عکسهایش
صدایش عجیب بود. انگار میخواست با تمام پیری من مبارزه کند. صدایش در ۱۸ سالگی مانده بود. حرف هایش؟ هرگز نمیشد بفهمی چند ساله است. در اوج پختگی ناگهان کودک میشد. آنقدر که دلم میخواست همان لحظه بنشینم و برایش بادبادکی رنگی درست کنم تا بهانههای دلش تمام شود.
دستهایش کوچک بود. لطیف و شکننده. حس میکردم وقت انگشتانمان به سختی در هم قفل میشود بین انگشتهای ظریفش کشیده میشود و درد میگیرد! اما گاهی نگاهم میکرد و دستم را محکم- آنطور که خودش میپنداشت- میفشرد.
کمتر مستقیم نگاهم میکرد اما نگاه نافذی داشت. هرگز نفهمیدم در چشمانم دنبال چه چیز میگردد؟
هان... از دستهایش میگفتم. انگار که مچ دست آهویی را گرفته باشی. کمی میلرزید. شاید از هیجان بود. دل من هم میلرزید...
زیاد ندیدمش اما هربار، سیر نگاهش کردم. معذب میشد!میگفت چرا به من خیره شدی؟ بار آخری که دیدمش حال و روز خوشی نداشتم. ژولیده بودم. گفت چرا به خاطر من بهتر نپوشیدی؟ خودش هم خسته بود. از راه دوری آمده بود. گفتم خودت هم دست کمی از من نداری. همینطور قدم زنان مرا تا گوشه ی پارک برد. گفت چند دقیقه همینجا بمان و رفت جلوی آینهی روشویی. برگشت، دیدم دستی به سر و رویش کشیده است. گفتم که من قبلش هم دیدمت و میدانم این آرایش است! گفت تو چکار داری؟! بعد گفتم حالا که خوشگلتر شدی برویم چند تا عکس بگیرم از تو. و چه عکسهایی شدند....
حالا آن عکسهای زیبایش را ندارم. هیچ عکسی از او ندارم. گریهام گرفته. دلم خیلی برایش تنگ شده است. خیلی...۰
- ۹۶/۰۸/۰۵