به کفشهای آهنینی که برای فراموش کردنت به پا کردهام نگاه کن. من اینها را برای به دست آوردنت خریده بودم!
- ۰ نظر
- ۲۲ فروردين ۹۹ ، ۱۲:۲۱
به کفشهای آهنینی که برای فراموش کردنت به پا کردهام نگاه کن. من اینها را برای به دست آوردنت خریده بودم!
«مرگ» چندان هم عجیب نیست. تصور این که آن که مرده، قبلش چه بوده و بعدش چه میشود چندان دشوار نیست. اما آن چیزی که حقیقتاً عجیب است «تولد» است. شما آخرین در گذشتهی اطرافتان را در نظر بگیرید. راحت میتوانید تصور کنید قبل از مرگش را، و حتی بعد از مرگش را (بسته به اعتقادتان). اما آخرین نوزاد فامیل را در نظر بگیرید. خاصه این که کمی بزرگ شده باشد و شیرین زبانی آغاز کرده باشد. چگونه میتوان تصور داشت چنین «وجود»ی قبلاً یک «عدم» مطلق بوده، دشوار است. این که جهان بدون او چه شکلی بود.
هر مرگی همین است. هر از دست دادنی همین است. هر تولدی، هر به وجود آمدنی همین است. کنارمان خیلیها بودهاند که دیگر نیستند. یادی و خاطرهآی شده اند در گوشهی ذهنمان. اما وقتی چیزی به ما اضافه میشود، آدم جدیدی، شعر جدیدی یا رویای جدیدی، چگونه میتوان تصور کرد قبل از آن چگونه بودهایم؟
دلم یک چیز شش دانگ میخواهد. موفقیتی، عشقی، حتی شکستی تمامعیار. اما توی ذهنم دائم بیهقی توی سرم میزند و میگوید: «در همهی کارها ناتمامی»
یک اشتباه رایج این است که بگوییم: «ما در دنیای مجازی با آدمهایی که خودمان انتخابشان کردهایم خوشتریم.» در حالی که ما در اینجا با آدمهای برگزیدهای مواجه نیستیم. ما با وجههای برگزیدهای از آدمها مواجهیم!
به جای آخرین جرعه، آخرین حرفت را قورت دادی. استکان را روی میز و مرا روی صندلی رها کردی و رفتی. استکان را برداشتم و یک نفس سرکشیدم. و از تهِ استکان دیدم که دور شدی. دور.... حالا سالها گذشته. چشمم دور بین شده. عینکم ته استکانی شده. نفس تنگی دارم و هنوز منتظرم حرف آخرت را بگویی.
تنهایی ما از تنهایی خدا عمیق تر است. او خیالش راحت است که همیشه تنهاست. ما را امیدهای واهی از پا در میآورد...
تو اون آدمی هستی که همیشه دلم میخواست باشم.
تو اون آدمی هستی که همیشه دلم میخواست باشه.
تو اون آدمی هستی که همیشه دلم میخواست. باش.
تو به روزهایی که با هم داشتیم افتخار میکنی یا با خودت میگویی حیف از عمری که تلف کردی؟
میدانم نمیدانی چقدر برایم مهم است...
پینوشت: انگار مجبوریم فعلا اینجا را توییتر کنیم!
پیرمرد یک نوار داشت که هروقت دلش پر میشد و تنهایی اش سر میرفت، به آن گوش میداد. یک شب که خسته بود، نوار را گذاشت توی دستگاه اما با دست لرزانش به جای دکمه ی پخش، دکمه ی ضبطش را زد و با این فکر که اول نوار خالی است، بی اعتنا رفت سراغ خودش. آخر شب هم نوار را فراموش کرد و از خستگی خوابش برد.
صبح که بیدار شد فهمید با دست خودش چه کرده. نوار را گذاشت. دید صدایی نیست جز راه رفتنش، تنهایی غذا خوردنش، مسواک زدنش... و سکوتش. پیرمرد سکوت خودش را ضبط کرده بود. و حالا هر شب باید به تنهایی مضاعفش گوش میداد...
من آن پیرمردم. عقلم زایل شده. دستم می لرزد و صدای سکوتم زیبا نیست..
دیشب که از بیرون آمدم، خسته بودم. با همان لباس های بیرون روی کاناپه دراز کشیدم و بی هوا خوابم برد. صبح که از خواب بیدار شدم دیدم گوشه ی نقابم ترک برداشته...