چه وحشتناک است!)درب شاگردش فقط از بیرون باز میشد و درب راننده اش بالکل خراب شده بود! شما اگر لحظه پیاده شدن دو نفر آدم میانگین ۹۵ کیلویی را از فقط یک درب از ماشین پراید وانت تصور کنید اصرار ما به خرید ماشین را متوجه می‌شوید!)

ماشین را دیدیم. مدل ۸۹ دوگانه فابریک، رنگ سقف و کاپوت کمی کچلی داشت. سوار ماشین مورد نظر شدیم تا هم امتحانش کنیم و هم ببریم به یکی دیگر از دوستانمان که ماشین شناس بود نشان بدهیم. (می‌بینید چقدر به مشورت و نظر کارشناس اهمیت می‌دهیم؟!) دوستمان گفت ماشین بدی نیست و این قیمت می‌ارزد.

توی راه برگشت به سمت مغازه صاحب ماشین بودیم و بحث می‌کردیم که بخریمش یا نه؟ تقریبا به این نتیجه رسیدیم که پژو زیاد به دردمان نمی‌خورد و فعلا دست نگه داریم و نخریم، که توی سربالایی یکی از پل‌های روگذر، باد زد زیر کاپوت و کاپوت که احتمالا توسط دوستمان خوب بسته نشده بود قفلش باز شد و بالا آمد و برگشت و چسبید به شیشه ماشین! من پشت فرمان بودم و هبچ جا را نمیدیدم. به بدبختی از فضای کم دیدی که داشتم استفاده کردم و ماشین را جمع کردم. خوشبختانه به کسی یا به جایی برخورد نکردیم اما کاپوت خودش له شده بود و بخشی از سقف را هم قر کرده بود! حالا باید چه می‌کردیم؟!

ادامه دارد...

  • مصطفا موسوی

زمانی برای کنکور ارشد درس می‌خواندیم. منابع کنکور ارشد مثل کنکور کارشناسی معروف و واضح نبودند. آن زمان اینطور بود ولی تازه داشت به سمت شبیه کنکور کارشناسی شدن حرکت می‌کرد. الان نمی‌دانم چطور است.

خلاصه این که چه بخوانیم و چه نخوانیم خیلی مهم بود. گاهی یک جزوه دست نویس بدخط بیشتر از کتاب فلان انتشارات پر طمطراق موثر بود.

یک روز با یکی از دوستانم نشسته بودیم توی سلف دانشگاه. یکی دیگر از همکلاسی‌هایمان آمد. بحث درس و کنکور شد. از دوستم پرسید برای فلان درس چه منبعی می‌خوانی؟ دوستم جواب درستی نداد و اصطلاحا طرف را پیچاند! بعد که او رفت گفتم چرا نگفتی؟ گفت کل تابستان را که او رفته دنبال خوشگذرانی من توی گرما و توی ماه رمضان رفته ام کلاس کنکور، پول خرج کرده ام، با این استاد و آن استاد چانه زده‌ام، تحقیق کرده‌ام و به فلان جزوه رسیده‌ام. حالا بیایم مفت و مسلم لقمه آماده را دست او بدهم؟ مخصوصا که کنکور ارشد تعداد قبولی اش کم و رقابتش حساس است. شاید همین یک نفر و یک نفر دوست او باعث شوند من از رشته-دانشگاه مورد علاقه‌ام محروم شوم و...

آن زمان نمی‌دانستم چه بگویم و چه جوابی بدهم. الان هم نمیدانم. اما یادم است که توی دلم از خدا خواستم هیچ وقت مرا صاحب چنین نگاهی نکند!

  • مصطفا موسوی

این عید به این نتیجه رسیدم که فامیل انسان مثل انگشت اضافه‌ی افراد شش انگشتی می‌ماند. نه هیچ وقت به دردت می‌خورد نه چاره‌ای جز تحملش داری! 

  • مصطفا موسوی

یکی دو هفته‌ای درگیر کار بودیم. در ادامه خرید یک سواری جهت رفع نیاز دوباره رفتیم سمت شیراز برای خرید یک دستگاه مگان! شاید با خود بگویید چرا انقدر گزینه عوض می‌کنند. باید بگویم چه کنیم؟ ندید بدید بازی همین است دیگر! توی راه شیراز برادر گفت یک تویوتا دو کابین (هایلوکس مدل ۲۰۰۱ معروف به تایگِر) هم هست. دیدنش ضرری ندارد. تا برسیم شیراز، تلفنی فهمیدیم مگان مورد نظر فروش رفته! ناچار رفتیم و تویوتا را دیدیم. بد نبود. تا عصر چند تا مگان دیگر را دیدیم. پسندمان نشد. زنگ زدیم و برای فردا صبحش قرار گذاشتیم تویوتا را ببریم پیش کارشناس. کارشناس در کل تایید کرد اما کمی خرج داشت. کلا کمی گران بود اما تصمیم گرفتیم (و یک جورهایی ناچار بودیم) بخریمش. پول تا شب به حسابمان واریز می‌شد. گفتیم از فرصت استفاده کنیم و یک سر به یاسوج برویم برای کار دیگری.

در راه بازگشت از یاسوج بودیم که...

  • مصطفا موسوی

هدیه‌ی روز مرد یا جورابی است برای دویدن یا زیرپوشی برای عرق ریختن. تا بدویم و عرق بریزیم و مرد شویم و مرد بمانیم!

  • مصطفا موسوی

از همه‌ی دوست‌های سال‌های جوانی‌ات جدا شده‌ای و برگشتی به مثلا وطن خودت. دوست‌های دوران کودکی و نوجوانی‌ات را هم دیگر نه می‌بینی و نه اگر ببینی با هم حرفی برای گفتن داری. شخصیتت از روی عقاید و سلایقت، هرچه که هست، کاملا شکل گرفته و جا افتاده، و نمیتوانی هر عقیده و سلیقه‌ی متفاوت را درک کنی و بپذیری. راهی وجود ندارد؛ واقعا از یک سنی به بعد پیدا کردن یک دوست جدید خیلی سخت است!

 *عنوان از اخوان

  • مصطفا موسوی

ماجرای خرید ماشین را اینجا گفته ام و نمی‌شود نیمه تمام رهایش کرد! تا آنجایی گفتم که حرکت کردیم به سمت مشهد.

قبل از ظهر رسیدیم مشهد. ظهر ماشین را دیدیم. شخصی که پشت تلفن با او توافق کرده بودیم، در واقع پسر صاحب ماشین بود. وقتی بحث قیمت شد پدر گفت پسرم کاره‌ای نیست. ماشین مال من است و من چنین قیمتی که توافق کرده اید نمیدهم. به همین سادگی! اصلا برایشان مهم نبود که گفتیه بودیم از شیراز آمده ایم؛ یعنی بیش از ۱۰۰۰ کیلومتر!

ظهر ناهار خوردیم. بعد از ظهر رفتیم زیارت و عصر حرکت کردیم به سمت تهران. گفتیم میرویم آنجا توی بازار جمعه چیتگر یا شهرک زینبیه تهران یک ماشین سواری می‌خریم که فعلا کارمان راه بیفتد، بعدا که وقت داشتیم عوض میکنیم و ماشین مورد علاقه‌مان را می‌خریم. صبح ساعت ۸ شهرک زینبیه بودیم!

بعد از گشت و گذار چهار پنج ساعته یک عدد مزدا ۳۲۳ تمیز پیدا کردیم. قیمت، چانه، امتحان، توافق، بیعانه، ماشین را برداشتیم. به محض وارد شدن به اتوبان به سمت پارکینگ و بالا رفتن سرعت متوجه صدای اضافی در ماشین شدیم. مکانیک، چک کردن، تشخیص عیب، اهمیت عیب، پس گرفتن بیعانه، فسخ معامله! 

دیگر به خاطر زیق وقت خرید ماشین منتفی شد. رفتیم منزل خواهر جان برای استراحت و شب راه افتادن به سمت شیراز، دست از پا درازتر!

فعلا تا همینجایش کافی است. این رشته سر دراز دارد!

  • مصطفا موسوی

بدون اغراق این بار ششم است که صفحه ی پست جدید را باز میکنم اما بعد از یکی دو دقیقه خیره شدن به صفحه، بدون این که حتی یک کلمه بنویسم می‌بندمش. نه حوصله دارم برای سال ۹۶ گودبای پارتی بگیرم و نه حوصله دارم پاچه خواری سال ۹۷ را بکنم که سال خوبی باشد!

 با این که شرایط زندگی‌ام مجموعا دلگرم کننده است اما یک بی حوصلگی عجیب بر جانم حکم فرما ست. به واسطه کارم این چند وقت اخیر هیچ روز تعطیلی نداشتم و یادم رفته قبلا جمعه‌ها را چگونه می‌گذراندم. عید امسال هم شبیه هیچ عید دیگری نیست. خیلی وقت بود قبل از عید خانه نبوده ام و آن زمان عید همزمان بود با دوباره دیدن خانواده و شهرم بعد از مدت ها. اما حالا شده مثل یک جمعه ی طولانی. با خلأ ای گنگ در گوشه‌ی ذهنم. نمیدانم نوروز سال قبل چطوری می‌گذشت. نمیدانم عید‌های قبل چه حال و هوایی داشت. این روزها اصلا نمیدانم قبلا چطور بودم.

  • مصطفا موسوی