از تار و پودی که تو بودی
با خودم قرار گذاشته بودم هیچ وقت سراغ لباسی که نمیتوانم بخرم نروم. آدم خودش را که نمیتواند گول بزند! میترسیدم لباسی که نمیشود مال من باشد را پرو کنم، و توی آینه دلم را ببرد. ببینم وای خدای من چقدر خوب است! چقدر زیباست! چقدر باید مال من باشد! اگر اینطور میشد، دیگر دلم نمیخواست از اتاق پرو بیرون بیایم! اتاق پرو زندانم میشد. خوب نبود، اما بهتر از بیرون بود. آن بیرون حقیقت بود...
و اما تو... تو وسوسه انگیز تر از آن بودی که بتوانم اصولم را رعایت کنم. توی اتاق پروِ خلوتم، عاقبت پوشیدمت. دلم را بردی. دیدم خدای من! چقدر خوبی! چقدر زیبایی! چقدر باید مال من باشی!
چندی بر تنم بودی. یادت هست؟ هی خودم را توی آینه نگاه میکردم. از زاویههای مختلف تو را، و خودم در تو را تماشا میکردم و ذوق میکردم. توی همان زندان اتاق پرو خوش بودم. اما زود وقتم تمام شد. صدای تق تق در مرا به خودم آورد. یک دفعه یادم افتاد که آن بیرون حقیقت کهنه و خالیام منتظر من است. کاری از دستم بر نمیآمد...
۹برای آخرین بار یک بار با تو چرخیدم. بعد آرام تو را از تنم بیرون آوردم. با احترام سر جایت گذاشتم و باز برای آخرین بار - با حسرت - نگاهت کردم. بعد زدم بیرون و دمق و بیحوصله به خانه برگشتم. دیگر نه دل و دماغ پرسه زدن را دارم و نه جز تو چیزی به چشمم خوب و زیباست...
کاش دفعه بعد که رد میشوم، تو دیگر پشت آن شیشه نباشی. راستی، تو به کی مثل من میآیی که حقیقتِ بیرون از اتاق پرو اش مثل من تلخ نباشد؟
- ۹۶/۱۰/۰۵