دلستون

نگفتنی های از دهان در رفته ی مصطفا
دلستون

نخلستون خونه ی نخلا ؛
دلستون آرامگاه منه.
________________

Home

صفحه اینستاگرام

کانال تلگرام

About

آدرس کوتاه شده برای لینک دادن در بلاگفا :

http://goo.gl/Rql0Wp

.

دیشب که سری به وبلاگم زدم ببینم مخاطب کلا با چه مواجه است، دیدم فضای وبلاگم غمگین تر از حال و هوای خودم است! مثل فضای اینستاگرام مردم که همیشه شادتر از خودشان است! گفتم پستی بگذارم که شرح حالی ننوشتیم و شد ایامی چند!

این روزها قراردادم را تغییر داده ام و نصف هفته را میروم سر کار و نصف حقوقم را میگیرم تا خیر سرم نصف دیگر هفته را روی پایان نامه ام کار کنم! از این رو نیمه ی دوم هفته را تهرانم. هرچند هنوز کار روی غلطک نیفتاده و نمیتوانم خوب تمرکز کنم.

تعطیلات پیش رو را بدون هیچ برنامه ی تفریحی سپری میکنم ولی تعطیلی شنبه ی بعدی را سری به خانه میزنم.

این روزها کولرها یکی یکی راه می افتند و من با اینکه دوره ی دانشجو درسخوان نبودم اما از دوره ی دبیرستان هنوز هم این حس در من باقی مانده که بوی پوشال خیس به مشامم میخورد دلم میخواهد درس بخوانم! هرچند این اولین خردادی ست که امتحان ندارم.

همین ها. چیز قابل عرض دیگری نیست. آها یک چیز دیگر اینکه:

میدانم هرکه از پدرمادرش قهر کرده رفته و یک کانال ساخته و دوست آشنه را توی رودربایستی ادد میکند! اما باور کنید اینجا زیاد مصدع اوقات نمیشوم! هدف اول اطلاع از به روز شدن وبلاگ و هدف دوم اشتراک راحت تر «با من بیا» ها است. پس اگر مایل بودید بپیوندید! ممنون :)

  • مصطفا موسوی

و قسم به بغض های چند روزه

که بغض عامل گریه است

اما گریه دوای بغض نیست


۲۶ اردی بهشت ۹۵

  • مصطفا موسوی


خواب دیدم که توی زندانم

گرچه زندان بی نگهبانی...

مثل هربار واقعیت داشت

خواب هایم... خودت که میدانی!


توی خوابم فقط خودم بودم

با دو تا دست پینه بر پینه

سنگ بر روی سنگ می چیدم

روی دیوارهای سیمانی


هر طنابی که از پس دیوار

با ندای نجات می آمد

می بریدم، به پام می‌بستم

هدیه هایی برای زندانی!


هرکجا نور یا صدایی بود

پنجره، یا دری که وا میشد

پرده‌های ضخیم می‌بستم

حس خوب عذاب درمانی


میله های عجیب زندانم

افقی بود، نازک و کهنه

و به خطی چروک می مانست

مثل یک پند پیر، طولانی...


صبح امروز تازه فهمیدم

توی زندان ذهن خود بودم

سقف و دیوارها، سرم بودند

میله ها هم خطوط پیشانی...



۲۵ اردی‌بهشت ۹۵


پی نوشت اول: اطلاعات نقاشی

پی نوشت دوم: شماها چرا انقدر ساکتید؟

  • مصطفا موسوی

تابستان تهران را توی پارک های بی انتهایش، پاییز تهران را توی برگریزان کوچه و خیابانش، و زمستان تهران را توی کوچه های دنجش باید به عشق گذراند. بهار تهران اما، فرقی ندارد. هرکجای شهر باشی از عشق ناگزیری. مقاومت بی فایده است! عاشق شو!


پی نوشت: تهران زیباست، اما خسیس است :)

  • مصطفا موسوی

شاید برسد روزی که آنقدر آزاد باشیم، که بی قید و بند های مدنی، بدون ملاحظه های دست و پا گیر اجتماعی، بدون اینکه فکر کنیم چگونه اتفاق می افتد، بدون این که فکر کنیم بعدش چه میشود و بدون اینکه اصلا فکر کنیم، به آغوش هم پناه ببریم. با هم بمانیم و خستگیِ تلاش های بیهوده ی این سالها را در کنیم. روزی که آزاد باشیم. از همه ی قید و بندها، حتی قیدِ این جسم دست و پاگیر. شاید چنین روزی برسد... باید چنین روزی برسد...

#

  • مصطفا موسوی

یک هفته ای میشود که هم اتاقی ام شب کار شده و دیگر یکدیگر را نمی‌بینیم. بچه ی نیشابور است. دیپلم دارد و کارگر قرار دادی بخش نیمه دولتی ست. مثل خیلی از شهرستان های دیگر شهر خودشان کار نبوده و آمده اینجا. مادرش سردرد مزمن و پدرش سرطان دارد. هرماه مبلغی از حقوق،مثلا ۱۵۰هزار تومانش، را برای خرج ماهانه ی خودش برمیدارد و مابقی را قلمبه میفرستد برای پدر و مادرش. یک ماه پیش که بقیه ی پیتزا و مرغ سوخاری که با دوستم بیرون خورده بودیم را آوردم خوابگاه و به او تعارف کردم از رفتار و بعد اقرارش فهمیدم تا به حال پیتزا نخورده. و بعد که مرغ سوخاری را دید گفت این چیه؟! (نه این که پولش را نداشته،نوع زندگی اش جوری بوده که با این چیزها سر و‌کار نداشته باشد).

از وسایلی که هر کسی از ما ممکن است داشته باشیم، مثلا لپ تاپ، گوشی هوشمند، سشوار، ماشین صورت تراشی و... هیچ کدام را ندارد. خودش است و لباس هایش و یک پتو و یک عکس حضرت ابوالفضل که بالای تختش زده. راستی، متولد ۷۱ است...

دیروز روی دیوار خواندم که «آنچه که داریم و یه آن بی اعتناییم، کسانی برای داشتنش راز و نیاز میکنند». امشب که طبق عادتی که همه ی ما داریم که شب تولدمان مینشینیم و به حال عمر رفته و کارِ نکرده زار میزنیم، داشتم زار میزدم؛ اینها را با خودم مرور کردم که در بند ناشکری گرفتار نشوم.

من، با ربع قرن! تجربه به شما میگویم که هر انسانی همان اندازه که دلیل برای گریه دارد، دلیل برای خنده هم دارد. پس بخندیم؟

  • مصطفا موسوی
ریا کارند. پشت ریش و چادرشان قایم می شوند. همین مذهبی ها از همه بدترند. کسی که مذهبی نیست توقعی از او نمی رود ولی کسی که مذهبی است باید باطنش هم مطابق با اسلام باشد...
شما هم اینگونه فکر می کنید؟ یا دیده اید کسانی را که اینگونه فکر کنند و این جملات را بگویند؟
خب مشکل از جایی شروع می شود که خط کش و ترازمان برای مذهبی ها سختگیرانه تر می شود. و فکر می کنیم کسی که ظاهرش درست1 بود باید باطنش هم درست باشد. خب این مسئله حقیقت است اما واقعیت نیست. یعنی یک آدم غیر مذهبی ممکن است 10 درصد ظاهرش و 10 درصد باطنش درست باشد. اما یک آدم مذهبی ممکن است 80 درصد ظاهرش و 50 درصد باطنش درست باشد. خب این دیگر عمق دید ما و انصافمان را می رساند که زوم شویم روی این سی درصد مغایرت ظاهر و باطن یا روی آن 40 درصد درست تر بودن آن آدم!
خب بدیهی است که درست کردن ظاهر بسیار آسان تر از درست کردن باطن است و برای همین هم زودتر حاصل می شود. اما از کجا میدانیم آن آدم برای درست کردن باطن هم تلاش نکرده یا نمی کند؟ مگر به همین سادگی است باطن را تا این حد خوب کردن؟
من خودم شخصا بین مذهبی ها انسان های خوب، اخلاق مدار، قانون مدار و فهیم بسیار بیشتر دیده ام تا بین یک جمع معمولی2  و حتی یک جمع منورالفکر3 ! و اکثر اوقات بهترین دوستانم را در چنین جمع هایی یافته ام.

پانویس 1 - اینجا ظاهر یعنی رفتار ظاهری و درست یعنی مطابق با اسلام
پانویس 2 - در واقع جمع دوم غیر معمولی است! اما به سبب رایج بودن معمولی به نظر میرسد!
پانویس 3 - اینجا یعنی کسانی که مذهب را منسوخ میدانند
پی نوشت 1 : این که از مذهبی ها با ضمیر سوم شخص جمع اشاره کردم فقط اقتضای نوشته بود، وگرنه من خودم همیشه تمایل داشته ام که اینگونه باشم هرچند به قدر کافی موفق نبوده ام.
پی نوشت 2 : قبول کنید آزادی بیان فقط این نیست که ما بقیه را نقد و تمسخر کنیم و بقیه اگر چنین کردند سرکوبگر آزادی بیان اند!
  • مصطفا موسوی

پیرو پست ما یا آنها وبلاگ سورمه

وقتی که سمنان درس می خواندم، خواهر کوچکترم (که آن زمان ۱۹ سالش بود) به مناسبت روز تولدم برایم یک عطر اصل و پدر مادر دار خرید و از شهرستان پست کرد.خیلی عطر قشنگی بود. فقط مسئله ای که وجود داشت این بود که من اگر توی زندگی ام فقط از یک عطر متنفر بودم، همان بود! یعنی تا سرحد تهوع حالم را ید میکرد واقعا! نمی‌دانستم چه کنم. توی دو لایه پلاستیک پیچیدمش و گذاشتم توی ساکم. اما خب پخش بو و ماندگاری بالایی داشت و هر لباسی توی آن ساک میگذاشتم بو می گرفت! حالا شاید فکر کنید خواهرم بد سلیقه بوده اما نه. یکی دو تا از دوستانم عاشق آن عطر (کاپیتان بلک) بودند و حتی درخواست کردند عطر را به آنها بدهم. منتهی عطر هدیه بود و آنهم از خواهر کوچیکه! البته او خودش از لحنم ناخواسته بو برده بود که چندان هم ذوق زده نشده ام!

خلاصه زمان‌گذشت. یکی دو سالی بود که با آن عطر همزیستی مسالمت آمیز داشتیم که روز تولد یکی از دامادهایمان افتاد در بدترین شرایط مالی خانواده! من هم دیدم هم اسراف است و هم حماقت که آن عطر را انقدر نگه دارم که فاسد شود. عطر را دادم به مادرم و گفتم این هم کادوی داماد!

آن روز تولد خوبی بود و خوش گذشت اما چشمتان روز بد نبیند! یک بار که‌خواهر کوچیکه آن عطر را توی خانه ی خواهر بزرگه دید! چه اشک‌ها نریخت و چه بد و بیراه ها که نثار منِ بیچاره نکرد، نگویم برایتان. فقط بدانید که هروقت بحث تولد، عطر، هدیه، و البته بیشعوری! می شود خواهر کوچیکه آن داستان را، هر بار از منظری جدید مرور می کند و البته تا چند ساعت هم با من سرسنگین می‌شود!

  • مصطفا موسوی

وقتی دیشب میخواستم‌از داخل حمام هم اتاقی ام را صدا کنم که شامپو را که یادم رفته بود به دستم برساند، تازه فهمیدم بعد از چند ماه هم اتاقی بودن اسمش را نمیدانم! از بس که فقط من و او توی اتاقیم و برای‌خطاب‌قرار دادنش و تمایزش از دیگری نیازی به صدا زدن اسمش نبود!

امیدوارم دور و برتان همیشه شلوغ باشد و اسم همدیگر را فراموش نکنید!

پی نوشت: آهنگی را که وسط گوش دادنش با اسپیکر موبایل ناگهان رئیس آمد توی اتاق را میگذارم اینجا تا گوش بدهید و حال من و رئیس در آن لحظه را بفهمید!

  • مصطفا موسوی

نمایشگاه کتاب تهران دو دسته کتاب دارد. یکی‌ کتاب های چاپ شده ای که توی قفسه ها هستند و هرکدام یک قصه و یک حال و هوا دارند. یکی هم کتاب های چاپ نشده ای که دو به دو، لا به لای راهرو های نمایشگاه قدم می زنند. گاه دست در دست هم، گاه دوش به دوش هم. هرکدام هم یک قصه ، هرکدام هم یک‌حال و هوا دارند. گاه کتابی می خرند، گاهی می‌خندند. چیزی می‌خورند؛ مثلا بغضی، حرفی... و باز هم کتابی میخرند...

 چقدر زمان باید بگذرد و‌ چقدر چرخ‌ گردون باید بچرخد تا از میان آن همه قصه یِ زنده یِ بین راهرو‌ ها، یکی نوشته شود، کتاب شود و داخل یکی از قفسه ها جا خوش کند و بشود بهانه ی دو نفر دیگر که باز به هوای آن کتاب به نمایشگاه بیایند و باز قصه ی دیگری بسازند و باز هم شاید یکیشان قصه ای نوشتنی باشد...

#


  • مصطفا موسوی