دلستون

نگفتنی های از دهان در رفته ی مصطفا
دلستون

نخلستون خونه ی نخلا ؛
دلستون آرامگاه منه.
________________

Home

صفحه اینستاگرام

کانال تلگرام

About

آدرس کوتاه شده برای لینک دادن در بلاگفا :

http://goo.gl/Rql0Wp

.

پرنده بی پرنده

سه شنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۵، ۱۲:۴۵ ق.ظ

برای تنهایی من هیچ چیز بیشتر از بودنِ پرنده‌ای مثل تو خوب نبود. اما خب، من نه جرأت پریدن داشتم و نه بال پرواز. پس تو را به قفس آوردم.

تو را پیش از آن که پرواز کردن بیاموزی؛ پیش از آن که کسی شکارت کند؛ تو را، وقتی جوجه ای رنگ در رنگ بودی به قفس آوردم.

تو قفس مرا دوست داشتی.‌و مرا. قبل از اینها را یادت نبود. قفس همه ی دنیایت بود. و من همه کس ات. تو یادت نبود اما من، چرا. من میدانستم آب و دانه ای که با مهربانی به تو میدهم، بر خلاف ظاهرش، بر خلاف اسمش، ظلم است. همین آب و دانه دادنی که تو را عاشق من می کرد ظلم بود. همین قفسی که به تو احساس امنیت میداد، ظلم بود... تو نمیدانستی. و من از فهمیدن این موضوع رنج می بردم.

حالا که رهایت می کنم، از من دلگیر می شوی. و نمیدانی حال مرا. همیشه همینطور است. همه از حال آن که رها شده می گویند. هیچ کس نمی گوید بر سر آن که رها کرد چه آمد؟ بر دل آن که جفا کرد چه آمد؟ برای هیچ کس مهم نیست که زخم زدن چقدر سخت است. چقدر جرأت می خواهد.

هیچ کس حواسش نیست که ستم دیدن، هزار بار راحت تر از ستم کردن است...

میدانم به قفسم عادت کرده ای اما رهایت میکنم. میدانم آب و دانه بی من از گلویت پایین نمی رود. می دانم راه پرواز را نمی دانی. اما رهایت می کنم.

رهایت می کنم تا هر دو از رنجی که نمیدانیم و میدانیم خلاص شویم. دنیایم بی تو بی رنگ می شود. من شاید، اما تو پشیمان نخواهی شد.

پرنده ی رنگی من!

بعد ها، لذت پرواز را که چشیدی، دعایم می کنی.

تو‌پرنده بودی و من جرأت پریدن نداشتم. تو پرنده بودی و من بال پرواز نداشتم.

#

نظرات (۱۰)

" هیچ کس نمی گوید بر سر آن که رها کرد چه آمد؟ بر دل آن که جفا کرد چه آمد؟ " 

چقدر خوب بود این نوشته مصطفی ...
عالی بود 
پاسخ:
ممنون :)
متن پر احساسی بود:)
پاسخ:
بله :)
  • محسن رجب پور
  • سلام
    به غایت زیبا بود و با احساس، از آنها که خواندش گیراس اما درکش گیراتر.
    خدا خیر بدهد، هم به شما و هم به پرنده ی آزاد شده ات.
    پاسخ:
    سلام
    همیشه لطف داری آقا محسن :)
    خیلی زیبا بود و منو یاد یکی از دستنوشته هام انداخت؛

    کمدی دلخراشی ست

    ماهی بودن

    و یک دریا دلتنگ شــدن

    برای ماهیگیری

    که یک روز

    از قلّاب رهایت کرد

    تا در اعماق تنهایی ات

    یک عمر

    مثلاً زنده بمانی!
    پاسخ:
    قشنگ بود:)
    شما مسئله رو از دید رها شده نوشتید و من از دید رها کننده :)
  • با تو بدون من
  • با سلام
    هم عاطفی ،هم فلسفی
    پاسخ:
    سلام
    بله نوشته های من مث قرآن هفت لایه داره خیر سرم!
    بی نهایت زیبا بود
    پاسخ:
    ممنونم :)
    یاد نوشته های فریبا وفی افتادم...
    خیلی خوب توصیف کردین احساس کسی ک زندانی میکنه رو. البته این مستلزم این هست ک کسی ک زندانی میکنه حساسیت و انسانیت رو تو وجودش زنده نگه داشته باشه وگرنه ک احساس عذاب وجدان و اینا نخواهد گرفت...
    ب نظرم برای همینم هس ک کسی زیاد حواسش بهشون نیس چون فک نمیکنن زندان بان حساس هم وجود داشته باشه. چون یادشون رفته یه ادم هم میتونه احساسات بدیهی اینجوری، همین ک ب خاطر تنهاییش و خودش و اینا یه کارایی بکنه داشته باشه هم انسانیت و اینا...
    کل متن هم ایهام داشت... :)
    پاسخ:
    ممنون از شما :)
    اغلب نوشته های دنیا ایهام دارن، وگرنه تا حالا نسل قلم ور افتاده بود :)
    وااای... عاااالی بود. خیلی دقیق و رقیق!
    من چرا تا حالا اینو نخونده بودم؟!!
    پاسخ:
    رقیق چیه مرد حسابی! جمع کن خودتو:))
    تا حالا نخوندی چون قدیمیه
    مرسی لطف داری ؛-)
    ینی از رقت قلب میاد خب ((:
    پاسخ:
    عذر بدتر از گناه نیار مومن!
    گیری افتادیما... منظور لطیف بود. نگاه کن تو رو خدا... حس کلمه رو  کلا به فنا داد😒
    تازه مرد حسابیم خودتی |:
    پاسخ:
    نه قبوله قبوله :))
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">