دلستون

نگفتنی های از دهان در رفته ی مصطفا
دلستون

نخلستون خونه ی نخلا ؛
دلستون آرامگاه منه.
________________

Home

صفحه اینستاگرام

کانال تلگرام

About

آدرس کوتاه شده برای لینک دادن در بلاگفا :

http://goo.gl/Rql0Wp

.

۹۸ مطلب با موضوع «خطوط پراکنده (ادبیات)» ثبت شده است

پوست آدم جزوی از وجود اوست. کیست که بداند از کِی این پوست چسبیده به وجودش؟ شاید بدانی کِی بوده که بی پوست بوده ای؟ اما هرگز نمی توانی بفهمی این پوست از کجا سر و‌کله اش پیدا شد و جزوی از وجود تو شد. و از کجا به بعد توانستی به او بگویی پوست.

راستی که سخت است پوستی که ذره ذره مال تو شده را از وجودت جدا کنی. درد ناک است. زجر آور است. جوری که هر زجری را به آن تشبیه می کنند...

راستی توی این متن گاهی «د» را «پ» نوشتم. مثل همین الان که میگویم.از من جدا نشو پوستِ من. من پوستت دارم... متن را دوباره بخوان...

#

  • مصطفا موسوی
این پست به هیچ وجه تخصصی نیست، تا انتها بخوانید!
در طراحی اجزا یکی از مهم ترین مباحث در تعیین طول عمر یک قطعه، «خستگی» است. مقاومت به خستگی میزان تحمل یک قطعه در مقابل بارگذاری متناوب است. شما ممکن است قطعه ای داشته باشید که اگر تنش ۱۰۰کیلو پاسکال را به آن وارد کنید آخ نگوید ولی همان قطعه زیر بار متناوب تنها ۴۰ کیلو پاسکال٬ که یک بار در یک جهت و یک بار در جهت عکس باشد خیلی زود بشکند (مثل شکاندن یک قطعه آلومینیومی با خم و راست کردن متناوب).
می خواهم بگویم اگر با کسی رابطه ای دارید، از هر نوع و با هر عنوانی، یک روز خمش نکنید و یک روز راست. می شکند.
  • مصطفا موسوی

راست می‌گویند، زن‌ها ناقص العقل اند. که این از خود گذشتگی کردن های مادرانه، فقط از یک دیوانه‌ی عاشق بر می‌آید!


روز زن مبارک. با بوسه بر دستان مادرها

  • مصطفا موسوی

-چرا بچه دار نمیشین؟

+ خون‌مون به هم ...

-خب پس چرا ازدواج کردین؟

+جون‌مون به هم ...


پی نوشت: زن و شوهری در فامیل داریم که با علم به این که خونشان به هم نمی‌خورد و نباید بچه دار شوند با هم ازدواج کرده اند! نظر شما چیست؟!

  • مصطفا موسوی

هرسال هفته ی آخر اسفند که می‌شود، بی‌قرار می‌شوم. و مثل شب امتحان، همه‌ی سال از جلو چشمم مثل دور تند یک فیلم، رژه می‌رود.

یاد نداشته هایم می‌افتم. یاد داشته های از دست رفته ام می‌افتم. و یاد داشته‌هایی که می‌دانم از دستشان خواهم داد. تو هستی اما من گاهی با تصور روزهایی که نباشی دلتنگت می‌شوم. و هر شعر و آهنگ زیبایی، بی ربط و با ربط مرا یاد تو می‌اندازد. نکند حواست از من پرت شود؟ نکند حواسم پرت شود و وقتی به خودم بیایم که دیگر نداشته باشمت؟ نکند عید که سهل است، تمام تقویمم سیاه شود...

هرسال هفته ی آخر اسفند، هزار بار این آهنگ را گوش میدهم. هزار بار...

#

  • مصطفا موسوی
همیشه دلم به حال کسانی که حیوانی را نگه داری می کنند می سوخت! فکر می کردم بیچاره اند که کسی را ندارند و رو آورده اند به همدلی و همزبانی با جک و جانورها !
امروز بعد از یک روزِ واقعاً بد، داشتم به خوابگاه بر میگشتم و به این فکر می کردم چطور امشب را تنها سر کنم. وقتی گل فروشیِ تازه افتتاح شده ی سر کوچه را دیدم تفننی واردش ببینم چه دارد؟ در حالی که حسن یوسف ها را می دیدم به این فکر کردم گل داشتن بد هم نیست.این که آدم به خاطر زنده نگه داشتن گلش هم شده مجبور باشد گاهی به "حیات" توجه کند. به این فکر کردم که آدم هایی که گل داری می کنند انگار آب را توی گلدان، اما پای ریشه ی خودشان می ریزند تا شاداب بمانند. به این فکر کردم که ما، به خاطر همان ذات خالق بودنمان که قبلا گفته بودم، باید چیزی داشته باشیم که حس کنیم زندگی اش به ما بسته است و حیاتش را از ما دارد. که اگر ما نباشیم، می میرد.
تصمیم گرفتم من هم تنهایی ام توی خوابگاه را اینگونه پر کنم. البته حسن یوسفِ حساس برای منی که بی سرزمین تر از بادم مناسب نیست. پژمرده اش می کنم. رفتم یک کاکتوس کوچک برداشتم. کاکتوس بیشتر به درد من می خورد. مثل خودم آرام. مثل خودم پوست کلفت. مثل خودم قانع. مثل خودم بی نصیب.
#

عکسش

  • مصطفا موسوی

شاید یک جسم کهنه ، کهنه تر شود. شاید یک جسم گرم گرم تر شود. اما هیچ‌چیز خیسی خیس تر نمیشود.

ابن چشم ها خیس اند. اگر باز هم  نیایی یعنی آن شرطِ نگفته ات بهانه بود...

  • مصطفا موسوی

آبدارچی شرکت ما گوشه‌ی ناهار خوری شرکت بوفه‌ی خیلی کوچکی دارد. کوچک یعنی اجناسش از ده قلم کمتر است. در حد نوشابه و دوغ و یکی دو نوع بیسکوییت. اما مسئله‌ی جالبی که وجود دارد این است که بچه‌های شرکت وقتی مثلا یک دوغ خانواده را می‌خرند و نصف آن را با دوستشان می‌خورند، نصف دیگر آن را به آبدارچی بر می‌گردانند. و او هم با یک ماژیک آبی با خطی ساده اسم طرف را روی بطری می‌نویسد و دوباره در یخچال می‌گذارد. به این دلیل این کار را می‌کند که ما مجبور نباشیم فردا برای نوشیدن چیزی با غذایمان دوباره یک دوغ جدید بخریم (هرچند سود آبدارچی در این است) و فردا می‌آید ادامه‌ی بطری دیروز را خنک می‌نوشیم!

می‌خواهم بگویم مهم نیست شغلتان چه باشد. مهم این است که طبعتان بلند باشد.

آبدارچی شرکت ما منافعش را نمی‌بیند. بوفه اش کور است.

آبدارچی شرکت ما، نمیدانم اهل کجاست که لهجه‌ی حرف زدنش چنگی به دل نمی‌زند. اما لهجه‌ی حضورش خیلی شیرین است.

  • مصطفا موسوی

شاید به فضای وبلاگ من نخورد ولی این حرف را از من داشته باشید. برای تمام کردن یک‌رابطه‌ی عاطفی، خزعبلاتی مثل آهسته آهسته کم کردن ارتباط و اذیت نشدن طرفین و... را روی یک کاغذ بنویسید، مچاله کنید و پرت کنید داخل سطل آشغال گوشه ی اتاق. و به جای آن، هر روزی که از خواب بیدار شدید و مطمئن شدید بازی به آخرش رسیده وارد غیبت کبری شوید. نه خداحافظی کنید، نه آرزوی موفقیت کنید و نه عذرخواهی، نه هیچ عذری و دلیلی بیاورید و نه سعی کنید برنده یا بازنده باشید. مطمئن باشید اگر حرفی باشد گذر زمان آن را می‌گوید. آن هم با صدای بلند و لحنی شمرده. شمرده ی شمرده. مثل تیک تاک ساعت. شما سکوت کنید. سکوت مطلق.

  • مصطفا موسوی

کویر اولش خشک است. باران می آید و تَرَش می کند. بعد از  باران، کویر باز هم خشک می شود. اما مثل قبلش نیست؛ سر تا سر تن خاکی‌اش پر از ترک می شود.


بعدِ عمری ادا در آوردن

آخرِ کار مشت من وا شد

از پس آنهمه قسم، این مرد

با دُم یک خروس رسوا شد!


گفته بودم که خشک و منطقی ام

گفته بودم اصول ها دارم

طبق برنامه پیش میرفتم،

تا سر و کله ی تو پیدا شد


صورتم را به خنده وا کردی

با همان خنده های صورتی اَت

آن زمان فکر هم نمیکردم

آخرش گریه باشد اما... شد!


اینک اما تو رفتی و امسال

روزها مثل اشک من بودند

قطره قطره چکید این دریا

لحظه لحظه گذشت و فردا شد


 قبل از این بی تو بوده ام، حالا

باز هم بی تو ام ولی این بین

چیزی انگار عوض شده در من

که نگاهم حریم سرما شد


فرق کرده ست جنس تنهاییم

مثل سابق نمی شوم. هرچند

بعد از این اتفاق ها تنها

مرد تنها دوباره تنها شد


۱۸ دی ۹۴


  • مصطفا موسوی