دلستون

نگفتنی های از دهان در رفته ی مصطفا
دلستون

نخلستون خونه ی نخلا ؛
دلستون آرامگاه منه.
________________

Home

صفحه اینستاگرام

کانال تلگرام

About

آدرس کوتاه شده برای لینک دادن در بلاگفا :

http://goo.gl/Rql0Wp

.

من زمستان را زیاد دوست ندارم اما دو زمستان گذشته، برایم درخشان بودند.
زمستان ۹۵ به خاطر روزهای آخر پایان نامه و دفاعی که خیلی چسبید.
زمستان ۹۶ به خاطر شرایط کاری خوبی که داشتم و درآمد خوبی که کسب کردم.
اما زمستان ۹۷ انگار قصد دارد جبران کند!
داشتم به روزهای خوب زندگی‌ام فکر می‌کردم. جز این دو برهه، سالهاست از اتفاقی ذوق زده نشده ام. زندگی بدی ندارم. خداا را شکر. اما فکر می‌کنم لایق شادی‌های عمیق تر و مخصوصا طولانی‌تری باشم. واقعا هستم...
این پست قرار بود طولانی‌تر از این‌ها باشد. اما چه کنم؟ من خسته و خدا دل‌نازک...
  • مصطفا موسوی
کاشکی حداقل اتفاقی یه روز که دارم توی خیابون راه میرم، خودمو ببینم. از دور بهش لبخند بزنم و وقتی بهش میرسم، با کف دستم به بازوش بکوبم و بگم کجا بودی پسر؟ میدونی چند ساله ندیدمت؟ 
دلم می‌خواد برگردم به خودم. خسته شدم به خدا. خسته شدم...
  • مصطفا موسوی

چند ماه ننوشتن لازم بود که بفهمم نه نوشتن حالم را خوب می‌کند نه ننوشتن. می‌خواستم کوچ کنم به جایی دیگر، میسر نشد. پرنده‌ی مهاجر اگر نتواند مهاجرت کند، چه کند؟ پرواز هم نکند؟ نمی‌شود. 

علی‌الحساب قفل اینجا را باز می‌کنم تا اگر شبی، نیمه‌شبی نوشتنم گرفت، تابوی "تو خداحافظی کردی" مانعم نشود.


[می خواستم بگویم:
«گفتن نمی توانم»
آیا همین که گفتم
یعنی
همین که
گفتم؟]


پی‌نوشت یک: عنوان از سیمین بهبهانی و شعر از قیصر امین پور

پی‌نوشت دو: شما روزگارتان چطور است؟ حالتان چطور است؟

  • مصطفا موسوی

یه زمانی فکر می‌کردم وبلاگ دلستون رو تا آخر عمرم دارمش. اما الان به این نتیجه رسیدم که هر چیزی آغازی داشته باشه حتما پایانی هم خواهد داشت.

شاید اگر کل مطالب رو بخونید هم چیزی دستگیرتون نشه، اما دلستون روی زندگی من تاثیرهای بزرگی گذاشت. اما الان دیگه روح و رمقی نداره.

نه به خاطر نوشتن در کانال یا اینستاگرام و امثالهم، نه به خاطر وضعیت نه چندان جالب وبلاگ نویسی این روزها، نه به خاطر حال بد این روزهام و نه به هیچ کدوم از دلیلای مشابه اینا.

من از اینجا میرم، چون نوشتن توی اینجا دیگه برام لذتبخش نیست. همین.

جای جدید؟ نمیدونم. فعلا نمیدونم...

  • مصطفا موسوی

خدایا! باور نمی‌کنم اینطور بی رحمانه جهنمی که هیچ وقت از ته دل به آن ایمان نداشتم (و می‌گفتم خدا اهل این بچه‌ بازی ها نیست) را در همین دنیا نشانم دادی! باور نمیکنم فمن مثقال ذره خیر یره را بگذاری برای دیگران، و من یعمل مثقال ذره شر یره را بگذاری برای من. خدایا من بنده ی خوبی نبودم اما تو هم خدای خوبی نیستی. زورت به من رسیده! جنبه ی قدرت را نداری. فکری به حال خودت کن! کاش خدای دیگری داشتم. که بگویم اعوذ بالله من الله. البته اگر به تریج قبای خدایی ات بر نمیخورد و تلافی همین حرف‌ها را هم سرم در نمیاوری!

بگذریم. من بنده ی بخشاینده‌ای بودم. اما این درد آخری را، و این که باید تنهایی تحملش کنم را، نمی بخشم. خدا کند معادت دروغ باشد. چون نمی‌دانم چطور می‌خواهی توی چشمم نگاه کنی؟!

  • مصطفا موسوی

دوستان، بیایید با هم روراست باشیم؛ ما همگی با مشکل حجم اینترنت درگیریم! و اکثرمان هم به اینستاگرام معتادیم. از دیگر سو، اینستاگرام هم حقیقتا بی شعور است و هیچ رقمه اجازه‌ی لغو دانلود و پخش خودکار ویدیو ها را نمیدهد. (به بیانی دیگر، مثل خوره می‌افتد به جان حجم اینترنتمان).

پس حالا که زیر یوغ این ستم قرار گرفته‌ایم، چرا خودمان دیگر به یکدیگر رحم نمی‌کنیم؟ واقعا چرا هی ویدئو می‌گذارید در صفحه یا استوری‌تان؟ لطفا بیایید ما را از آشنایی با سلیقه‌ی محشرتان محروم بفرمایید! ممکن است بگویید خب دوست نداری دنبال نکن! باید بگویم شاید یک نفر دوست دارد صفحه‌تان را دنبال کند و از عکس‌ها و استوری‌های زیبایتان که ۹۶ درصد مطالبش را در بر می‌گیرد استفاده کند. چرا باید بابت ۴ درصد مطالبی که البته ۹۶ درصد حجم را می‌خورد آن ۹۶ درصد مطلبی که ۴ درصد حجم را می‌خورد از دست بدهد؟ مفهوم بود؟!

پس قبل از بارگذاری هر ویدئو در اینستاگرام یک لحظه همه چیز را متوقف کنید و در آینه از خودتان بپرسید واقعا گذاشتن چنین ویدئویی لازم و مهم و مفید است؟ اگر پاسختان مثبت بود، یک بار دیگر به آینه نگاه کنید و دوباره بپرسید. و آنقدر بپرسید تا بالاخره جواب منفی شود! با تشکر.

  • مصطفا موسوی

قبلاً بارها گفته‌ام از مرگ نمی‌ترسم. نه از مرگ خودم و نه عزیزانم. واقعا نمی‌ترسم. اما به همان میزان که مرگ برایم یک مقوله‌ی حل شده و پذیرفته شده است، از پیری می‌ترسم. از پیری خودم و عزیزانم!

 از دیدن چهره‌ی خواهرهایم که کم کم به سمت چهل سالگی می‌خزد و شادابی‌اش کم می‌شود. از دیدن خسته شدن‌های زودتر از حد انتظار برادرم، از دیدن چروک‌های روز افزون چهره‌ی مادرم و خیلی چیزهای دیگر می‌فهمم که همه کم کم داریم پیر می‌شویم.

خودم هم کم کم چیزهایی برایم پیش می‌آید که قبلا پیش نمی‌آمد. مثلا نمی‌توانم مثل سابق فوتبال بازی کنم. مثلا حوصله‌ی بچه ها را دیگر ندارم. مثلا زانودردی که خوب نمی‌شود. مویی که می‌ریزد، پیشانی که چروک بر می‌دارد و...

مثلا همین که اواسط نوشتن این پست به ذهنم زد که وای الان همه می‌آیند و می‌خواهند دلداری بدهند که نه هنوز جوانی یا این که غصه نخور، این چیزها مهم نیست و فیلان! و دلم خواست برگردم از بعد از پاراگراف اول را پاک کنم. مثلا همین بی حوصلگی....

واقعا که عمر آدمیزاد کوتاه است. آنقدر کوتاه که ارزش بحث هم ندارد. از ۱۸ تا ۳۲ سالگی. بقیه‌اش عذاب است. بقیه‌اش اجبار است. دوست ندارم خسته شوم. دوست ندارم حسرت روزهای نه چندان جذاب حالا را بخورم دوست ندارم به جوان ها حسادت کنم. دوست ندارم دچار افول شوم. مرگ نسبتا جذاب تر است.

  • مصطفا موسوی

آقای علی‌دایی پست گذاشته‌اند از احضاریه‌ای که برایشان آمده است از طرف دادگاه که فلانی، بیا و درمورد پول‌هایی که هنگام زلزله‌ی سرپل ذهاب از مردم جمع کردی (حدود ۱ص میلیارد تومان) کمی توضیح بده.

بعد کلی از زمین و زمان شکایت کرده اند که وامصیبتا من برای مردم کار کردم شما قدر نشناسید و کاری‌می‌کنید که آدم پشبمان بشود و چه و چه و چه!

خب برادر من شما که همیشه شاکی هستی چرا غیر فوتبالی‌ها در فوتبال هستند، خودت چرا در حوزه‌ای وارد می‌شوی که نه تخصص داری و نه قانونا حق ورود داری! (قبلاً و همان موقع در این پست بیشتر توضیح داده بودم)

آقای دایی! (و سایر سلبرتی‌هایی هنری، ورزشی، سیاسی و..)


 اولاً، در حوزه‌ای که تخصص ندارید وارد نشوید. اگر همت و قصد خیری دارید فقط با شهرت و محبوبیتتان به کمک نهادهای مربوطه بروید نه این که خودسرانه موازی کاری کنید!


ثانیاً، دادگاه چیز بدی نیست! دعوت شدن به دادگاه برای ارائه‌ی توضیحات نه نشانه‌ی ناسپاسی است و نه تهمت محسوب می‌شود! شما را که احتمالا و انشاءالله حساب پاک است. از محاسبه نرنجید. قانون چیز خوبی است!

  • مصطفا موسوی

 

دیشب یکی از دوستان بلاگر در صغحه اینستاگرامش سوالی پرسیده بود که اگر شغل یا تخصص فعلی‌تان را نداشتید دوست داشتید چکاره شوید؟ اکثر جوابها اینها بودند: کتابفروش، آشپز، نقاش، مزرعه دار، پیانیست و...

این نشان می‌دهد که....

  • مصطفا موسوی
تلوزیون همون اول تابستون توی یه جابجایی شکست.
گوشی خوب خواهر کوچیکه هم وسطای تابستون.
تبلت اون یکی خواهرم هم اوایل تابستون بود که شکست.
گوشی اون یکی خواهرم اواخر تابستون یهو آنتنش پرید.
دیشب هم که گوشی تقریبا گرون قیمت اون یکی اون یکی خواهرمو دزدیدن!
کلیه‌ی موارد بالا همچنان در همون وضعیت به سر میبرن و توان تعمیر هیچ کدومش نبوده تا حالا! واقعا چرا؟
پی نوشت: خواستم فقط چیزی گفته باشم. خاک گرفت این بی صاحاب مونده!
  • مصطفا موسوی