دلستون

نگفتنی های از دهان در رفته ی مصطفا
دلستون

نخلستون خونه ی نخلا ؛
دلستون آرامگاه منه.
________________

Home

صفحه اینستاگرام

کانال تلگرام

About

آدرس کوتاه شده برای لینک دادن در بلاگفا :

http://goo.gl/Rql0Wp

.

قرار است برای یک پروژه آبرسانی زمین کشاورزی لوله پلی اتیلن بخریم. چون رقم قرارداد بالا است و شخص مذکور با وجود دارندگی، حاضر به پرداخت پول نقد نیست(و در واقع سود ما از همین جا است) دنبال کارخانه ای بودیم که بابت یک چنین رقمی به ما اعتماد کند. بالاخره از طریق یکی از اقوام، موردِ موردنظر پیدا شد. 

  • مصطفا موسوی

شب ها که می آیند آن مژگان آهویت به هم

با من بباف این خواب را مانند گیسویت به هم


شاید دوباره یاد من افتادی و غمگین شدی

شاید گره خوردند باز آغوش و زانویت به هم


شاید دلت قاضی شود، بی کفه های منطقی

شاید خورَد یک آن تعادل در ترازویت به هم


باید قدم زد قصه را از کوچه‌های خلوتش

تا سایش آرام بازویم، وَ بازویت، به هم


غم آبرویش می رود از دست، یک ساعت اگر

دست من و دستت رسد مانند ابرویت به هم


خلوت ترین جای جهان کو؟ تا شود نزدیک تر

لب‌های گستاخ من و لب‌های کم رویت به هم!



پی نوشت۱:

وقت هم آغوشی بگو با این زبان تاپ تاپ

این سینه های بی قرار آیا چه می‌گوید به هم؟


پی نوشت ۲: عنوان از حسین صفا است

  • مصطفا موسوی

با خودم قرار گذاشته بودم هیچ وقت سراغ لباسی که نمی‌توانم بخرم نروم. آدم خودش را که نمی‌تواند گول بزند! می‌ترسیدم لباسی که نمی‌شود مال من باشد را پرو کنم، و توی آینه دلم را ببرد. ببینم وای خدای من چقدر خوب است! چقدر زیباست! چقدر باید مال من باشد! اگر اینطور می‌شد، دیگر دلم نمی‌خواست از اتاق پرو بیرون بیایم! اتاق پرو زندانم می‌شد. خوب نبود، اما بهتر از بیرون بود. آن بیرون حقیقت بود...

و اما تو... تو وسوسه انگیز تر از آن بودی که بتوانم اصولم را رعایت کنم. توی اتاق پروِ خلوتم، عاقبت پوشیدمت. دلم را بردی. دیدم خدای من! چقدر خوبی! چقدر زیبایی! چقدر باید مال من باشی!

چندی بر تنم بودی. یادت هست؟ هی خودم را توی آینه نگاه می‌کردم. از زاویه‌های مختلف تو را، و خودم در تو را تماشا می‌کردم و ذوق می‌کردم. توی همان زندان اتاق پرو خوش بودم. اما زود وقتم تمام شد. صدای تق تق در مرا به خودم آورد. یک دفعه یادم افتاد که آن بیرون حقیقت کهنه و خالی‌ام منتظر من است. کاری از دستم بر نمی‌آمد...

۹برای آخرین بار یک بار با تو چرخیدم. بعد آرام تو را از تنم بیرون آوردم. با احترام سر جایت گذاشتم و باز برای آخرین بار - با حسرت - نگاهت کردم. بعد زدم بیرون و دمق و بی‌حوصله به خانه برگشتم. دیگر نه دل و دماغ پرسه زدن را دارم و نه جز تو چیزی به چشمم خوب و زیباست...

کاش دفعه بعد که رد می‌شوم، تو دیگر پشت آن شیشه نباشی. راستی، تو به کی مثل من می‌آیی که حقیقتِ بیرون از اتاق پرو اش مثل من تلخ نباشد؟

  • مصطفا موسوی
خیلی وقت است شرح حال ننوشته‌ام. یادم نیست اینطور نوشته‌ها از کجا شروع می‌کردم و به کجا ختم میشد. اما الآن تیتر وار می‌گویم.
یک جا آزمون استخدامی دادم، مرحله اولش را قلبول شدم، مصاحبه خوبی هم دادم اما آش دهن سوزی نیست و اگر هم زنگ بزنند نمی‌روم. آزمون دیگری در کار نیست. یک کارخانه خصوصی (متعلق به یکی از آشنایان) نزدیک شهرمان قرار است راه اندازی شود که آنجا هم اسم نوشته‌ام اما چندان جدی نیست.
با برادرم دو گلخانه اجاره کرده‌ایم. ۷۰۰ و ۱۰۰۰ متری. توی اولی دو سه ماه پیش برادرم آلوئه ورا کاشته است و دومی را هم این هفته با هم می‌کاریم. همه‌اش قرض و وام است. اوایل تابستان مشخص می‌شود نتیجه می‌گیریم یا نه. گاهی با هم "بالا پایینی می‌کنیم" (یعنی داد و ستد متفرقه. مثلا موتور آبکشی  چاه می‌خریم و می‌فروشیم. گاهی معامله‌ای جوش می‌دهیم و... که البته فعلا کارگردان اصلی جناب برادر است.) یک کلام، شغلم تقریبا آزاد تلقی می‌شود در حال حاضر.
وقت زیادی دارم و حوصله ی کمی. نه کتاب رمان میخوانم. نه زبان. و نه هیچ چیز دیگری. آرامش نسبی ای دارم که در تقابل با بی‌پولی حال حاضر چندان نوش جانم نمی‌شود. اما به آینده خوشبینم.
من یک بار زندگی کارمندی را تجربه کرده‌ام. (که آن زمان شلغم را بیشتر از شغلم دوست داشتم!) دعا کنید مجبور نشوم دوباره به چنین جهنمی برگردم!
  • مصطفا موسوی

۲۶ سال زندگی کرده‌ام. بچگی خوبی داشته‌ام. برای پدر و مادرم پسر خلفی بوده‌ام. برای جامعه‌ام شهروند بی‌آزاری. سفر رفته‌ام. روزگاری عاشقی کرده‌ام. آنقدر که حس میکنم چند سال زندگی مشترک را پشت سر گذاشته‌ام. هفت سال زندگی مستقل را تجربه کرده‌ام. بیست سال تمام درس خوانده‌ام. کار کرده‌ام. برای دوستانم رفاقت، برای خواهر برادران بزرگترم برادری، و برای خواهر کوچکم پدری کرده‌ام...

دیگر نمی‌دانم آدم از اینجا به بعد قرار است چه کند؟ نمی‌گویم از زندگی سیرم؛ اما واقعا دیگر مرا به هیجان نمی‌آورد. کنجکاوم نمی‌کند. از ۲۵ سالگی به بعد زندگی می‌شود شبیه پازلی که دیگر توی ذهنت حل شده و فقط مانده چیدن بقیه‌ی قطعات کنار هم. یک کار کسل کننده!

  • مصطفا موسوی

یک: از نمونه سودجویی‌هایی که امروز دیدم این بود: "فلان شرکت یا فلان کافه و... در حال جمع آوری کمک برای زلزله زدگان هستند. این هم آدرس این هم تلفن، سایت، کانال تلگرامی و..." (رسما تبلیغات !!) خب چنین سودجویی، از نام کسانی که بی‌خانمان، ورشکسته، داغدیده و آواره شده‌اند، آن هم وسط مصیبت،  از حیوان هم بر نمی‌آید! چه کار می‌کنید خداوکیلی؟!


دو: از نمونه‌هایی که در بالا گفتم هم بگذریم، افراد زیادی را می‌بینم که شماره حساب شخصی می‌دهند برای کمک و قصدشان هم کمک است. اما باید گفت در زمان‌های قدیم کمک رسانی همینطور فردی و بی حساب و کتاب بود. بعد هنگام کمک رسانی شلوغی و بی نظمی زیاد میشد. یا از برخی اقلام زیاد و از برخی کم تهیه میشد. یا حضور افراد غیر متخصص در محل کار را گره میزد و... بعد انسان‌ها نشستند و فکر کردند و به این نتیجه رسیدند که باید ارگان هایی تاسیس کنند و  کار را به آنها بسپارند و  آنها را حمایت کنند تا کارشان را انجام بدهند.  قرار نیست ما برگردیم به عقب و باز نفر به نفر به طور خودسر دوره بیفتیم به پول جمع کردن و غیره. البته با تشکر و احترام به عزیزانی که نیتشان خیر است.

بعداً نوشت: بماند که این شماره حساب دادن‌ها چقدر باعث آشفته شدن فضا سودجویی افراد کلاهبرداری می‌شود که به اسم کمک به زلزله زدگان جیب خودشان را پر میکنند و هیچ نهادی هم نیست که بازخواستشان کند...

  • مصطفا موسوی
از آنهایی بود که یک اسم در شناسنامه دارند و یک اسم غیر رسمی که صمیمی‌تر ها صدایش می‌زدند. منتهی آنقدر هر دو اسم قشنگ بودند که من یک خط در میان از هر دو استفاده می‌کردم.
چند روز پیش دوستم را دیدم که دخترش همراهش بود و اسمش یکی از اسم‌های "او"بود. با دخترک که بازی می‌کردم، وسط بازی آمدم اسمش را صدا کنم ناخودآگاه به اسم دوم "او" صدایش زدم! دوستم برگشت و گفت این چه اسمی بود؟ پیر شده‌ای و اسمی که اینهمه صدایش کردی همین الآن یادت رفت!
درست می‌گفت. این اسم را خیلی صدا کرده‌ام. درست می‌گفت. پیر شده ام...
  • مصطفا موسوی

اولین باری که با هم دعوایمان شد، رفت و از تمام شبکه‌های مجازی بلاکم کرد! بدجوری توی بی‌خبری و دلتنگی حبس شده بودم. بعد که دوباره آشتی کردیم رفتم و توی هر کدام یک اکانت ساختم، با اسم و مشخصات مستعار. هی عکس گذاشتم، فالوئر جذب کردم و خلاصه حسابی جعل هویت کردم. بعد توی روزهایی که رابطه‌مان عادی بود رفتم و اکانتش را دنبال کردم.

حالا دیگر راه فراری ندارد. هرچند دعوایمان شود (که شد) و بلاکم کند (که کرد) من می‌بینمش و می‌خوانمش.و او حتی نمی‌داند من کدام هستم تا از من متنفر باشد.!

و این همه‌ی انتقام من از قهر اوست...

  • مصطفا موسوی

چرا مسئولینِ همیشه هزینه سازی که الان متولی جلوگیری از حضور مردم بر سر مزار کوروش هستند، کمی فکرشان را به‌کار نمی‌بندند؟

کسی نیست بگوید عوض این که مردمی که بسیاری از آن‌ها واقعا نمی‌دانند کوروش کیست (طوری هرچه جمله قصار در دنیا هست را به او نسبت می‌دهند) دور هم جمع شوند، و مراسمی بی سر و ته بگیرند که از بی‌برنامگی آخرش به شعارهای بی‌ربط به روز کوروش ختم می‌شود؛ می‌توانید یک بزرگداشت رسمی بگیرید، از اساتید و اهل فن، آن‌هایی که با‌سوادند و کوروش را می‌شناسند را دعوت کنید، اساتید خارجی که درباره‌ی کوروش و ایران باستان حرفی‌برای‌گفتن دارند، و چند سلبرتی همیشه در صحنه را دعوت کنید، و خلاصه یک مراسم آبرومند بگیرید که با یک تیر دو نشان را زده باشید. چرا انقدر خنگید؟!

باشد،قبول، کوروش و داریوش و کلاً هخامنشیان و کلاً تر ایران باستان به پای شما نمی‌رسند!! اما آن‌ها هم نکات مثبت زیادی دارند. دست از این فقط ما خوبیم‌ها (که واقعا نیستید) بردارید. کوتاه بیایید!

  • مصطفا موسوی

صدایش عجیب بود. انگار می‌خواست با تمام پیری من مبارزه کند. صدایش در ۱۸ سالگی مانده بود. حرف هایش؟ هرگز نمیشد بفهمی چند ساله است. در اوج پختگی ناگهان کودک میشد. آنقدر که دلم میخواست همان لحظه بنشینم و برایش بادبادکی رنگی درست کنم تا بهانه‌های دلش تمام شود.
دست‌هایش کوچک بود. لطیف و شکننده. حس می‌کردم وقت انگشتانمان به سختی در هم قفل می‌شود بین انگشت‌های ظریفش کشیده می‌شود و درد می‌گیرد! اما گاهی نگاهم می‌کرد و دستم را محکم- آنطور که خودش می‌پنداشت- می‌فشرد.
کمتر مستقیم نگاهم می‌کرد اما نگاه نافذی داشت. هرگز نفهمیدم در چشمانم دنبال چه چیز می‌گردد؟
هان... از دست‌هایش می‌گفتم. انگار که مچ دست آهویی را گرفته باشی. کمی میلرزید. شاید از هیجان بود. دل من هم میلرزید...
زیاد ندیدمش اما هربار، سیر نگاهش کردم. معذب میشد!میگفت چرا به من خیره شدی؟ بار آخری که دیدمش حال و روز خوشی نداشتم. ژولیده بودم. گفت چرا به خاطر من بهتر نپوشیدی؟ خودش هم خسته بود. از راه دوری آمده بود. گفتم خودت هم دست کمی از من نداری. همینطور قدم زنان مرا تا گوشه ی پارک برد. گفت چند دقیقه همینجا بمان و رفت جلوی آینه‌ی روشویی. برگشت، دیدم دستی به سر و رویش کشیده است. گفتم که من قبلش هم دیدمت و میدانم این آرایش است! گفت تو چکار داری؟! بعد گفتم حالا که خوشگلتر شدی برویم چند تا عکس بگیرم از تو. و چه عکس‌هایی شدند....
حالا آن عکس‌های زیبایش را ندارم. هیچ عکسی از او ندارم. گریه‌ام گرفته. دلم خیلی برایش تنگ شده است. خیلی...۰

  • مصطفا موسوی