دلستون

نگفتنی های از دهان در رفته ی مصطفا
دلستون

نخلستون خونه ی نخلا ؛
دلستون آرامگاه منه.
________________

Home

صفحه اینستاگرام

کانال تلگرام

About

آدرس کوتاه شده برای لینک دادن در بلاگفا :

http://goo.gl/Rql0Wp

.

۹۸ مطلب با موضوع «خطوط پراکنده (ادبیات)» ثبت شده است

کاش میشد جای فقط یک لیست کلوز فرندز، چند لیست داشت:

کسانی که مسائل عاطفی را میفهمند

کسانی که دوستم می‌دارند

کسانی که درد آشنایند

کسانی که محرم اند

کسانی که خوب حرف می‌زنند و آرامم می‌کنند...

 

و بعد جداگانه استوری گذاشت برای تک تک این لیست های خالی

  • مصطفا موسوی

‏خدا در تفسیر جهنم میگه:

فَاتَّقُوا النَّارَ الَّتِی وَقُودُهَا النَّاسُ وَالْحِجَارَةُ

بترسید از آتشی که هیزم آن مردم و سنگ ها ست.

 

نکنه منظورش از جهنم، همین شهر با ساختموناش و آدماش باشه؟

 

  • مصطفا موسوی
سالهای جوانی ام را به عاقلی و معقولی گذراندم، الان دلم هوس دیوانگی می‌کند. مسیر عمرم عین بنجامین باتن برعکس است
  • مصطفا موسوی

دیروز انجمن ادبی بودم. هر از چندی می روم تا در فضای شعر قرار بگیرم. بگذریم از جو سرد و چشم و هم چشمی های بیجایی که همیشه بعضی اعضای اینگونه انجمن ها دارند، قرار گرفتن در چنین فضاهایی به تحریک ذوق آدم کمک می‌کند.

اما چیزی که در این مدت کوتاه برای من آشکار شد جدای از این مسائل است. چند بار من هم رفتم بالا و چیزکی اگر نوشته بودم خواندم. یک جلسه، دو جلسه، ده جلسه. اما دیگر تمام شد. هرچه در این سال‌ها نوشته بودم را خواندم و تمام شد. دیروز که انجمن خلوت بود و کسی چیزی برای خواندن نداشت، تصمیم گرفتم از توی وبلاگ چیزی بردارم و بخوانم. هر چه پست ها را زیر و رو کردم هیچ مطلبی که ارزش خواندن داشته باشد را نیافتم!

پاک نا امید شدم! من چرا فکر میکردم دارم می‌نویسم؟ چرا ذوقم را یا با بی محلی کور کردم و یا بی آن که مطالعه کنم، فکر کنم، پرورش دهم و به جایی برسانم، غوره وار توی این جا و آنجا از درخت کندم و نگذاشتم مویز شود، شراب شود؟ چرا به چند به به از کسانی مثل خودم دلم را خوش کردم؟ پس من کی قرار است یک کار بزرگ کنم؟ 

  • مصطفا موسوی

بازگشت همه را نمی‌دانم؛ اما بازگشت همه‌ی من به سوی توست

  • مصطفا موسوی
گفته بودم خسته‌م
خسته‌م از همیشه بدهکار بودن به آدما. از این که برای قابل قبول بودن باید بی نهایت خوب باشم و برای پس زده شدن یه کمی هم بد باشم کافیه.

نمره منفی میدونی چیه؟
من اونی ام که عوض این که هر سه تا نمره منفیم یه مثبتمو حذف کنه، هر نمره منفیم سه تا مثبتو حذف میکنه.
  • مصطفا موسوی
من زمستان را زیاد دوست ندارم اما دو زمستان گذشته، برایم درخشان بودند.
زمستان ۹۵ به خاطر روزهای آخر پایان نامه و دفاعی که خیلی چسبید.
زمستان ۹۶ به خاطر شرایط کاری خوبی که داشتم و درآمد خوبی که کسب کردم.
اما زمستان ۹۷ انگار قصد دارد جبران کند!
داشتم به روزهای خوب زندگی‌ام فکر می‌کردم. جز این دو برهه، سالهاست از اتفاقی ذوق زده نشده ام. زندگی بدی ندارم. خداا را شکر. اما فکر می‌کنم لایق شادی‌های عمیق تر و مخصوصا طولانی‌تری باشم. واقعا هستم...
این پست قرار بود طولانی‌تر از این‌ها باشد. اما چه کنم؟ من خسته و خدا دل‌نازک...
  • مصطفا موسوی
کاشکی حداقل اتفاقی یه روز که دارم توی خیابون راه میرم، خودمو ببینم. از دور بهش لبخند بزنم و وقتی بهش میرسم، با کف دستم به بازوش بکوبم و بگم کجا بودی پسر؟ میدونی چند ساله ندیدمت؟ 
دلم می‌خواد برگردم به خودم. خسته شدم به خدا. خسته شدم...
  • مصطفا موسوی

چند ماه ننوشتن لازم بود که بفهمم نه نوشتن حالم را خوب می‌کند نه ننوشتن. می‌خواستم کوچ کنم به جایی دیگر، میسر نشد. پرنده‌ی مهاجر اگر نتواند مهاجرت کند، چه کند؟ پرواز هم نکند؟ نمی‌شود. 

علی‌الحساب قفل اینجا را باز می‌کنم تا اگر شبی، نیمه‌شبی نوشتنم گرفت، تابوی "تو خداحافظی کردی" مانعم نشود.


[می خواستم بگویم:
«گفتن نمی توانم»
آیا همین که گفتم
یعنی
همین که
گفتم؟]


پی‌نوشت یک: عنوان از سیمین بهبهانی و شعر از قیصر امین پور

پی‌نوشت دو: شما روزگارتان چطور است؟ حالتان چطور است؟

  • مصطفا موسوی

خدایا! باور نمی‌کنم اینطور بی رحمانه جهنمی که هیچ وقت از ته دل به آن ایمان نداشتم (و می‌گفتم خدا اهل این بچه‌ بازی ها نیست) را در همین دنیا نشانم دادی! باور نمیکنم فمن مثقال ذره خیر یره را بگذاری برای دیگران، و من یعمل مثقال ذره شر یره را بگذاری برای من. خدایا من بنده ی خوبی نبودم اما تو هم خدای خوبی نیستی. زورت به من رسیده! جنبه ی قدرت را نداری. فکری به حال خودت کن! کاش خدای دیگری داشتم. که بگویم اعوذ بالله من الله. البته اگر به تریج قبای خدایی ات بر نمیخورد و تلافی همین حرف‌ها را هم سرم در نمیاوری!

بگذریم. من بنده ی بخشاینده‌ای بودم. اما این درد آخری را، و این که باید تنهایی تحملش کنم را، نمی بخشم. خدا کند معادت دروغ باشد. چون نمی‌دانم چطور می‌خواهی توی چشمم نگاه کنی؟!

  • مصطفا موسوی