دلستون

نگفتنی های از دهان در رفته ی مصطفا
دلستون

نخلستون خونه ی نخلا ؛
دلستون آرامگاه منه.
________________

Home

صفحه اینستاگرام

کانال تلگرام

About

آدرس کوتاه شده برای لینک دادن در بلاگفا :

http://goo.gl/Rql0Wp

.

۳۹ مطلب با موضوع «چامه (شعریات)» ثبت شده است

تقدیم به همه‌ی شاعران زن ایران، که انگار این سرزمین تاب دیدنشان را ندارد.

و تقدیم به تو، که شاعر شعرهای منی.



‏پشت تریبون ناگهان مجری تو را خواند:

«در خدمت خانومِ...» نامت را صدا زد! 

تا نامت آمد بار دیگر ریخت قلبم

بی اختیار از جای خود در سینه جا زد


برخاستی، از جان من هم آه برخاست

تشویق و تحسین از تمام انجمن هم

شاید ندانی کل سالن چشم‌هاشان

دنبال چشمت هست، از آن جمله من هم


از پله بالا می‌روی با نبض هایم

لبخند محوی کنج لب‌هایت نشسته

خم می‌کنی آهسته قد میکروفون را

آمفی تئاتری در تماشایت نشسته! 


از "رابعه" عاشق تری در شعرهایت

با پختگی‌هایی که از "پروین" گرفتی

شور "فروغ" از بیت هایت می‌تراود

از شعر "نجمه" ، لهجه‌ای شیرین گرفتی


با اندکی شک، دفترت را باز کردی

این حالتت را می‌شناسم، بی‌قراری:

-آیا که حرفت توی شعرت نقش بسته؟-

-آیا کسی می‌فهمد از چه غصه داری؟-


« با یک غزل در خدمتِ..» آغاز کردی

با لحن زیبایی که مخصوص خودت بود

با آن نگاه نافذت از پشت عینک

با حزنِ آوایی که مخصوص خودت بود


اینجا کسی شعر تو را فهمید، وقتی

می‌باختی قافیه از بی‌حاصلی‌ها

وقتی ردیفت "ترس" شد بغض تو را دید

او از ردیف آخر این صندلی‌ها


حرفی بزن! آخر چرا انقدر محزون؟

فکرت کجا مانده ست؟ از دنیا چه دیدی؟

یا تا کجای شعر رفتی - بازگشتی

با من بگو! با من بگو آنجا چه دیدی؟ 


چشم تو غمگین است مثل شعرهایت

شعر تو غمگین است مانند صدایت

جان ظریفت طاقت غم را ندارد

دلواپست هستم. بمیرم من برایت


از شعر گفتن هات می‌ترسم که آخر،

شاعر شوی. می ترسم از بی تکیه گاهی

از شاعران زن چه می ماند؟ به غیر از

نام بلندی، 

   عمر کوتاهی 

       و آهی


مصطفا موسوی

نوروز 98

  • مصطفا موسوی

من خیلی دوست دارم وقتی یک سیاستمدار اختلاس گر و رانت خوار را، وقتی خبر سوختن دانش آموزان ابتدایی در آتش را می‌شنود، نجوای درونش را بشنوم. که از بین «ای بابا باز دردسر جدید» گفتن‌ها و «چه موضعی بگیرم که جایگاهم متزلزل نشود» گفتن ها و «تقصیر را گردن چه کسی بیاندازم‌» گفتن‌هایش، لحظه‌ای هم از ذهنش این جمله می‌گذرد که «پولی که از فلان بودجه برداشتم و با آن لکسوز خریدم می‌توانست نهصد مدرسه را گازسوز کند»؟

چهاردهم و پانزدهم آذر سالگرد دو حادثه دلخراش آتش سوزی در دو مدرسه ابتدایی دخترانه است که بازتاب گسترده‌ای در فضای کشور داشت. اما فقط بازتاب گسترده! حوادثی که نه اولین بودند و نه آخرین! نکات عجیب در مورد این حوادث زیاد اند. مثلا این که روستای شین آباد گاز کشی شده‌است اما در مدرسه بخاری‌ها نفتی بوده‌اند! یا در درودزن چندبار دانش‌آموزان کلاس‌های دیگر به مدیر خبر آتشسوزی را می‌دهند اما او جدی نمی‌گیرد و به مکالمه‌ی تلفنی‌اش ادامه می‌دهد. یا این که اطلاعات بسیار کمی از آتشسوزی #مدرسه_اسوه_حسنه زاهداندر دسترس است! مردم سیستان حتی در داشتن همدردی هموطنانشان هم محروم اند! 

حوادث ناشی از ظلم و حماقت در این کشور زیاد است. اما زنده زنده سوختن این دخترک های بی پناه هرگز برایم عادی نمی‌شود. بعد از حادثه‌ی شین آباد در سال 91 قصیده‌ای سرودم که با کمی اصلاحات در ادامه تقدیم می‌کنم. به امید روزی که مردم و کودکانمان، «دلسوز» داشته باشند.


من دیده ام یک روز یک جا مادری که

جانش فدا میشد برای دختری که

تنها امید روزهای سختی اش بود

من دیده ام مرگ امید آخری که... 

می سوخت کودک در میان آتشی که... 

مثل تمام برگ های دفتری که... 

فریاد کودک را کسی نشنید آنجا

فریاد کودک لحظه ی زجرآوری که...

در گوشتان این قصه قدری آشنا نیست؟

نشنیده ایدش چند جای دیگری که...؟

کودک بسوزاند چراغ نفتی و باز...

اینگونه باید باشد اینجا؟ کشوری که...

بی غیرتان گویی زیادی تکیه کردند

بر تکیه کردن هایشان بر این اریکه

دق کرد هرکس که شنید این ماجرا را

جز آن که باید، ظالم بی باوری که

از یاد برده روز حسرت را که باید

بنشیند آنجا روبروی داوری که...*

در گور می کردند زنده دختران را

ما زنده سوزاندیم تا خاکستری که...

«سیران» همان فردای «نرگس» بود، لیکن

گفتیم و نشنیدند دلهای کری که...

از آه دامن گیرشان هیهات! هیهات! 

این جوجه گنجشکان بی بال و پری که.. 

ای کاش برخیزیم از این خواب تباهی

دیگر نباشد قصه ی ویران گری که:

من یک پدر را دیده ام قامت خمیده

من دیده ام یک روز یک جا مادری که...


*گوییا باور نمی‌دارند روز داوری/کاین همه قلب و دغل در کار داورد می‌کنند ( حافظ)


پی نوشت: کاش اسامی این مدارس را جستجو می‌کردید و قدری درباره‌شان می‌خواندید... 

  • مصطفا موسوی

... گفتیم آخر پرنده را پرواز باید!

پس قلاب قفسمان را به بالُنی بستند؛

و پروازمان دادند!

 

 

پی نوشت: چقدر بی کس بودیم و نمی‌دانستیم! 

  • مصطفا موسوی

شب ها که می آیند آن مژگان آهویت به هم

با من بباف این خواب را مانند گیسویت به هم


شاید دوباره یاد من افتادی و غمگین شدی

شاید گره خوردند باز آغوش و زانویت به هم


شاید دلت قاضی شود، بی کفه های منطقی

شاید خورَد یک آن تعادل در ترازویت به هم


باید قدم زد قصه را از کوچه‌های خلوتش

تا سایش آرام بازویم، وَ بازویت، به هم


غم آبرویش می رود از دست، یک ساعت اگر

دست من و دستت رسد مانند ابرویت به هم


خلوت ترین جای جهان کو؟ تا شود نزدیک تر

لب‌های گستاخ من و لب‌های کم رویت به هم!



پی نوشت۱:

وقت هم آغوشی بگو با این زبان تاپ تاپ

این سینه های بی قرار آیا چه می‌گوید به هم؟


پی نوشت ۲: عنوان از حسین صفا است

  • مصطفا موسوی
امروز تمام کتاب تعبیر خواب ابن سیرین را خواندم.
کلی نقشه کشیدم و طراحی کردم.
امشب می‌خواهم خوابی ببینم که بی برو برگرد تعبیرش تو باشی.

پی نوشت: عنوان همان متن است که شعر شده. کدام را می پسندید؟
  • مصطفا موسوی

امروز پای تلفن داشتم به مادرم می‌گفتم « بعضی موقع‌آ دلُم میخا برم استعفاا بدم اَ ای کارو. اَ ای خوابگا. ۱۹ سالُم بوده رفتم. الان ۲۶ سالُمه. دلُم میخا بیام همونجا دنبال کار بگردم. بِلخَره هیشکی اَ گشنه‌ای نمرده. یِی کاری جور میشه. دلُم میخا برگردم خونه.»

منتظر بودم بگوید نه مادر. بچسب به کارت. باید پیشرفت کنی و...

اما گفت: «نمیدونم چی بگم. راسّش منم بعضی وقتا به همی فک میکنم مامان!»

انگار دیگر مادرم هم خسته شده ست.


بیا پیشُم بمون امشو

برَم دشتی بوخون امشو

صداتِ میشنوم، میرم

برَت از دور می‌میرم

برِی گرمیِ مهمونیت

برِی یِی بوس پیشونیت

چُییِ داغِ هل دارت

چیشای تا صبح بیدارت

گره تو کارُم افتاده

باید برداری سجاده

مامان. فکرُم پریشونه

دلُم کرده هوایْ خونه

یه عمری بی تو سر کردم

دلُم میخاد که برگردم


  • مصطفا موسوی

مرا، عشق من،

دوباره صدا بزن.

دوباره مرا «عشق من» صدا بزن!

  • مصطفا موسوی


جنگ اگر با لب و دهن باشد

با حریفی که یار من باشد

برد اگر کوچک است حرفی نیست

باخت باید کمر شکن باشد!


اردیبهشت ۹۶


پی‌نوشت: چرا اینجا خلوت تر از همیشه است؟


  • مصطفا موسوی

هر کار میکنم

دستم «نمی‌رسد»

دستم برای چیدنش یک عمر «کال» بود...


۲۰ فروردین ۹۶

  • مصطفا موسوی

دیشب با یک خواب قلابی موهای کلافه ات را بافتم...

  • مصطفا موسوی