دلستون

نگفتنی های از دهان در رفته ی مصطفا
دلستون

نخلستون خونه ی نخلا ؛
دلستون آرامگاه منه.
________________

Home

صفحه اینستاگرام

کانال تلگرام

About

آدرس کوتاه شده برای لینک دادن در بلاگفا :

http://goo.gl/Rql0Wp

.

کامنت‌ها، چالش‌های وبلاگی، رادیوها، مسابقات وبلاگی، دورهمی‌ها، صندلی داغ‌ها و خیلی پل‌های ارتباطی دیگری وجود دارند که می‌توانند منجر به این بشوند که روابط بین وبلاگ نویس‌ها را تقویت کنند، وبلاگ‌ها و نویسنده‌های جدید به آدم معرفی کنند و نهایتا منجر به بهتر خواندن و بهتر نوشتن بشوند.

اما بلاگستان پر شده از نویسنده‌هایی که نه تنها خوب نمی‌نویسند، بلکه با روابطی که دارند، نیازی هم به تلاش برای بهتر نوشتن حس نمی‌کنند. (که واقعا همه ما می‌دانیم خوب نوشتن ملاک نیست و تلاش برای خوب تر نوشتن مهم است).

 این تلاش نکردن هم برای خودشان بد است هم برای دیگران. وبلاگ‌هایی که انگار کپی ناشیانه‌ای از وبلاگ نویس‌های قدیمی تر (که همان‌ها هم گاهی کپی بودند!) و کپی ناشیانه‌ای از روی‌دست یکدیگرند. و واقعا تشخیصشان از یکدیگر مشکل است.

در این واویلای شبکه‌های اجتماعی که دارد فرهنگمان را به نابودی می‌کشاند، کاش با زیاده روی نکردن در این روابط، فضای وبلاگ فارسی را دیگر شبیه به شبکه‌های اجتماعی نکنیم. به خدا همین یک جا برای پناه آوردن برایمان مانده!

  • مصطفا موسوی

بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم چیزی که واقعا دلم می‌خواهد، این است که توی خیابان یک نفر غریبه را بدزدم و به خانه بیاورم. به یک صندلی ببندمش و چند روزی به او آب و غذا بدهم که زنده بماند و بتواند خوب بشنود. در خلال این چند روز زندگی‌ام را از روز اول تا به حالا، آنطور که واقعا بوده برایش تعریف کنم. همه‌ی حرف‌های توی دلم را بگویم. احساس واقعی ام از هر اتفاق، عقاید واقعی‌ام، درد دل‌های بی رودربایستی، آرزوهای نگفته‌ام و ...

و خوب که همه‌ی حرف‌هایم تمام شد، از او بابت صبوری اش تشکر کنم و سپس هفت تیر را توی دهانش فرو کنم و با هفت شلیک متوالی بکشمش!

  • مصطفا موسوی
نوروزِ بدون تو تو را تجربه کردم و آموختم. اما روزهای بدون تو بسیارند. باید یک سال بگذرد تا همه‌شان را یاد بگیرم. تولدت بدون تو، تولدم بدون تو، حال و هوای ماه رمضان و بیداری افطار تا سحرش بدون تو، عصرهای خسته از کار تابستان بدون گپ زدن با تو، سرما و سرما خوردن پاییز، خرید دم عید، حال و هوای محرم، شب یلدا، روز عشق، شب قدر، روز زن، شب آرزوها و خیلی وقت‌های دیگر بدون تو را یاد بگیرم.
خیلی وقت‌ها فکر می‌کنم باید یک سال تمام از نبودنت بگذرد. اینطوری کم کم یاد میگیرم بدون تو زنده بمانم.
اما زندگی؟ برای این که یاد بگیرم بدون تو زندگی کنم، باید یک عمر از نبودنت بگذرد. یک عمر تمام!
  • مصطفا موسوی

چقدر امروز جای خالی‌ات حس می‌شد. صبح که از خواب بیدار شدم این جمله را با خودم زمزمه کردم که "امروز تولد من است و تو نیستی". و به این فکر کردم که چقدر تناقض دارد این جمله. روزی که تو نباشی تولد نه، مرگ من است. و بعد باز هم خوابم برد. هربار بیدار شدم همین‌ها را مرور کردم و دوباره خوابیدم. دستم به مرگ نه، به خواب که می‌رسید! تمام امروز را خوابیدم.

  • مصطفا موسوی

دوستان امیدوار و غیر امیدوار

دوستان بهاری

دوستان سلطنت طلب

دوستان دلواپس و دلوانپس

دوستان سرسبز

دوستان برانداز

خوشگلای من

گلهای خندان

دقت فرمایید وضعیت گرونی دلار و سکه و طلا مال قبل از خروج امریکا از برجام بود! صب توی گیر و دار انتخابات اینجوری بهتون قالب نکنن که برجام خوب بود ما همه چیو درست کرده بودیم یهو ترامپ اومد خرابش کرد و اینا!

هیچی دیگه. همین!

  • مصطفا موسوی

پیش نوشت: پنج قسمت قبل را می‌توانید از اینجا بخوانید.


باید چه می‌کردیم؟ ماشبن را نمی‌خواستیم اما نمی‌شد هم رفت و به طرف گفت من کاپوت ماشینت را داغان کرده‌ام ببخشید! حتی اگر پول تعمیر را هم می‌دادیم ماشینی که کاپوتش رنگ شده یا تعویضی باشد فروشش سخت است و قیمتش هم افت می‌کند. از طرفی مقصر هم نبودیم که بخواهیم تاوان بدهیم و بدشانسی آورده بودیم! اگر هم می‌رفتیم و می‌گفتیم ماشین اینطوری شده و حالا می‌خواهیم بخریمش ممکن بود او توی رودربایستی قرار بگیرد و نهایتا ناراحت شود. کمی فکر کردیم و این تصمیم را گرفتیم و عملی کردیم: 

  • مصطفا موسوی
خودش رفته بود اما نمی‌گذاشت من بروم. می‌خواست همیشه مثل یک شبح توی زندگی‌اش باشم. رفتن من دیوانه‌اش نمی‌کرد اما یک گوشه‌ی ذهنش را درگیر می‌کرد. اما او این را نمی‌خواست. او باید تمام ذهنش آزاد باشد. تمام ذهنش درگیر موفقیت‌هایی باشد که قرار بود بدون من رخ دهد. این بود که هربار بوی رفتن من می‌آمد مهربان می‌شد و تا چمدان را زمین می‌گذاشتم خیالش راحت می‌شد و مرا همانطور یک لنگه پا دم در رها می‌کرد و خودش می‌رفت!
این مرا آزار می‌داد. شده بودم مثل جانوری که او توی قفسم انداخته بود. نه خودش به من آب و غذا میداد نه قفس را باز میکرد که بروم! باید هروقت می‌خواست می‌بودم و هروقت می‌خواستم نبود.
آخر یک شب به سیم آخر زدم. گفتم مرا رها کن. برای خودم هم خیلی سخت بود اما دوست داشتم کمی هم او برنجد. کمی هم او ذهنش درگیر شود. اگر تمام خوبی‌های نبودن مرا می‌خواست، باید کمی هم بدی‌های نبودنم را می‌چشید. گفتم خداحافظ. بگذار به جای هیچ جایی از ذهن او و تمام ذهن من، یک گوشه از ذهن او و یک گوشه از ذهن من درگیر باشد. هردویمان با یک ذره غصه کنار می‌آییم. بگذار این سکانس آخر را هم هر دو با هم بازی کنیم. خداحافظ.
  • مصطفا موسوی

داشتم به این فکر می‌کردم که چطور می‌شود واقعا از کالای ایرانی حمایت کرد؟ بعد به این فکر کردم که ارزشمند ترین کالای ایرانی چیست؟ هرچه فکر کردم دیدم با ارزش تر از همان پولی که توی این وانفسا با بدبختی به دست می‌آوریم نیست! پولی که به قیمت وقتمان، دوری از خانه و خانواده‌مان، و گاه دور از خوشی و آسایشمان به دست می‌آید.

کاش می‌شد امسال از ارزشمند ترین کالای ایرانی حمایت کنیم و بابت پولی که از مردم می‌گیریم کالا یا خدمات ارزشمندی را به آن‌ها بدهیم. سخت است مردم را مجبور کرد با پول زحمتشان و با پول رنجشان کالای بی کیفیتی بخرند که دوباره و چند باره مجبور به خریدنش بشوند. نمی‌شود این حمایت یک طرفه باشد! برعکس، باید حمایت کرد از مردم و پولی که به قیمت خستگی، کلافگی، و به قیمت سال‌های با ارزش جوانی‌شان به دست می‌آید. پولی که به قیمت جانشان به دست می‌آید.

  • مصطفا موسوی

اگر بخواهیم بپذیریم که من و تو یک زندگی مشترک مجازی داشته ایم؛ خب هر زندگی مشترک هم ملزوماتی دارد. اولین چیزی که از زندگی مشترک به ذهن می‌آید، یک سقف مشترک است. زیر یک سقف رفتن، هم خانه شدن. جایی که با هم حرف می‌زنید، با هم چای می‌خورید، جایی که در آن با هم زندگی می‌کنید. حالا با این اوصاف خانه‌ی ما کجا بود؟ باید بگویم تلگرام!

خب باید قبول کنیم که اول هر زندگی‌ای نمیشود خانه‌ی مجللی داشت. اولش از یک جای کوچک و نقلی شروع می‌کنند. نظرات خصوصی وبلاگ‌هایمان آن خانه‌ی کوچک و نقلی بود که کم کم شد یاهو مسنجر و فیس بوک و ... و آخرش هم این تلگرام شیک و سریع و جذاب!

چند سال را توی تلگرام با هم زندگی کردیم؟ چقدر با گوشه گوشه اش، با هر ایموجی و استیکرش خاطره داریم؟ 

از وقتی قابلیت ادیت نداشت و نمیشد حرفت را پس بگیری! تا اولین باری که می‌شد پیام را حدف کرد و من پیام " دلم برات تنگ شده" ی seen نشده ام را پاک کردم اما چند دقیقه بعد پیام دادی من هم! چه روزهایی بود...

عوض کردن تصویر زمینه ی چت، گروه های مشترک، کانال شخصی هر کداممان، 

حالا تلگرام، خانه‌ی آبی دوست داشتنی بهترین سال‌های جوانی‌مان، بدون تو آیینه‌ی دق من شده. خودت که نمی‌دانی، نمی‌شود تنهایی توی خانه‌ای که هیچ وقت در آن تنها نبوده‌ای زندگی کنی. توی اتاقی که هیچ وقت تنها نبوده‌ای بخوابی. باید اتاقت را عوض کنی. باید خانه ات را، محله ات را عوض کنی.

راستش از خبر فیلتر شدن تلگرام چندان هم ناراحت نشدم. حالا که من جراتش را ندارم، انگار توفیق اجباری است که ترکش کنم. تا در و دیوار این خانه مرا نخورده است... تا عکس پروفایلت، دو نفره نشده و مرا دق نداده...

  • مصطفا موسوی
"بعد از بازگرداندن جنازه رضا شاه به ایران در نزدیکی حرم شاه عبدالعظیم آرامگاه و بارگاهی برای او ساخته شد که در سال ۵۹ تخریب گردید. حالا در همان حوالی جسدی مومیایی پیدا شده که احتمالا متعلق به رضا شاه باشد."
با انتشار این خبر فکر می‌کنید رویکرد مسئولین چه خواهد بود؟ قطعا حکومت حاضر از جسد مومیایی شده‌ی کسی که دشمنش باشد چندشش می‌شود! به دلایل خیلی زیادی از جمله:

یک: خب درست است که اغلب شاه ها بد بوده‌اند اما هر حکومتی بیشترین خصومت را با حکومت قبل از خودش دارد نه قبل تری ها. چون هم برای اثبات چرایی وجودش و هم برای ادامه حیاتش به ایجاد تنفر از آن علاقه دارد و هم از علاقه ای که در برخی اقشار جامعه از آن باقی مانده می‌ترسد. به هرحال الان کسی به بازگشت یک شاهزاده ی قاجار فکر نمیکند اما هستند کسانی - هرچند اندک و هرچند کم عقل - که به بازگشت شاهزاده‌ای باقیمانده از پهلوی فکر می‌کنند.
دو: پهلوی اول از پهلوی دوم محبوب تر است. چهره‌ای که از پهلوی اول، درست یا غلط، در جامعه‌ی ما جا افتاده فردی است مقتدر، مصلح، آبادگر که شاید اشتباهاتی هم داشته اما آنقدر خدمتگزار و مقتدر بوده است که حد و حساب ندارد! ضمنا ج.ا.ا. آنقدری که برای تخریب پهلوی دوم هزینه کرده برای اولی هزینه نکرده است.
سه: این مومیایی را نمی‌شود مصادره یا خنثی کرد. این دیگر برج و خیابان و کاخ نیست که اسمش را عوض کنند یا موزه اش کنند و نهایتا خنثی شود. یک نماد دردسر ساز است که به هرحال علاقه مندان به خودش را جذب می‌کند.
چهار: به هرحال آزادی بیان در ایران شرایط خاصی دارد. در نتیجه اقشاری که بیانشان مشمول آزادی نمی‌شود همواره مترصد فرصتی هستند تا رخ بنمایند و چون حرفشان تلنبار می‌شود، معمولا تبدیل به شلوغ کاری می‌شود. به خاطر داشته باشیم حکومت در مورد یکی از معدود شاه های محبوب ایران (محبوبیب در حال حاضر، وگرنه هیچ شاهی در زمان خودش محبوب نیست!) یعنی کورش، هنوز نمی‌داند با قبرش و دردسرهای ۷ آبان آن چه کند. حالا آرمان‌های کورش (یا آرمانهایی که به کوروش نسبت داده می‌شود) با آرمان های ج.ا.ا. تضادی ندارد و حتی همسو هم هست و این مسائل وجود دارد، چه برسد به یکی مثل رضا شاه. مردم هم که جنبه ندارند!
پنج: از زمان امثال کوروش و نادر شاه سالها می‌گذرد و رفتن مردم بر سر مزار آنها یک سفر سیاحتی است از یک مکان تاریخی. اما سفر به مدفن رضا شاه که معاصر است، یک سفر سیاسی و تقریبا معترضانه و معنا دار است که حکومت به هیچ وجه زیر بار هزینه‌های ناشی از گسترش چنین چیزی نخواهد رفت!
حالا با این اوصاف، چطور می‌شود از این دردسر رها شد؟

گزینه ی اول: انکار!
در کشور ما پاک کردن صورت مسئله، راحت ترین، مطمئن ترین و محبوب ترین استراتژی است. به ویژه مسئولین که به واسطه‌ی در اختیار داشتن قدرت، رسانه، مصونیت نسبی در برابر قانون و از همه مهم تر پررویی زیاد، به راحتی می‌توانند دروغ بگویند و همه چیز را انکار کنند و خلاص!

گزینه‌ی دوم: الفرار!
اگر بپذیریم که مومیایی متعلق به رضا شاه است به نظر نمی‌رسد چند راه بیشتر وجود داشته باشد:
راه اول: جسد را با احترام خاصی که معمولا ما برای جسد هر کسی حتی مجرم قائلیم یک گوشه‌ی این سرزمین خاک کنند. به هرحال فقط یک جسد است. البته قطعا محال است این اتفاق بیفتد!
راه دوم: خیلی شیک مومیایی را یک گوشه از یکی از کاخ موزه های تهران که ورودی گرانقیمتی هم داشته باشد بگذارند و زیاد هم قضیه را بزرگ و مهم نکنند! حساسیت و شدت کنترلشان هم بر روی موزه قابل توجیه و قانونی است و مردم به هرحال می‌پذیرند که اجازه تجمع بیش از ۵۰ نفر در یک سالن یا اتاق از موزه داده نشود!
راه سوم: مومیایی را به خارج بفرستند. البته این مومیایی خارج از ایران محبوب طرفداران پهلوی خواهد بود. اما خب خارج است دیگر! این هم روی سایر میعادگاه‌هایشان. به هرحال سلطنت طلب‌های آن طرف آبی چندان جدی گرفته نمی شوند. به نظر راه کم هزینه تری می‌رسد.

البته این راه‌ها هرکدام هزینه‌های اجتماعی و سیاسی خاصی برای مسئولین در پی دارد. اما نگران نباشید در کشور ما همیشه راه هایی وجود دارد که هیچ هزینه‌ای نداشته باشند! از جمله: 

راه چهارم: بگویند در حال تحقیق روی مومیایی هستیم. بعد از یک مدت که آب‌ها از آسیاب افتاد یک دفعه یک خبر غیر موثق بگوید: آیا مومیایی از مرکز تحقیقات دزدیده شده؟ بعد از یک مدت تایید و تکذیب نهایتا بگویند بله مومیایی گم شده است. و به هرحال کاری است که شده و اصلا همان بهتر. یک نفر را هم مقصر کنند و جریمه اش کنند و فوقش چند سال بفرستند اوین و خلاص!
راه پنجم: بگویند در حال تحقیق و شناسایی مومیایی هستیم. بعد این تحقیق کش پیدا می‌کند و به نتیجه نمی رسد. قضیه کمی از دهن می‌افتد. بعد از چند سال تیم جدید می‌آیند، باز تحقیق. باز زمان می‌گذرد. بعد کم کم هر کاندیدای ریاست جمهوری که بخواهد خیلی روشنفکر جلوه کند و رای جوان هایی که روبان سبز و بنفش و رنگ های دیگری که کم کم شبیه رنگین کمان می‌شود را به دستشان آویزان کرده اند را جذب کند وعده ی آزادسازی جسد مومیایی را می‌دهد. بعدا هم میگوید کمیته رفع حصر مومیایی تشکیل دادیم و قول هایی داده اند و الی آخر! واقعا این اتفاق امکان پذیر است!
راه ششم: راه ششم به بعد را شما بگویید؟!

پی‌نوشت: همه ی اینها از ضعف عملکرد جمهوری اسلامی در طول عمر خود، به خصوص نیمه ی دوم آن است. وگرنه کسانی که مردم به قیمت جان علیه شان انقلاب کرده اند، خودشان هم نباید انقدر ترس داشته باشند چه برسد به جنازه ی گور به گور شده شان!

  • مصطفا موسوی