دلستون

نگفتنی های از دهان در رفته ی مصطفا
دلستون

نخلستون خونه ی نخلا ؛
دلستون آرامگاه منه.
________________

Home

صفحه اینستاگرام

کانال تلگرام

About

آدرس کوتاه شده برای لینک دادن در بلاگفا :

http://goo.gl/Rql0Wp

.

تمام تلاشم را می کنم،

که ادم خوبی باشم.

همه ی سعیم را می کنم،

که به بهشت بروم.

تا مطمئن باشم

دیگر هرگز با تــو رو به رو نخواهم شد!

بــــــرو بــــه جهنــــــم!


11 تیر 94


پی نوشت 1 : خوشبختانه متن فوق ذوقی است نه واقعی!

پی نوشت 2 : دوستان بلاگفایی که نگران آرشیو خود هستند با دیدن این عکس و این عکس و این عکس و به راحتی می توانند آرشیو خود را پیدا کنند.( حتی پست‌هایی که حذف شده بودند!)

با تشکر از ایشان که در واقع من از ایشان یاد گرفتم. منتهی فکر کردم که آموزش ساده تر بهتر است و برای همین دوباره من هم آموزش دادم :)

  • مصطفا موسوی

آهای دوستانی که قصد دارید توی چالش شرکت کنید! برای این که بیشتر دستگیرتان شود که حدودا قرار است چه کنیم بنده پیش نویس مقدمه ی این مجموعه را اینجا می گذارم. و تاکید می کنم که این صرفا یک پیش نویس است!


مقدمه

در زندگی انسان افراد مختلی می آیند و می روند. و همه هم تاثیر خودشان را بر دیگری می گذارند. که اگر اینگونه نبود انسان اجتماعی آفریده نمی شد.

مثلا  افرادی هستند که وقتی آدم از چیزی ناراحت است، مثل یک فرشته ی نجات سر می رسند! با خودشان انرژی می آورند. نگاه تازه می آورند. مسائل را از زاویه ای متفاوت برایت به تصویر می کشند طوری که به فکرت هم نمی رسید چیزی که از آن ناراحتی نه تنها گاهی ارزش ناراحتی ندارد بلکه جنبه هایی دارد که می توانی از آن خوشحال هم باشی! این آدم ها جواهر زندگی اند! نمیگذارند یک اتفاق کوچک زندگی ات را مختل کند. آهای آدم های اینگونه! من عاشق شما هستم. شادم می کنید. کاری می کنید جلو غصه ها مثل یک کوه مقاوم باشم. بیایید و همیشه در کنار من باشید. و هر بار که اینگونه حالم را خوب می کنید با هم دعا کنیم برای کسانی که شما را ندارند. یا آنقدر نادان هستند که نمی خواهند بپذیرند این حرف را که نگاه خوب معجزه می کند!

و من برای این که این حقیقت را به آنها ثابت کنم داستان هایی از وقایعی که برای من و دوستان خوبم گذشته را در این کتابچه جمع آوری کرده ام. ببینم چگونه می توانید زیبایی های این داستان ها را ندیده بگیرید و با منفی  بافی زیبایی هایش را خراب کنید؟! شما نمی توانید و هیچ آدم عاقلی هم نمی تواند.

 

مقدمه

در زندگی انسان افراد مختلفی می آیند و می روند. و شکر خدا همه هم می خواهد تاثیری بر دیگری بگذارند! و در این راه انگار تو مجبوری عقاید و نگاهشان را بپذیری.

مثلا بعضی ها هروقت آدم در خودش فرو رفته باشد با توهّم  این که فرشته ی نجات ما هستند بر سر آدم آوار می شوند. خلوتت را از تو می گیرند تا حرف هایی که خوشان هم به آن باور ندارند را به خورد تو بدهند و با حرف های کلیشه ای صد من یک غاز به خیال خودشان دید آدم را نسبت به مسائل عوض کنند. اتفاقی که عملا زندگی انسان را دچار اختلال می کند را می خواهند خوب نشان دهند. می گویند از زاویه ی دیگری به آن نگاه کن! بارها گفته ام به قول قیصر امین پور "درد" را از هر طرف بخوانی "درد" است. پس ولمان کنید شما را به خدا! عینک خوشبینی! دید متفاوت! زاویه ی نگاه متفاوت...همه ی اینها ارزانی خودتان. اگر توانستید حالتان را با این گول زنک ها خوب کنید دعایی هم به حال ما بیچاره ها بکنید! من نمیخواهم با این عینک ها چشم خود را به روی حقایق ببندم!

و برای این که این حقیقت را به شما ثابت کنم داستان هایی از وقایعی که بر سر من و دوستان بیچاره ام آمده را دراین کتابچه جمع آوری کرده ام. شما را به خدا بخوانید و به من بگویید کجای این اتفاقات را می شود با دید مثبت دید؟! ما که نتوانستیم. به نظر من هر انسان عاقل دیگری هم نمی تواند!


  • مصطفا موسوی

چشم تو
از آن ساقی زرنگ‌ها ست!
که خودش خمار است
و مرا نشئه می کند!

10 تیر 94



پی نوشت1: بنده شخصا نه با کسی دعوا و نه از کسی توقع زیادی دارم. برای همین هم بابت اتفاقی که برای بلاگفا افتاد اظهار تاسف و همدردی می‌کنم و هم بابت سالها میزبانی این سایت محترم و خوب از من و نوشته‌هایم ازشان ممنونم. گناه که نکرده‌اند. مشکل برای هر کسی پیش می‌آید.  به هر حال آنجا هم محاسن و معایبی داشت. پس ضمن تشکر و قدر دانی از بلاگفا، فعلا همینجا و توی بیان راحت‌ترم. آن وبلاگم (که نصفه نیمه برگشته و با قالبی قدیمی...) را هم دوست دارم و هر بار اینجا را به روز کنم آنجا هم یک ندایی به دوستان بلاگفایی میدهم. البته نمیشود لینک اینجا را آنجا گذاشت ( یا اگر قلق خاصی دارد من بلد نیستم) ! و مجبور شدم از آدرس اینجا عکس بگیرم و بگذارم!

بعدا نوشت: برای این که بتوانید لینک وبلاگ بیان را توی بلاگفا ثبت کنید وارد سایت http://goo.gl  شوید (دقت کنید که هیچ گونه دات کام و ... ندارد!) و در کادری که باز می شود آدرس وبلاگ یا پستی که می خواهید لینک دهید را بنویسید و دکمه shorten URL را بزنید تا لینک مورد نظر ساخته شود.

پی نوشت2: دوستان داستان ها را ساده تر بنویسید. شبیه داستان‌های جمال زاده یا جلال آل احمد. زیاد درگیر ادبی نوشتن نشویم بهتر است. خواننده خواننده ی عام است و باید سعی کنیم همذات پنداری راحت صورت بپذیرد:)

  • مصطفا موسوی

سلام دوستای عزیزم.

از همه دوستانی که در این مدت زحمت کشیدند و داستان‌های خوبشان را فرستادند ممنونم.

امروز مهلت ارسال داستان‌ها تمام می‌شود. اما برای دوستان عزیزی که هنوز فرصت نکردند داستانشان را تکمیل کنند تا سه روز دیگه یعنی روز 13 تیرماه این چالش تمدید می‌شود.

یادآوری می‌کنم هرگونه داستان در هر اندازه‌ای (حتی خیلی کوتاه) برای ما ارزشمند است. پس تنبلی را کنار بگذارید و بنویسید! به خاطر خودتان، به خاطر من!

  • مصطفا موسوی
من فکر می کنم با همه ی ادعای اختیارشان،
آدم ها حداقل از سه چیز ناگزیرند:
                                  تولد،مرگ، و عشق.
  • مصطفا موسوی



این چالش تا روز 13 تیرماه تمدید شد
ضمنا اینجا را هم ببینید :)

سلام

در دانشگاه ما (خواجه نصیر) و به پیشنهاد یکی از اساتید قرار است یک پروژه ی آزمایشی انجام شود به این شرح:

کتابی تألیف شود که در هر فصل آن یک یا داستان (یا نوشته‌ی) کوتاه با دو دید مختلف نوشته شود. یک دید کاملا خوشبینانه و یک دید هم کاملا بدبینانه. یعنی به یک موضوع واحد از هر دو دید پرداخته شود یا یک داستان واحد از هر دو دید نوشته شود. می توان از دو طریق این داستان‌ها را نوشت:

راه اول: این که داستان را  از نگاه دو شخصیت مختلفِ داستان نوشت که یکی بد بین است و دیگری خوشبین.

راه دوم: این که از نگاه یک شخصیت واحد، دو بار و هر بار با یک رویکرد..


مسئولیت تألیف یا جمع آوری مطلب به عهده ی بنده است و فرصت چندان زیادی هم نیست. شاید این ایده کاملا جدید نباشد اما نحوه ی پیاده کردنش جدید و جذاب است. یعنی کتاب یک کتاب ساده ی معمولی نیست و اگر در مرحله ی آزمایشی موفق باشد (و مورد پسند استاد قرار بگیرد!) به مرحله‌ی چاپ هم ممکن است برود که به خاطر نوع ساخت و استفاده از این کتاب ( که فعلا مجاز به توضیح دادنش نیستم) قطعا با موفقیت رو به رو خواهد شد، که در واقع موفقیت نویسنده های داستان‌ها یا نوشته های کوتاه این کتاب است.

من به واسطه‌ی سالها وبلاگ نویسی این را می‌دانم که استفاده از نگاه و ایده‌های بکر وبلاگ نویسان جوانی مثل خودمان، بهترین انتخاب برای جمع آوری فصول این کتاب است. و از همین تریبون از همه ی دوستان وبلاگ نویس اهل قلم و خوش ذوقم درخواست می‌کنم که حتما با شرکت در این چالش به ما کمک کنند.

فقط سه تذکر،

اول: هر دو داستان شما یکی است در واقع! یعنی کلیت وقایع یکی است و فقط دید شما در هر کدام یک جور است. یک بار خوشبینانه و یک بار بدبینانه.

دوم: هر کدام از داستان ها در چند صفحه (مثلا پنج-شش صفحه) نوشته شود و زیاد طولانی و زیاد کوتاه نباشد. البته در موارد نادری می توان استثناء قائل شد.

سوم: دقت کنید که وقتی نگاه بدبینانه است کاملا بدبینانه اما باور پذیر باشد. همینطور وقتی که از دید خوشبینانه نوشته می شود. (مثلا طوری نباشد که شخص خوشبین سرخوشانه همه چیز را خوب ببیند! نه. واقعا خوشبین باشد.) تا خواننده بتواند با هردو همذات پنداری کند. ضمنا داستان (یا موضوع) نباید حتما به جای مشخصی برسد. ( مثلا وقتی بدبین باشیم حتما به سزای این بدبینی مان برسیم و یا برعکس). یعنی حتی می‌تواند برشی از یک زندگی یا توصیفی از یک شرایط باشد. مهم خوب پرداختن و باور پذیر بودنش است.

با هر میزان تجربه در وبلاگ نویسی و داستان نویسی، شرکت کردنتان در این چالش ما را خوشحال می کند.
امیدوارم تا ده روز آینده داستان‌های خوبی جمع آوری شود. ضمنا به نویسنده ی بهترین داستان هدیه‌ی کوچکی از جنس کتاب و به دلخواه خودشان (فقط به رسم یادگاری) اهداء می‌شود.

نوشته های خود را برای بنده ایمیل بفرمایید ( ایمیل گوشه ی وبلاگ هست)
ممنونم از این که با بازنشر این مطلب (همراه با عکس موجود در همین پست) به گرم شدن این چالش و داشتن خروجی بهتر کمک می کنید:)

  • مصطفا موسوی

توی صف نانوایی ایستاده بودم. روز اول ماه رمضان بود و صف واقعا شلوغ. یعنی حدود 15 نفر در صف تکی بودند و 10 نفر هم در صف چند تایی. پشت سر من هم دو سه نفر بودند. داشتم به این فکر می‌کردم که اینهایی که الآن پنج شش تا نان بربری می‌خرند به احتمال زیاد جمعیت خانواده‌شان اینقدر زیاد نیست و یکی دو تایش را می‌خرند و بقیه را فریز می‌کنند برای وعده‌های آتی. کاش این دم افطاری مراعات بقیه را می‌کردند و به اندازه‌ی نیاز حالشان می‌خریدند. توی همین فکر بودم که خانمی که تازه نان گرفته بود از دور سمت من آمد و گفت "ببخشید شما توی صف یه دونه ای هستید؟" گفتم بله. گفت "من زیاد خرید کردم، اگه میخواین یکیشو بردارید!" گفتم مطمئنید؟! گفت بله. سریع پول را دادم و نان را از او خریدم و خنده کنان و دعا گویان از صف جدا شدم!

بالاخره ماه رمضان یک فرق‌هایی باید داشته باشد دیگر! راستی رمضانتان پر برکت!


*فاذا قضى امرا فانّما یقول له کن فیکون (بقره، 117): هنگامى که چیزى را اراده کند، می‌گوید: باش، آن نیز [موجود] می شود.

  • مصطفا موسوی

من به دلیل سیاست روابط حداقلی‌ای که امسال و برخلاف همیشه ی عمرم ( و بر خلاف طبیعت درونی ام) در قبال اطرافیان اتخاذ کردم اتفاقات جالبی برایم می‌افتد. (آخر امسال به طور اتفاقی با کسانی برخورد کرده ام که درک متقابلمان از هم مثل درک متاقبل ماهی و شوفاژ است!)

مثلا درمورد امتحان امروز که آخرین امتحان بود نمیدانستم میان‌ترم حذفی1 نیست. یعنی فکر می‌کردم طبق روال مرسوم اکثر درس‌ها مباحث امتحان میان‌ترم در امتحان پایان‌ترم نمی آید؛ و قاعدتاً فقط پایان‌ترم را خواندم. اما وقتی برگه سوالات را دادند دیدم 50درصد نمره‌ی امتحان مستقیما از مباحث میان‌ترم آمده!

خب این اتفاقی است که برای هر کسی ممکن است بیفتد. اما چیزی که برای من جالب بود این است که فقط آن 50درصدی که مربوط به میان‌ترم بود را توانستم پاسخ بدهم!


پانویس 1 ) در دوران کارشناسی سر حل تمرین مقاومت مصالح یکی از بچه‌ها پرسید میان‌ترم حذفی است؟ استاد حل تمرین هم برگشت و خیلی جدی گفت: نه، چهارجانبه است!

  • مصطفا موسوی

آدم ها اکثرا می ترسند. حتی شما دوست عزیز. اما این که خوب است یا بد است...

مثلا اگر از مردم ترسیدید و از خدا نترسیدید، ای وای! ریا کار و کافر شده اید. اگر از خدا ترسیدید و از مردم نترسیدید، آخ جان! مومن شده اید. اگر نه از مردم ترسیدید و نه از خدا. بدانید که زبانم لال بی آبرو شده اید.و اگر هم از جهنم ترسیدید بدانید که متاسفانه پیر شده اید!

همینطور اگر از تنهایی ترسیدید بدانید عاشق شده اید و اگر از گریه کردن ترسیدید بدانید مغرور شده اید و الی آخر...

آدمیزاد را می شود از ترس هایش شناخت.

  • مصطفا موسوی

 وقتی گفتی چه غرور زیبایی داری هنوز نمی شناختمت، نمی دانستم آن چشم های آبی، چقدر دریاست! و نفهمیدم باید به دنبال تخته پاره ای باشم تا به آن بزنم و غرورم از چشم زخم چشمان شورت در امان باشد و در عمق بی انتهایش غرق نشود... آری چشمانت آبی و شور و عمیق بود، مثل دریا ! غرورم تسلیم شد و قلبم دریا زده...

و حالا تو رفته ای و کویری ترین داغ را به دلم گذاشته ای...

 

سُر می خورَد از دست تو، هرچند محکم...

می گیری آن دستِ به خون آغشته اش را

من را میان اشک هایت جستجو کن ؛

می آوَرَد دریا به ساحل کُشته اش را !

 

۱۸ آذر ۹۳

 


پی نوشت: این برچسب "دزدی از خودم" مربوط به مواقعی است که نوشته های قبلی خودم را دوباره میگذارم. اگر تکراری بودند ببخشید دیگر:)

  • مصطفا موسوی