دلستون

نگفتنی های از دهان در رفته ی مصطفا
دلستون

نخلستون خونه ی نخلا ؛
دلستون آرامگاه منه.
________________

Home

صفحه اینستاگرام

کانال تلگرام

About

آدرس کوتاه شده برای لینک دادن در بلاگفا :

http://goo.gl/Rql0Wp

.

۲۰ مطلب با موضوع «صرفا جهت اطلاع» ثبت شده است

یه زمانی فکر می‌کردم وبلاگ دلستون رو تا آخر عمرم دارمش. اما الان به این نتیجه رسیدم که هر چیزی آغازی داشته باشه حتما پایانی هم خواهد داشت.

شاید اگر کل مطالب رو بخونید هم چیزی دستگیرتون نشه، اما دلستون روی زندگی من تاثیرهای بزرگی گذاشت. اما الان دیگه روح و رمقی نداره.

نه به خاطر نوشتن در کانال یا اینستاگرام و امثالهم، نه به خاطر وضعیت نه چندان جالب وبلاگ نویسی این روزها، نه به خاطر حال بد این روزهام و نه به هیچ کدوم از دلیلای مشابه اینا.

من از اینجا میرم، چون نوشتن توی اینجا دیگه برام لذتبخش نیست. همین.

جای جدید؟ نمیدونم. فعلا نمیدونم...

  • مصطفا موسوی

راستش تعطیلات نوروز آنقدرها هم برایم شیرین نیست. هرسال چند روز زودتر به خانه برمیگردم و به کمک خواهر کوچیکه (نمیدانم معادل رسمی این عبارت چیست!) که او هم تقریبا همان موقع، یعنی حوالی ۲۵اسفند به خانه بر می‌گردد، خانه تکانی را انجام می‌دهیم و منتظر مهمان‌ها می‌شویم. خواهرها یکی یکی می‌آیند. دو تا از تهران، یکی از شیراز، یکی از رفسنجان. ما که خودمان هم میهمانیم میزبان می‌شویم. مسافرتی اگر باشد، یک روزه و درون استانی است. ایام عید خانه در حد انفجار شلوغ است. برای توضیح بیشتر باید بگویم مادرم ۷ نوه ی زیر هشت سال دارد که چهارتایشان زیر سه سال سن دارند! و راستش زیاد اهل دید و بازدید نیستیم. کلا تعداد افرادی که برای دید و بازدید خانه‌شان می‌رویم ۵تا نمی‌شوند. از بین دوستان قبل از دانشگاه فقط با یکی دوتایشان ارتباط دارم. آخر با سالی دو سه بار خانه آمدن بیشتر از این هم نمیشود! خلاصه که اکثر زمان را در خانه هستم و مشغول کمک به مادر.

امسال گاهی اگر فرصتی دست دهد کتاب زیبای «ملت عشق» را هم می‌خوانم. خدا را شکر شرایط بد هم نیست. اما من هرسال از تعطیلات که برمیگردم تازه باید استراحت کنم. خدا را شکر بهار آغوش گرمی برای خستگی گذاشتن دارد. هرچند امسال فروردینِ بی‌نهایت شلوغی در پیش دارم اما امیدم به اردیبهشت است.

اردیبهشت جان، امسال باید خوب باشی. این یک دستور است!

  • مصطفا موسوی

هرچند ۱۸سال شب امتحانی بودم، اما هیچ وقت فکر نمی‌کردم پاورپوینت ارائه دفاع از پایان نامه را هم بگذارم برای شب دفاع! درست کردن پارپوینت تا ساعت ۵ونیم صبح طول کشید. تا ساعت ۹ خوابیم، اگر بشود اسمش را خواب گذاشت! بعد رفتم دانشگاه و...

 با نظر استاد کلی تغییرات در پاورپوینت انجام دادم. طوری که‌تا نیم‌ساعت قبل از دفاع طول کشید. بعد هم بدو بدو رفتم و شیرینی پذیرایی دفاع را خریدم. چقدر هم گران بود! اصلا این رسم و رسومات اضافه چیست؟ چرا همه‌چیز را سخت می‌کنیم ما؟

بگذریم. خلاصه تا لحظه ی دفاع وقت نشد پاورپوینت را یک‌بار روخوانی کنم حتی! چه برسد به تمرین!

شیرینی در دستم، پلاستیک پر از آبمیوه در آن یکی‌دستم، کیف حاوی لپ تاپ و سررسید و غیره آویزان گردنم. بدو بدو خودم را رساندم. نفس نفس زنان و خیس عرق، تازه باید شیرینی را می‌چیدم و کابل اتصال به ویدئو‌پروژکتور پیدا می‌کردم و غیره!

هنوز عرقم از انجام این کارها خشک نشده بود که اساتید آمدند. یکی از امیرکبیر و آن یکی سختگیر ترین و بدنام ترین استاد دانشکده!

اما همین که ساعت ۱۸:۴۰ اسلاید اول را بار گذاشتم، انگار که یک‌نفر دیگر پا در کالبدم گذاشت! انگار اسلایدها را از حفظ بودم! توضیح‌می‌دادم، از زبان بدن و ایما و‌اشاره استفاده می‌کردم، تُن صدایم را بالا و‌پایین می‌کردم، مثال می‌آوردم، ارتباط چشمی برقرار می‌کردم ... خلاصه یک‌ارائه‌ی تمام عیار بود!

بعد هم که اساتید به‌جای بیست دقیقه، حدود ۹۰ دقیقه سوال پیچم کردند، هرچند ایراداتی داشتم، اما خودم را نباختم و به‌خوبی مرز بین دفاع کردن و‌جدل نکردن را، به گفته ی استادم بعد از دفاع، رعایت کردم. نمره هم بیشتر از حد انتظارم بود!

ساعت ۲۰:۴۰ دفاعم تمام شد. تا اساتید مشورت کنند و‌نمره بدهند و تشکر کنم و از دانشگاه خارج شوم ساعت شد ۲۲:۰۰

شب، برگشتنی، داشتم پیش خودم می‌گفتم خودمانیم، تو که انقدر مسلط نبودی، جلوی این استاد سخت گیر و‌کار بلد، چطور اینقدر خوب بودی؟ این انرژی در توِ شب نخوابیده‌ی دقیقه نودیِ سخنرانی نکرده از کجا آمد؟ داشتم این سوالات را از خودم می‌پرسیدم و در همین فکر و‌خیالات بودم که مادرم زنگ زد! جواب سوالم را گرفتم!

  • مصطفا موسوی

دوره ی دبیرستان واقعا بچه‌ی کتاب خوانی بودم. رمان، شعر، کتب مذهبی و غیره. هرچند متأسفانه در انتخاب رمان کمی کج‌سلیقه‌بودم و شاید چون کسی به من کتاب خوبی معرفی نمی‌کرد من هم‌مثل خیلی‌های دیگر متاب‌های افرادی مثل مرتضی مؤدب‌پور و حسن کریم‌پور و حتی فهیمه رحیمی را می‌خواندم! بگذریم.

وارد دانشگاه که شدم به شکل غم انگیزی‌از دنیای‌کتاب فاصله‌گرفتم و حالا می‌خواهم برگردم. فعلا از فیدیبو استفاده می‌کنم. کتاب‌ها را یک چهارم الی نصف قیمت و به صورت قانونی توی گوشی می‌خوانم. هرچند هنوز تعداد و‌تنوع کتاب‌ها به حد کافی نیست و کتاب‌های خارجی‌اش گاهاً  از مترجمین کمتر پیشنهاد شده است. اما در کل راضی‌ام. زمان‌های توی ترافیک‌ماندن و آخر شب‌های تاریک اتاق را حسابی پر برکت کرده. 

تا به حال کتاب‌های «ناطور دشت» از دی.جی.سلینجر و «چشم‌هایش» از بزرگ‌علوی را خوانده‌ام. هنوز برای معرفی کتاب زود است! در مجموع از خواندنشان راضی‌ام اما فکر می‌کنم کتاب‌های بهتری باید بخوانم.

لطفا اگر اهل فیدیبو هستید کتابی از آنجا را معرفی‌کنید. طاقچه هم قابل قبول است!

راستی هم‌اکنون مشغول «عزاداران بَیَل» از غلامحسین ساعدی هستم و کتاب بعدی هم «یوسف» از‌محمود دولت آبادی است.

  • مصطفا موسوی


مشتری گرامی. خودت که میدونی اوضاع اقتصادی مملکت خرابه. ما هم مثل همه. البته ما دیشب نشستیم فکر کردیم دیدیم اگه همه ی چند میلیون نفر مشتریامون (مشتری؟:| ) بیان کارت_بانکی شون رو با قیمت ۲۳۰۰تومن عوض کنن، چند ده میلیارد پول نصیبمون میشه و خیلی حال میده.

چی؟ نمیخوای؟ بابا شوخی کردم، میخوایم همونطوری که توی پیامک ارسالی گفتیم خدمات کارت رو بهینه کنیم. یعنی زین پس با این کارت میتونی سوار اتوبوس شی، بلیط قطار بخری، استخر بری، کتاب بخری، باهاش‌میتونی لای دندونتو بعد از غذا پاک کنی، به وای فای نامحدود وصل شی، باهاش خودتو ماساژ بدی،گشنه ت شد تکونش بدی غذا ازش‌میاد بیرون، سوارش شی پرواز کنی بری اینور و اونور، و هزارتا کار دیگه. حتی بدون این که توش پول باشه! باورت میشه ؟؟ بوخودا ! پس ۲۳۰۰ که پولی نیست، بیا انجامش بده عزیزم. بیا عزیزمممم. بیااااا


پی نوشت: ولی‌کور خوانده اند! فردا صبح که رفتم‌حسابم را بستم و بانکشان ورشکسته شد حساب کار دستشان می آید! این عینک آفتابی من کو؟ 😎


پی نوشت دوم: یکی از مخاطبین گرامی از بنده خواستن وبشون رو‌تبلیغ کنم. چشم. دوستان این وبلاگ «زندگیمون قصه نبود»ه. متعلق به آقای محمد راد:)

  • مصطفا موسوی

دیشب که سری به وبلاگم زدم ببینم مخاطب کلا با چه مواجه است، دیدم فضای وبلاگم غمگین تر از حال و هوای خودم است! مثل فضای اینستاگرام مردم که همیشه شادتر از خودشان است! گفتم پستی بگذارم که شرح حالی ننوشتیم و شد ایامی چند!

این روزها قراردادم را تغییر داده ام و نصف هفته را میروم سر کار و نصف حقوقم را میگیرم تا خیر سرم نصف دیگر هفته را روی پایان نامه ام کار کنم! از این رو نیمه ی دوم هفته را تهرانم. هرچند هنوز کار روی غلطک نیفتاده و نمیتوانم خوب تمرکز کنم.

تعطیلات پیش رو را بدون هیچ برنامه ی تفریحی سپری میکنم ولی تعطیلی شنبه ی بعدی را سری به خانه میزنم.

این روزها کولرها یکی یکی راه می افتند و من با اینکه دوره ی دانشجو درسخوان نبودم اما از دوره ی دبیرستان هنوز هم این حس در من باقی مانده که بوی پوشال خیس به مشامم میخورد دلم میخواهد درس بخوانم! هرچند این اولین خردادی ست که امتحان ندارم.

همین ها. چیز قابل عرض دیگری نیست. آها یک چیز دیگر اینکه:

میدانم هرکه از پدرمادرش قهر کرده رفته و یک کانال ساخته و دوست آشنه را توی رودربایستی ادد میکند! اما باور کنید اینجا زیاد مصدع اوقات نمیشوم! هدف اول اطلاع از به روز شدن وبلاگ و هدف دوم اشتراک راحت تر «با من بیا» ها است. پس اگر مایل بودید بپیوندید! ممنون :)

  • مصطفا موسوی

دوست داشتم آخر سال یک لیست ده پانزده تایی از بهترین وبلاگ های سال ۹۴ منتشر شود و من ببینم که داخل آنها نیستم و به خودم بگویم خب پسر، باید بهتر باشی. اما وقتی  فقط سایت بیان یک لیست ۱۰۰ نفری! می دهند و تاکید می کنند فقط وبلاگ های مال سال۹۴ است منهای وبلاگ های برتر سالهای دیگر، و تو را هم به‌سختی‌توی لیست جا کرده اند، یکهو وا میروی! اینهمه سایت، اینهمه سال... بیخیال برتر شدن، « بیا بنویسیم روی خاک روی برگ رو پر پرنده، رو ابرا» !

  • مصطفا موسوی

راست می‌گویند، زن‌ها ناقص العقل اند. که این از خود گذشتگی کردن های مادرانه، فقط از یک دیوانه‌ی عاشق بر می‌آید!


روز زن مبارک. با بوسه بر دستان مادرها

  • مصطفا موسوی

بد نیست از حال و هوای این روزهایم بگویم. به هرحال اینجا وبلاگ است و از مشتقات log ! فقط ببخشید که کمی طولانی می‌شود!

من اواسط مهر امسال مصمم شدم شاغل شوم و اواسط آذر شدم. و هدفم این بود که شرایط زندگی ام را کمی سر و سامان دهم تا بتوانم با تمرکز روی پایان نامه کار کنم. اما از وقتی شاغل شدم به قدری کار سخت است که هیچ سهمی از روزهایم نصیب درس نمیشود و حالا هم که به یک حالت متعادلی رسیده ام، چون مدتهاست از درس دورم سختم است بنشینم پشت لپ تاپ و مقاله بخوانم. البته راستش را بخواهید هنوز تعریف دقیقی از آنچه باید برای پروژه پایانی ام انجام بدهم را ندارم! از استاد هم نمیتوانم کمک بگیرم فعلا. چون توی همین مهر و ابانِ در به دری دو هفته ای یک‌بار با او جلسه داشتم، از من خواسته بود برنامه ی سالانه ام را بنویسم آن هم با دقت یک هفته! که برای منی که برنامه ی روزانه هم برایم سخت است اجرا کنم کمی مضحک بود! و هربار میگفت چه کردی میگفتم هیچ! و آخر سر هم مجبور شوم به او ایمیل بزنم که استاد هروقت توانستم شروع به کار بکنم خودم خبرتان میکنم! و آن بنده ی خدا هم چیزی نگفت. (هرچند همکلاسی ها تعجب کردند که چنین حرفی‌رازده ام!) الان هم اگر پیش او بروم میترسم باز قضیه را جدی بگیرد! خب. این از مباحث درسی!

و اما کار. و شما چه میدانید در شرکت خصوصی کار کردن چیست؟ شاید هم میدانید! که باید اندازه ی دو نفر کار کنی و اندازه ی نیم نفر پول بگیری! همکارانم اکثرا آدمهای خوبی هستند. سالم، مؤدب ، خیرخواه و همدل. طوری که اگر کسی کاری را خراب کند مدیر میگوید اوه چه کار کردیم ما! و... اما بدی هایی هم دارد. این که مدیران آنجا به هیچ وجه جز کار کردن نه به چیزی فکر میکنند نه درموردش حرف میزنند و نه میگذارند کس دیگری درمورد مسائلی خارج از کار با دیگری حرف بزند! خب کمی محیط را کسل کننده می‌کند. ناسلامتی روزی ۱۲ ساعت آنجاییم و نمیتوانیم این نسبت مهم را از زندگیمان حذف کنیم! عیب بعدی هم حقوق و مزایایش هست که نسبت به جاهای خصوصی بد نیست اما نسبت به دولتی واقعا کم است. خب. این هم از کار.

و اما زندگی! محل کار من پاکدشت است.گرچه دانشگاهم ونک! ولی خب اولویت زمانی با کار بود و من تصمیم گرفتم همین پاکدشت زندگی کنم . حداقل تا مدتی. و چون به دلایل مختلف فعلا نمیخواستم خانه اجاره کنم با کمی پارتی بازی و معرفی شدن در پانسیونی متعلق به یکی از ارگانهای دولتی (که البته چندتا از تخت هایش خالی بودند) اجاره نشین شدم. ساکنان اینجا همه شاغل، کم حرف، و مثل خودم شهرستانی اند. اکثرا جوان هستند که البته یکی دو تا کارمند درحتل بازنشسته شدن هم داریم! زندگی اینجا مثل خوابگاه در معیت هم اتاقی ها نیست و اکثرا مراسم شام، چای و... را هرکسی تکی اجرا میکند و اینش چندان جالب نیست. شب که می آیم یکی از هم اتاقی هایم که نیست(کلا یک شب دیدمش!) و دیگری هم کم کم در حال خوابیدن است (درموردش بعدا پست خواهم گذاشت). من وقت برگشتن نان می‌گیرم و چیزی‌برای شام. و شام من شبیه صبحانه برگزار میشود. یعنی معمولا پنیر،کره و مربا!، نیمرو (با قارچ و بی قارچ!) و از این دست تُحَفات است! و از آنجایی که در محل کار روزی ۴ وعده چای میخوریم اینجا که می‌آیم به جای چای برای تنوع قهوه میخورم(چه باکلاس!) هنوز قهوه ساز ندارم‌ ولی به زودی در زمینه ی درست کردن قهوه ترک با قوری صاحب سبک خواهم شد! معمولا شب ساعت ۸ میرسم. مراسم مهیا کردن شام و خوردن و شیتن ظرفش، و دوش گرفتن و لباس شستن و... ۱ ساعت و نیم یا دو ساعت طول میکشد. ویژگی اینجور زندگی کردن این است که میدانی همه ی کارها را خودت باید انجام دهی! داشتم میگفتم؛ ۹ونیم الی ۱۰ دیگر میتوانم بنشینم. کمی وبگردی و اینها... ساعت ۱۲یا ۱ میخوابم و ساعت ۷ بیدار میشوم.

در مجموع شرایط خوب است. خدا را شکر. هرچند امیدوارم بهتر از اینها شود.


ببخشید سرتان را به درد آوردم. عصر جمعه بود و باید طوری میگذشت! عصر جمعه تان به خیر :)

  • مصطفا موسوی
در شرایطی که شدیدا به دنبال کار بودم و درآمدش هم برایم مهم بود یک موقعیت شغلی پیش آمد که درآمدش هم ( نسبت به درآمد معمول یک مهندس آن هم تازه کار!) خوب بود. اما به دلایل مختلف دوست نداشتم انتخابش کنم که عمده ترین دلیلش عدم علاقه به کار آن زمینه ی کاری و کار در آن سطح کاری بود.
خوشحالم از این که در آن شرایط جرأت به خرج دادم و از خیرش گذشتم و باز هم به جستجو ادامه دادم. ( و البته ممنونم از آقا ناصر که با روحیه دادن ، اعتماد به نفس اتخاذ این تصمیم را در من ایجاد کرد!)
امروز، اولین روز کاری ام بود. در محیطی که فکر میکنم دوستش دارم و کارهایی در آنجا انجام می شود که به انسان حس خوب مهندس بودن را القا می کند. هرچند پول خوبی نگیرد!
با تشکر از خدا !

پی نوشت یک: این پست صرفا جهت ثبت خاطره است و هیچ ارزش دیگری ندارد!
پی نوشت دو: سعدی جان این روزها هر نفسی که فرو می رود مخل حیات است! چه کنیم؟!

*پیشاپیش بابت کلیه ی تبریکات احتمالی متشکرم :)
  • مصطفا موسوی