دلستون

نگفتنی های از دهان در رفته ی مصطفا
دلستون

نخلستون خونه ی نخلا ؛
دلستون آرامگاه منه.
________________

Home

صفحه اینستاگرام

کانال تلگرام

About

آدرس کوتاه شده برای لینک دادن در بلاگفا :

http://goo.gl/Rql0Wp

.

دیروز انجمن ادبی بودم. هر از چندی می روم تا در فضای شعر قرار بگیرم. بگذریم از جو سرد و چشم و هم چشمی های بیجایی که همیشه بعضی اعضای اینگونه انجمن ها دارند، قرار گرفتن در چنین فضاهایی به تحریک ذوق آدم کمک می‌کند.

اما چیزی که در این مدت کوتاه برای من آشکار شد جدای از این مسائل است. چند بار من هم رفتم بالا و چیزکی اگر نوشته بودم خواندم. یک جلسه، دو جلسه، ده جلسه. اما دیگر تمام شد. هرچه در این سال‌ها نوشته بودم را خواندم و تمام شد. دیروز که انجمن خلوت بود و کسی چیزی برای خواندن نداشت، تصمیم گرفتم از توی وبلاگ چیزی بردارم و بخوانم. هر چه پست ها را زیر و رو کردم هیچ مطلبی که ارزش خواندن داشته باشد را نیافتم!

پاک نا امید شدم! من چرا فکر میکردم دارم می‌نویسم؟ چرا ذوقم را یا با بی محلی کور کردم و یا بی آن که مطالعه کنم، فکر کنم، پرورش دهم و به جایی برسانم، غوره وار توی این جا و آنجا از درخت کندم و نگذاشتم مویز شود، شراب شود؟ چرا به چند به به از کسانی مثل خودم دلم را خوش کردم؟ پس من کی قرار است یک کار بزرگ کنم؟ 

  • مصطفا موسوی

توی دو هفته ی اخیر از همه ی شبکه های اجتماعی جز تلگرام و واتس‌اپ که در واقع بیشتر حکم پیام رسان را دارند موقتا خارج شده ام. نیاز دارم به این که کمی زندگی شخصی و کاری و فضای ذهنی ام را ترمیم کنم. فضای مجازی به من همه چیز داد و از من همه چیز گرفت. به هرحال روی زندگی ام تأثیر عمیقی گذاشت و این که دوست داشتنی هایش را دوست دارم باعث نمی سود تا همیشه به آن مدیون باشم و چشم بر روی بدی هایش ببندم.
آدم دلش برای دوستان مجازی اش تنگ می شود اما از من پیرمرد به شما نصیحت، جز کسانی که از این طریق پیدا می کنید و بعد صمیمیتتان جدا از این که اینجا با هم آشنا شده اید ادامه پیدا میکند، بقیه را چندان چدی نگیرید. آدم یکدفعه به خودش می‌آید و می‌بیند دارد به سلیقه‌ی دیگران زندگی می‌کند تا همیشه آن افراد دوستش داشته باشند.

پی نوشت: دوستی در وبلاگ داشتم که جزو سه چهار وبلاگی بود که همیشه دنبال میکردم، کامنت میگذاشتم و میگرفتم و مثلا صمیمی بودیم. اما ناگهان غیب شد و حتی بلاکمان کرد! بدون هیچ دلیل و توضیحی. و این هم آخرین قاب ما بعد از دو سال بی خبری از او بود! البته از این اتفاق چند ماهی می گذرد و ربطی به این پست ندارد. اما اتفاقی است که مشابه آن دیر یا زود برای خیلی هایمان می افتد. 
  • مصطفا موسوی

فعلا مثل خانواده ای که نمی خواهد بپذیرد عزیزش مرگ مغزی شده، سعی می کنم همچنان فرض کنم اینجا را می توانم نجات دهم.

دوست داشتم جای جدیدی برای نوشتن پیدا کنم. حرف جدیدی بزنم. آدم جدیدی باشم...

یک سال اخیر کن فیکون شده ام. پاییز 96 سعی کرد به زمینم بزند. ادای ایستادن را در آوردم اما پاییز 97 ضربه ی آخر را زد. دوست دارم فرار کنم. فقط بدوم. مثل فارست گامپ از خودم. یا مثل جاگوار(در فیلم "آخرالزمان") از دیگران. 

  • مصطفا موسوی

‏یه لحظه غفلت کنم و دلخوشیامو یاد خودم نیارم، همه ته دلم ته نشین میشن

شربت خاکشیریه زندگیم...

اینو دیشب نوشتم و توی دو سه تا از این شبکه های اجتماعی گذاشتمش! احتمالا کسایی که دو سه بار دیدنش بگن فک کردی چه جمله قصاری گفتی! ولی دلیل اصلیش اینه که واقعا این قضیه وجود داره. شیش ماهیه که همه چیز به هم ریخته و من... 

  • مصطفا موسوی

بعد از چند روز که تهران بودم اومدم و تصمیم گرفتیم با داداش یه حال اساسی به گلخونه بدیم و سفت بچسبیم به کار.

و اما بعد... 

  • مصطفا موسوی

بازگشت همه را نمی‌دانم؛ اما بازگشت همه‌ی من به سوی توست

  • مصطفا موسوی

هروقت حس کردید دروغ گفتن درست نیست و باید روراست باشید، برید توی دستشویی، جلو‌ی آینه و تف کنید به صورت خودتون. بعد با آرامش از دستشویی خارج بشید و دروغتون رو بگید. گناهش هم پای من.

  • مصطفا موسوی

عشق مثل یه سیستم صوتی خوب روی ماشین میمونه. سفر با ماشینی که صدای موزیکش قشنگه لذتبخشه اما هیشکی نمیتونه سوار سیستم صوتی تنها بشه و بره شمال!


پی نوشت: عیدتون مبارک

  • مصطفا موسوی
‏دوست دارم روی کمرم تتو کنم:
"از دیدن حقیقت فرار نکن"
شاید بپرسید چرا روی کمرم؟
که خب باید بگم چون نمیخوام این حقیقتو ببینم!
  • مصطفا موسوی
گفته بودم خسته‌م
خسته‌م از همیشه بدهکار بودن به آدما. از این که برای قابل قبول بودن باید بی نهایت خوب باشم و برای پس زده شدن یه کمی هم بد باشم کافیه.

نمره منفی میدونی چیه؟
من اونی ام که عوض این که هر سه تا نمره منفیم یه مثبتمو حذف کنه، هر نمره منفیم سه تا مثبتو حذف میکنه.
  • مصطفا موسوی