دلستون

نگفتنی های از دهان در رفته ی مصطفا
دلستون

نخلستون خونه ی نخلا ؛
دلستون آرامگاه منه.
________________

Home

صفحه اینستاگرام

کانال تلگرام

About

آدرس کوتاه شده برای لینک دادن در بلاگفا :

http://goo.gl/Rql0Wp

.

۹۷ مطلب با موضوع «ایام (خاطرات)» ثبت شده است

من:

1- به دنیا و مادیات علاقه‌ای ندارم

2- معمولاً اگر تصمیم بگیرم کاری را انجام دهم تمام تلاشم را می‌کنم

3- از بحث کردن با آدم‌ها گریزانم. کلا از آدم‌ها گریزانم. به ندرت دوستی برای خود دارم.

4- کمی بی‌ملاحظه‌ام و عزیزانم را ناخواسته می‌رنجانم.


این یک چالش بود که خود را در 4 جمله تعریف کنید. هرچند خود آغاز کننده چالش هم در 4 بند تعریف کرده بود نه چهار جمله (به معنای دقیقش). لذا من هم در 4 بند کوتاه نوشتم. چالش از یکی از وبلاگ‌هایی که نمی‌شناسم شروع شده. وبلاگ مذکور را لینک نمی‌کنم و کسی را هم دعوت نمی‌کنم چون نمی‌خواهم ادامه دهنده‌اش باشم.

چرا در این چالش شرکت کردم؟ چون دو تا از دوستان وبلاگی قدیمی و بزرگوارم دعوتم کردند: سروسهی و هیچ. و این که موضوع نسبتاً جالبی داشت.

چرا در این چالش شرکت نکردم؟ چون قوانین عجیب و غریبی داشت که بیشتر از یک چالش وبلاگی، حس یک کمپین تبلیغاتی را منتقل می‌کرد. قبلا از این بازی‌ها نداشتیم!


  • مصطفا موسوی

تازه کارشناسی را تموم کرده بودم. دوره کارشناسی درخشانی نداشتم. نه معدلی، نه رزومه علمی یا عملی خاصی. نه حتی فعالیت هنری، فرهنگی، سیاسی، ادبی... بی این که علاقه ی خاصی به رشته ام داشته باشم، به خیالم خودم به جبران لیسانس بَدم، دل خوش کرده بودم به این که ارشد را در یک دانشگاه خوب بخوانم و جبران مافات کنم. 

از قبل هم به واسطه ی خواهرم، و نزدیک بودن سمنان (محل تحصیل لیسانسم) تهران زیاد آمده بودم اما زندگی در این شهر رنگ و بوی دیگری داشت. از معدود دوستان دوره کارشناسی جدا شده بودم. و آنها هم  هیچ یک آدم ارتباط از راه دور نبودند. دوران بی پولی خانوادگی بدی بود. حال روحی مساعدی نداشتم. چون شبانه بودم، خوابگاه هم نداشتم. یک ماهی خانه ی خواهرم ماندم. انقدر بدمسیر بود نسبت به دانشگاه که برای رسیدن به کلاس اول صبحم ساعت 5 بیدار می شدم. بعد از یک ماه دوندگی به بدبختی تختی گیر آوردم. محله ی خاک سفید تهران - دانشکده ی هوافضای خواجه نصیر - بسیار از دور از دانشکده ی خودمان (مکانیک - ونک)، طبقه ی چهارم بدون آسانسور. در خوابگاه کارشناسی ها. دور. دور ِ دور.

با بچه های ارشد نمی توانستم مچ شوم. یا آن ها واقعا نچسب بودند یا من برای دوست تازه پیدا کردن پیر شده بودم. تا آخرش هم هیچ ارتباطی با هیچ کدام برقرار نکردم که نکردم. درس های دانشگاه کماکان برایم جذاب نبودند. یکی دو رابطه ی - آن زمان - نصفه و نیمه در کشاکش قطع و وصل داشتم که قوز بالا قوزم بود.

زندگی در تهران برایم با امید زبان خواندن، انجمن ادبی های معروف رفتن و رشد کردن شروع شد اما زودتر از چیزی که فکرش را کنم کرختی ناشی از عوض شدن همه چیز مرا گرفت. بی پولی هم مزید بر علت شده بود و واقعا گاهی به خاطر بی پولی بالای 5 کیلومتر پیاده روی می کردم تا به خانه ی خواهرم در حکیمیه بروم. گوشی هوشمند نداشتم و با Nokia N73 ای که دیگر به چشم بقیه عجیب می آمد سر می کردم.

در خوابگاه تنها بودم. دانشجویان لیسانس دنیای خودشان را داشتند. وضعیت طوری بود که اگر یادم می رفت نان بگیرم باید گرسنه می خوابیدم. خوابگاه دور از آبادی بود و توی محله ی خاک سفید نه امنیت می گذاشت ساعت مثلا 10 شب بیرون بروی، نه سرما.

یادم نیست آن موقع وبلاگم در چه وضعیتی بود. فقط یادم است هنوز بلاگفا آن بلا را سرمان نیاورده بود و آنجا بودیم. هنوز یاهو مسنجر استفاده می کردیم. با اس ام اس و چت یاهو با عزیزی که آن زمان همدمم بود خودم را سرپا نگه می داشتم. اما همین که صفحه چت بسته می شد دوباره در دنیای خودم رها می شدم.

محل سوار شدن به سرویس برگشت، کنار پارک آب و آتش، در شیب منتهی به اتوبان مدرس. چمن های چهارفصلش. با منظره ی پل طبیعت.، غمگین ترین جای جهانم بود. جایی که اگر از یک سرویس جا می ماندی باید یکی دو ساعت صبر می کردی. مترو حقانی آنقدر دور بود و انقدر باید مسیر عوض می کردی که عملا همان زمان می شد.  ساعت های زیادی را آنجا بودم.  آلبوم پاروی بی قایق محسن چاوشی و آلبوم اتاق گوشواره دنگ شو همان زمان بیرون آمده بودند. چقدر غمگین بودم...

همان روزها، یکی از دوستان وبلاگ نویس، ضربه ی عاطفی بدی خورده بود. خیلی بد. و تقریبا هر روز در وبلاگش متنی جان گداز می گذاشت. با خواندن نوشته هایش خود آزاری می کردم. یادم است او نیز با این آلبوم دنگ شو خود آزاری می کرد. آنقدر که من غصه های خودم را از یاد می بردم. برای همین این آلبوم برایم با نام او گره خورده. دیشب که اتفاقی یکی از آهنگ هایش را گوش دادم یاد آن پاییز سرد افتادم. آنقدر غمگین بود آن روزها که هربار یادش می افتم همانقدر غمگین می شوم. .


آمدم اینجا، دیدم دوستی پیام داده کاش اینجا متروکه نمی شد. موافقم. اما دیگر قلمم آنقدر حوصله ندارد که بیشتر از دو خط بنویسد. و حال روزم - با این که خوب است - آنقدرها گفتن ندارد. البته می نویسم. توی کانالم می نویسم اما کوتاه است. اسم کانالم را عوض کرده ام به «غمیازه» و فعال است. اینجا را هرگز نمی توانم رها کنم. آدم وقتی غمش را جایی به اشتراک گذاشت، آنجا می شود وطنش.

  • مصطفا موسوی

توی این چند وقت درگیر راه اندازی یک وبلاگ و کانال و گروه تلگرامی برای آموزش مباحث نظام مهندسی (رشته تأسیسات مکانیکی) بودم. و البته به آن قضیه جزوه نویسی که قبلا گفتم را پیش می‌برم. تا حالا هفتجزوه نوشتم که جهارتایش منتشر شده. این جزوه‌ای که الان درگیرش هستم(سایکرومتری و تبرید) دارد خیلی خوب و مفصل از آب در می‌آید. 

درآمد؟ بعید می‌دانم اگردرآمدی هم داشته باشد قابل توجه باشد. شاید بعدا منجر به تدریس شود. آن هم البته کسب درآمد از آن هم سخت است هم آه و نفرین زیادی پشتش است! چون پول درآوردن از هر آزمونی یکجور دکان باز کردن تلقی می‌شود!

البته الان بیکارم و به این چیزها می‌پردازم. به محض این که دوباره راه بیفتم می‌شوم یکانسان پول محور و گریزان از فضای علمی! 

  • مصطفا موسوی

تقریبا می‌توانم بگویم پروژه گلخانه ( که در جریانید با برادرم دو سال است درگیر آن هستیم) با شکست مواجه شد. الیته خیلی وقت است این را فهمیده ام اما نمیخواستم گردن بگیرم.

اجاره‌ای بودن ملک، انتخاب یک محصول نسبتا خاص، کم بودن سرمایه و برخی اشتباهات کاری عوامل اصلی بودند. اما همه‌ی این‌ها کارگر نمی‌شد اگر بازار آلوئه ورا خراب نمی‌شد. اصلی ترین دلیل خراب شدنش این بود که مدت زیادی شکر در کشور کمیای و نایاب شد. و مورد استفاده عمده ی آلوئه ورا در کشور یعنی نوشیدنی، با کاهش و حتی توقف تولید مواجه شد. پس عرضه از تقاضا رد شد و قیمت شدیدا افت کرد و خرید کارخانه ها متوقف شد. پروژه‌ای که دو سال تا کنون وقت ما را گرفته و بیش از صد میلیون هزینه برد، هنوز سرمایه اولیه را هم برنگردانده است! و البته 2 سال دیگر قرارداد داریم...

امسال قصد داشتیم در بازار خشکبار و مشخصا پسته فعالیت کنیم. با سرمایه ای که از فروش محصولمان حاصل می‌شد. که چون نتوانستیم بفروشیم فعلا آن کار هم موفقیت آمیز نیوده.

این روزها رسما تبدیل به یک جوان تحصیل کرده‌ی بیکار شده ام! اما هنوز در مقابل اصرار خانواده مقاومت می‌کنم که می‌گویند در شرکتی کارخانه‌ای جایی مشغول شو! راستش نزدیک به دو سال طعم زندگی کارمندی و کار کردن برای دیگران را چشیده‌ام. چندان با روحیه‌ام سازگار نیست و تا بتوانم دست و پا می‌زنم که از آن بگریزم. اما شاید هم تسلیم شوم. به هرحال طلبکار این چیزها سرش نمی‌شود!

اما بین این خبرهای بد، این خبر خوش را هم بگویم که امروز نتایج آزمون نظام مهنوسی آمد و هر دو ( نظارت و طراحی) را قبول شدم. حدود یک سال دوندگی از الان لازم است تا کد نطام مهندسی را بگیرم و با مُهر آن، آب باریکه ای کنار کارهایم داشته باشم. البته کار پر مسئولیتی است جداً! همین چند وقت پیش بابت مارگزیدگی و فوت کارگری در یک کارگاه ساختمانی، کارفرما و مهندس ناظر مجرم شناخته و به پرداخت دیه محکوم شدند!

خبر که نه، اما حرف مثبت بعدی می‌تواند این باشد که دارم از ییکاری این روزها استفاده می‌کنم به نوشتن جزوه‌ها ادامه می‌دهم. جزوه های آموزشی همین آزمون نظام مهندسی که از طریق سایت "کلیدوازه" که در این زمینه معروف است به فروش می‌رسانم اگر خدا بخواهد. اولی اش تحت عنوان "راهنمای حل مسائل دودکش" منتشر شده. البته به صورت الکترونیک! 

فعلا همین

  • مصطفا موسوی

دیروز داشتم به این فکر می‌کردم که تقریبا هرکس وارد زندگی من شده، آدم خوبی بوده! البته اشتباه نکنید، دور و برم پر است آدم‌هایی که تحملشان برایم سخت است. اما این‌ها کسانی اند که از اول در زندگی من بوده‌اند. کسانی که در انتخابشان نقش نداشتم. اما انتخاب‌هایم، اغلب خیلی خوب بوده‌اند. از من بهتر بوده‌اند. خانواده‌ام به من می‌گویند تو "شانِ دوست" داری! اما من فکر می‌کنم یک "عزیز رُبا" دارم که فقط آدم‌های نازنین را جذب می‌کنم!

البته این سکه یک روی دیگر هم دارد. این حجم از تفاوت سطح در آدم‌های اجباری( فامیل، محیط کار و.. ) و آدم‌های انتخابی‌ام، حس دوگانه‌ای به من دست می‌دهد. و گاهی مثل یک لیوان سرد که در  آن آب داغ می‌ریزند، ترک بر می‌دارم! 

سکه روی سوم هم می‌تواند داشته باشد؟ بلی. این که تعداد آدم‌های نزدیک زندگی‌ام خیلی کم است. آنقدر که از آخرین باری که با یک دوست بیرون رفته‌ام ماه‌ها می‌گذرد. گاهی حتی کم می‌آورم از شدت بی‌رفیقی! الآن یکی از آن گاهی‌ها است. 


  • مصطفا موسوی

قرار بود با خانواده ی داماد جدیدمان برای خرید جهیزیه خواهرم به یکی از شهرهای جنوبی برویم. با این وضعیت بنزین دیگر نمیصرفید دو ماشین ببریم! این شد که یک ماشین فول ظرفیت رفتند و من هم حالا با اتوبوس راه افتاده ام که بعد از ده دوازده ساعت اتوبوس سواری، فردا صبح برسم و به آنها ملحق شوم. اگر اینجا را می خوانید و احیاناً کارمند استانداری ای، جایی هستید، می توانید از این مسئله به عنوان برکات گرانی بنزین نام ببرید و از این مسئله گزارشی چیزی رد کنید برای کارانه ی آخر برج!

از داماد جدیدمان اینجا جیزی نگفتم نه؟ دوست دوران راهنمایی و دبیرستانم است. از قدیم گفته اند برادر را ببین خواهر را بگیر! نمی دانم چرا اینجا حرفی از این موضوع نزده ام. چون چیز خوشحال کننده ای بود‌. به این روزها و اقن زنجموره ها نگاه نکنید. من همیشه دنبال حرف های امیدبخش و خوشحال کننده بودم برای گفتن در اینجا. مثلا همین که دوست بچگی ات با خواهر کوچکترت ازدواج کند. خدا روزی تان کند !

*عنوان از امیر ارجینی

  • مصطفا موسوی

آزمون نظام مهندسی آخر دو هفته دیگه ست و شدیدا مشغول خوندن مطالب مونده ام.

دو سه ماهه کارو تعطیل کردم و داداشم (شریکم) حسابی خسته و شاکی شده و منتظره امتحان تموم شه جبران کنم!

دوست دارم بعد آزمون برم کربلا. مادرم تابه حالا اذن نداده برم. امسال دیگه میخوام یواشکی برم. نمیدونم درسته یا نه

از طرفی کارت ملیم نمیدونم کجاست. و نمیدونم گذرنامه میشه گرفت با شناسنامه قدیمی یا نه؟ کاروان‌هایی که میخواستم باهاشون برم هم همه حرکتشون قبل امتحانمه. یه مقدار پیچیده شده خلاصه.

  • مصطفا موسوی

یکی از بچه های فجازی چند روز پیش نوشته بود: پاییز داره میاد و من از همین حالا زردمه!

من واقعا هرسال اول پاییز زردمه. آخرم پاییز 97 جوری زمینم زد که هنوز بلند نشدم. کسایی که از قدیم وبلاگ منو میخونن میدونن که حجم زنجموره ای که من توی این چند وقته کردم از مجموع همه این سال ها بیشتر بوده. اما دیگه کافیه. خالی که نمیشیم. فقط تثبیتش می کنیم. حال چارتا رفیقمونم بد میشه. دیگه میخوام دست بکشم از این اوضاع.

شاید عوض این که حرفامون برگرفته از حالمون باشه، این بار حالمون برگرفته از حرفامون شد.

  • مصطفا موسوی

به تاریخ سوم شهریور ماه نود و هشت، ‏این فصل از زندگی من هم تموم شد. حس مبارزی رو دارم که بعد از مسابقه، هم کتک خورده، هم باخته و هم دوپینگش رو شده. حالا نه انگیزه ی شروع دوباره داره، نه آبرو و دوستی براش مونده، نه حتی کسی نعششو از رینگ میکشه بیرون. که البته همه ی اینا حقشه...

  • مصطفا موسوی

توی دو هفته ی اخیر از همه ی شبکه های اجتماعی جز تلگرام و واتس‌اپ که در واقع بیشتر حکم پیام رسان را دارند موقتا خارج شده ام. نیاز دارم به این که کمی زندگی شخصی و کاری و فضای ذهنی ام را ترمیم کنم. فضای مجازی به من همه چیز داد و از من همه چیز گرفت. به هرحال روی زندگی ام تأثیر عمیقی گذاشت و این که دوست داشتنی هایش را دوست دارم باعث نمی سود تا همیشه به آن مدیون باشم و چشم بر روی بدی هایش ببندم.
آدم دلش برای دوستان مجازی اش تنگ می شود اما از من پیرمرد به شما نصیحت، جز کسانی که از این طریق پیدا می کنید و بعد صمیمیتتان جدا از این که اینجا با هم آشنا شده اید ادامه پیدا میکند، بقیه را چندان چدی نگیرید. آدم یکدفعه به خودش می‌آید و می‌بیند دارد به سلیقه‌ی دیگران زندگی می‌کند تا همیشه آن افراد دوستش داشته باشند.

پی نوشت: دوستی در وبلاگ داشتم که جزو سه چهار وبلاگی بود که همیشه دنبال میکردم، کامنت میگذاشتم و میگرفتم و مثلا صمیمی بودیم. اما ناگهان غیب شد و حتی بلاکمان کرد! بدون هیچ دلیل و توضیحی. و این هم آخرین قاب ما بعد از دو سال بی خبری از او بود! البته از این اتفاق چند ماهی می گذرد و ربطی به این پست ندارد. اما اتفاقی است که مشابه آن دیر یا زود برای خیلی هایمان می افتد. 
  • مصطفا موسوی