دلستون

نگفتنی های از دهان در رفته ی مصطفا
دلستون

نخلستون خونه ی نخلا ؛
دلستون آرامگاه منه.
________________

Home

صفحه اینستاگرام

کانال تلگرام

About

آدرس کوتاه شده برای لینک دادن در بلاگفا :

http://goo.gl/Rql0Wp

.

۹۸ مطلب با موضوع «خطوط پراکنده (ادبیات)» ثبت شده است

چند روز پشت سر هم آشفته باشی. هی با خودت کلنجار بروی. سعی کنی منطقی باشی. هرچه دلیل داری و هرچه بهانه می‌توانی جور کنی. بارها با خودت تمرین کنی که چه بگویی و چگونه بگویی که قبول کند تمامش کنید. خودت را قانع کنی که این بار دیگر خداحافظی می‌کنی تا او به دنبال زندگی اش برود و تو هم به دنبال به درد خود مردنت. دل را به دریا بزنی. نقش یک آدم منطقی را بازی کنی. سعی کنی که صدایت نلرزد و بالاخره حرف‌هایی که می‌خواستی را بگویی.

و وقتی با ترسی پنهان منتظری ببینی عکس‌العملش چیست در جواب فقط بشنوی که: «چی می‌گی تو دیوونه؟!»


عشق تعریف‌های ساده ای دارد مثل همین! بیخودی پیچیده اش کرده‌اند...

  • مصطفا موسوی

رسیده ام به یک چاهارراه،  چاهار راهی که  همه سویش مسدود است. حتی آن راهی که خودم از آن آمده ام! نه می‌توانم بروم، نه می‌توانم برگردم. تنها کاری که به ذهنم میرسد این است که همانجا خودم را زنده به گور کنم...

  • مصطفا موسوی

داشتم فکر می‌کردم من از روز اول عمرم عاشق تو بوده‌ام. فقط بیست سال و اندی طول کشید تا از میان اینهمه آدم پیدایت کنم...


  • مصطفا موسوی

می توانم تصور کنم تو را، وقتی که موهایت زیاد بلند نیست و به جای دست‌های من به روی شانه‌ات افتاده‌اند.چقدر موی کوتاه به تو می‌آید! یا وقتی موهایت بلند است و پشت سرت آبشار می‌شود... چقدر موی بلند. به تو می‌آید!

می‌توانم تصور کنم با لباسی شبیه یک گلستان روی تنت، مثل لباس دختران گیلک، که چقدر به تنِ لطیفِ مثل گُلت می‌آید. یا لباسی شبیه یک فرش خوش نقش روی تنت، مثل لباس دختران بلوچ، که به تن ظریفِ مانند فرش دستبافتت.

می‌توانم تصورت کنم با ابروی بلند و کشیده‌ی قجری، یا ابروهای کوتاه و کمان کرده‌ی فرنگی، که هردو...

می‌توانم تصورت کنم دوباره.با کفش‌های کتانی روشن. یا کفش‌های ساق بلند تیره.

می‌توانم تصورت کنم هنوز، که اخم‌های پر پیچ و خمت چقدر به پیشانی و ابروهایت می‌آید. و دوباره لبخند که به لبت می‌آید، لبخند به لب‌هایت می‌آید.

 می‌توانم تصورت کنم با روسری آبی، بنفش، زرد یا سفید.

هر طرحی، هر نقشی، و هر رنگی، همه چیز به تو می‌آید.

با این همه خوبی، با این همه زیبایی، تنها چیزی که به تو نمی‌آید، عزیز دلم، این است که انقدر نامهربان باشی...




پی‌نوشت: عنوان از آهنگی‌ست که با ورژن زیبای محمداصفهانی اش را توی کانال می‌گذارم. موسیقی لطیفی دارد :)

  • مصطفا موسوی

بدترین حال، بدترین حال را کسی می‌تواند به تو بدهد، که هم او می‌توانست بهترین حال را به تو بدهد.


  • مصطفا موسوی

شب قدری اگر از همه جا نا امید شدید، آخرین سنگر سجاده ی مادر است.

مخصوصا اگر مثل من غریب افتاده اید، همین الآن به مادرتان زنگ بزنید و بگویید یا وَجیهَةً عِندالله اِشفَعی لَنا عند الله..‌

  • مصطفا موسوی

تقریبا از وقتی خودم را شناختم، یعنی مثلا از ۱۴ سالگی، آدمی بودم که گاهی رفتار و عملکردم با عقایدم یکی نبود. (فقط بحث مذهبی نیست، کلا اعتقادات و دیدگاه هایم در هر زمینه ای.) خیلی جاها منطبق بود، یک جاهایی منطبق نبود و یک جاهایی هم در تضاد بود. و همیشه از این موضوع رنج می‌بردم. می‌خواستم رفعش کنم اما، نمیدانستم؛ نمیتوانستم.

اما حالا اوضاع خیلی بدتر شد ه است. چون توی چند مورد مچ خودم را، در حالی که داشتم اعتقادم را طبق عملم تغییر میدادم، گرفته ام! این یکی دیگر غیر قابل تحمل است.

آدم وقتی عقایدش را طبق آنچه برایش پیش آمده تغییر می‌دهد یعنی می‌خواهد چهارچوب را دور خودش بکشد نه این که خودش در چهارچوب قرار بگیرد. چهارچوب که خمیر نیست هی تغییر کند، می شکند. چهارچوب شکسته هم به درد نمیخورد...

آدم وقتی عقایدش را مطابق آنچه برایش پیش آمده تغییر می‌دهد، یعنی تسلیم شده. من نمی‌خواهم تسلیم شوم...

  • مصطفا موسوی

داشتم به این فکر می کردم که ما وقتی به هم رسیدیم، هر کدام روی قلبمان زخمی داشتیم به چه عمیقی! زخم داشتیم اما مرهمان کجا بود؟! فقط همدیگر را داشتیم. چه کنیم؟ چه نکنیم؟ سر آخر زخم هایمان روی هم گذاشتیم و انقدر به هم فشردیم تا هر دو بند بیایند. همینطور که قلبمان، زخم‌مان، روی هم بود محو تماشای یکدیگر شدیم و حواسمان پرت شد. و نفهمیدیم از کجا و از کِی زخم هایمان به جای خودشان،  به یکدیگر جوش خوردند! و شدند جزئی از هم. و شدیم جزئی از یکدیگر ...

حالا ترس برم داشته.وای اگر حواسمان از حواس پرتی‌مان پرت شود... وای اگر قلب هایمان، زخم هایمان، از هم جدا شود... دردش حتی بیشتر از قبل است. وای اگر زخم کهنه سر باز کند. وای...

  • مصطفا موسوی

یک یادداشت غیر مَجاز:


نه ملاقات

نه تلفن

نه تصویر متحرکی از یک لبخند

ما این چنینیم

بگذار هرچه میخواهند تحلیل کنند

نظرات جامعه شناسانه و روان شناسانه و غیره بدهند

از دنیای قدیم خوب بگویند.

از دنیای حقیقی پوشالی شان که بوی تعفنش خودشان را هم خفه کرده

ما با هم دوست می شویم

دور از مصلحت ها

دور از منفعت طلبی ها

دوست میشویم  برای دوستی

نه ملاقات

نه تلفن

نه تصویر متحرکی از یک لبخند

نه هیچ‌نشانه ی دیگری از ظاهر

با درون هم کار داریم

با ذهن هم

با جان هم

بگذار حقیقی ها دوستی ما را مجازی بدانند

حقیقتِ ما هم همین است

مَجاز محض!


  • مصطفا موسوی

خیام جان،ای ملحد دوست داشتنی! من به حرف تو‌گوش کردم و غم دیروزِ رفته و فردای نیامده را نمیخورم. اما انگار غم همین امروز هم برای از پا در آوردن من کافی‌ست. این را چه کنم؟


پی نوشت: الکی مثلا من غمگینم!

با من بیا: خیام خوانی گروه پالت: «درس‌علوم» با این مطلع: 

«از درس علوم جمله بگریزی بِه/ وندر سر زلف دلبر آویزی بِه...»

  • مصطفا موسوی