دلستون

نگفتنی های از دهان در رفته ی مصطفا
دلستون

نخلستون خونه ی نخلا ؛
دلستون آرامگاه منه.
________________

Home

صفحه اینستاگرام

کانال تلگرام

About

آدرس کوتاه شده برای لینک دادن در بلاگفا :

http://goo.gl/Rql0Wp

.

۹۸ مطلب با موضوع «خطوط پراکنده (ادبیات)» ثبت شده است


آغاز:

عکس گرفتن ما با هم گناه است؟ نمیدانم. عکاس که گفت بگویید «سیب».


پایان:

گفته بودم که اگر روزی بشود که با تو عکس دو نفره بگیرم از خوشحالی می میرم؟

الان همان لحظه ست. تو کنار منی، دور بین در دست عکاس. دستش روی ماشه. شلیک. چیلیک.

  • مصطفا موسوی

بعضی ها از دور جالب اند. به دلیلی که نمیدانی حس مثبتی نسبت به آنها داری. اما وقتی از‌ نزدیک‌ می شناسیشان می فهمی که وای خدای من، چقدر از آنی که فکر میکردی خوب تر اند! چقدر قلب زیباتری دارند! دقیقا مثل گلدان خاتم کاری. خدا توی زندگی تان چنین انسانهایی قرار دهد انشاءالله. تجربه های شیرینی اند.

با من بیا: بشنوید آهنگی را که من از ۱۲ سال پیش به خاطرش و‌ به خاطر ترجیع بند زیبایش طرفدار «محسن چاوشی» شدم تا به امروز. راه دشوار.#

بعدا نوشت: کامنت «با تو بدون من» در زیر این مطلب را هم بخوانید :)

  • مصطفا موسوی

تابستان تهران را توی پارک های بی انتهایش، پاییز تهران را توی برگریزان کوچه و خیابانش، و زمستان تهران را توی کوچه های دنجش باید به عشق گذراند. بهار تهران اما، فرقی ندارد. هرکجای شهر باشی از عشق ناگزیری. مقاومت بی فایده است! عاشق شو!


پی نوشت: تهران زیباست، اما خسیس است :)

  • مصطفا موسوی

شاید برسد روزی که آنقدر آزاد باشیم، که بی قید و بند های مدنی، بدون ملاحظه های دست و پا گیر اجتماعی، بدون اینکه فکر کنیم چگونه اتفاق می افتد، بدون این که فکر کنیم بعدش چه میشود و بدون اینکه اصلا فکر کنیم، به آغوش هم پناه ببریم. با هم بمانیم و خستگیِ تلاش های بیهوده ی این سالها را در کنیم. روزی که آزاد باشیم. از همه ی قید و بندها، حتی قیدِ این جسم دست و پاگیر. شاید چنین روزی برسد... باید چنین روزی برسد...

#

  • مصطفا موسوی

نمایشگاه کتاب تهران دو دسته کتاب دارد. یکی‌ کتاب های چاپ شده ای که توی قفسه ها هستند و هرکدام یک قصه و یک حال و هوا دارند. یکی هم کتاب های چاپ نشده ای که دو به دو، لا به لای راهرو های نمایشگاه قدم می زنند. گاه دست در دست هم، گاه دوش به دوش هم. هرکدام هم یک قصه ، هرکدام هم یک‌حال و هوا دارند. گاه کتابی می خرند، گاهی می‌خندند. چیزی می‌خورند؛ مثلا بغضی، حرفی... و باز هم کتابی میخرند...

 چقدر زمان باید بگذرد و‌ چقدر چرخ‌ گردون باید بچرخد تا از میان آن همه قصه یِ زنده یِ بین راهرو‌ ها، یکی نوشته شود، کتاب شود و داخل یکی از قفسه ها جا خوش کند و بشود بهانه ی دو نفر دیگر که باز به هوای آن کتاب به نمایشگاه بیایند و باز قصه ی دیگری بسازند و باز هم شاید یکیشان قصه ای نوشتنی باشد...

#


  • مصطفا موسوی

بعدا نوشت: با من بیا


هیچ وقت اینجا نبود اما همیشه با من بود. حالا هم که رفته است انقدر در او غرقم که انگار هنوز همینجاست. انگار اصلا نرفته. از خودم می پرسم مگر می شود کسی که هیچ‌وقت نبوده، برود؟ و مگر می شود کسی که اصلا نرفته، نباشد؟

همین چیزهاست که دیوانه ام میکند...

#

  • مصطفا موسوی

روزی که خبر پر کشیدنِ پدرم را برایمان آوردند،خدا بیامرزدش، روز مبادایی بود. شاید یک روز برایتان تعریف کردم چه شد و چه گذشت. اما میخواستم این را تعریف کنم: روزی که پدر را از دست دادم، پانزده سالم بود. گریه میکردم، چون میدانستم همه با مرگ‌پدرشان گریه می‌کنند. چون آنجا همه داشتند همین کار را میکردند. اما دو سال و نیم بعد از آن، یک بار که رفته بودیم سر خاک، آنقدر گریه کردم که دیگر ماهیچه های گونه ام درد گرفته بود. شاید حدود ۴۵ دقیقه ی مداوم و بی وقفه. دو سال و نیم طول کشید تا تازه بفهمم. آن روز واقعا روز مبادایی بود...

می خواهم بگویم بعضی از دست دادن ها آدم را غمگین می کند، چون آدم میداند در چنین شرایطی باید غمگین شود. اما این که کِی واقعا بفهمی چه بر سرت آمده... خدا نیاورد آن روز مبادا را...


#

  • مصطفا موسوی

برای هر مسئله ای که نباید استدلال های پیچیده و طول و دراز آورد. بعضی عقاید بدون مطالعه هم به راحتی قابل رد اند. مثلا همین تناسخ. خب معلوم است غلط است. بعید میدانم خدا انقدر ظالم باشد که یک نفر را دوبار در این دنیا بیاورد و مجبور به زیستنش کند!

  • مصطفا موسوی

من به حال شماهایی که در این شب عزیز چقدر آرزو می کنید و برآورده نمی شود گریه می کنم. شما هم به حال منی که هرچه فکر می کنم در این شب و در هیچ شب دیگری هیچ آرزویی ندارم، بخندید.


میون خنده گریونم

میون گریه می رقصم

منو‌تنها نذار با من

از این دیوونه میترسم


26 فروردین 95 - لیلة الرغائب

  • مصطفا موسوی

برای تنهایی من هیچ چیز بیشتر از بودنِ پرنده‌ای مثل تو خوب نبود. اما خب، من نه جرأت پریدن داشتم و نه بال پرواز. پس تو را به قفس آوردم.

تو را پیش از آن که پرواز کردن بیاموزی؛ پیش از آن که کسی شکارت کند؛ تو را، وقتی جوجه ای رنگ در رنگ بودی به قفس آوردم.

تو قفس مرا دوست داشتی.‌و مرا. قبل از اینها را یادت نبود. قفس همه ی دنیایت بود. و من همه کس ات. تو یادت نبود اما من، چرا. من میدانستم آب و دانه ای که با مهربانی به تو میدهم، بر خلاف ظاهرش، بر خلاف اسمش، ظلم است. همین آب و دانه دادنی که تو را عاشق من می کرد ظلم بود. همین قفسی که به تو احساس امنیت میداد، ظلم بود... تو نمیدانستی. و من از فهمیدن این موضوع رنج می بردم.

حالا که رهایت می کنم، از من دلگیر می شوی. و نمیدانی حال مرا. همیشه همینطور است. همه از حال آن که رها شده می گویند. هیچ کس نمی گوید بر سر آن که رها کرد چه آمد؟ بر دل آن که جفا کرد چه آمد؟ برای هیچ کس مهم نیست که زخم زدن چقدر سخت است. چقدر جرأت می خواهد.

هیچ کس حواسش نیست که ستم دیدن، هزار بار راحت تر از ستم کردن است...

میدانم به قفسم عادت کرده ای اما رهایت میکنم. میدانم آب و دانه بی من از گلویت پایین نمی رود. می دانم راه پرواز را نمی دانی. اما رهایت می کنم.

رهایت می کنم تا هر دو از رنجی که نمیدانیم و میدانیم خلاص شویم. دنیایم بی تو بی رنگ می شود. من شاید، اما تو پشیمان نخواهی شد.

پرنده ی رنگی من!

بعد ها، لذت پرواز را که چشیدی، دعایم می کنی.

تو‌پرنده بودی و من جرأت پریدن نداشتم. تو پرنده بودی و من بال پرواز نداشتم.

#

  • مصطفا موسوی