دلستون

نگفتنی های از دهان در رفته ی مصطفا
دلستون

نخلستون خونه ی نخلا ؛
دلستون آرامگاه منه.
________________

Home

صفحه اینستاگرام

کانال تلگرام

About

آدرس کوتاه شده برای لینک دادن در بلاگفا :

http://goo.gl/Rql0Wp

.

نمی دانم چرا وقتی حس کنم نمی‌رسم یکدفعه کاملا می‌بُرم. مثلا اگر حس کنم به کار فردا نمی‌رسم دیگر امشب را هم تلاش نمی‌کنم.

همین چهارشنبه یکدفعه دیدم به نقطه ی مقرر پایان نامه برای دوشنبه با استاد نمی‌رسم. همان لحظه سریع جمع کردم‌و تا همین الان سراغش هم نرفتم! یا مثلا گاهی وقتی مطمئن شوم پول کم آورده ام عوض این که آخرین باقیمانده ها را محتاط تر خرج کنم یکدفعه خودم را به یک وعده غذای خوب دعوت می‌کنم. یک جورهایی دست به انتحار می‌زنم!

یک رفیقی هم دارم که همیشه پایه ی اینجور انتحارها بوده و هست که دلم برایش تنگ شده. ناصر جان سلام! خیلی مخلصیم. نمی‌آیی برویم پیتزا بوقلموت بخوریم؟!

  • مصطفا موسوی

خیلی از ماها دست کم یک بار کسانی را که پول دوا دکتر و خورد و‌خوراکشان را ندارند اما گوشی اَپل در دست گرفته اند را مسخره کرده‌ایم. نگویید نه که باورم نمی‌شود!

از طرفی خیلی‌هایمان شنیده‌ایم که ناصرالدین شاه با آن وضع مردمش چطور رفت فرنگ و از آنجا چه آورد!

خواستم تبریک بگویم که یک ناصرالدین شاه عاقل دیگر این بار برایمان اِیرباس خریده است که دل مردمش را شاد کند. بوس هوایی (ایر بوس) به لپ های او که انقدر خوب است. آخر مردم جامعه از سفر بدون ایرباس خسته شده بودند!

البته فی المثل ما مخالف خریدن گوشی اپل نیستیم منتهی گوشی اپل خریدن با شکم گرسنه فقط برای خودنمایی نوبر است!

حالا لطف بفرمایید و همه با هم دست بزنید و بخوانید: ایرباس چقد قشنگه، ایشالا مبارکش باد. ایران خوش آب و رنگه ایشالا مبارکش باد...

  • مصطفا موسوی

شب هایی که زودتر از من می‌خوابی انگار به تو حریص تر می‌شوم! هی گوشی را بر می‌دارم تا پیام بدهم اما تا صفحه‌ی چت را باز می‌کنم و شب به خیرت را می‌بینم یادم می‌آید خوابی؛ مثل روز اول ماه رمضان که هی می‌روم سمت بطری آب و هی یادم می‌آید که روزه ام.

بله. باید گاهی روزه ات بگیرم تا قدر تو را بدانم؛ تا حال آنهایی که تو را ندارند را بدانم. چاره ای نیست. بی حال و دمق منتظر فردا صبح می‌مانم تا روزه ی شبانه ام را با تو افطار کنم.

شاید هم خوابیدم. خواب روزه دار هم عبادت است...


مصطفی موسوی


#عاشقانه‌های‌مجازی ۴

و قسمت آخر! کاش اینجا منتشرشان نمی‌کردم.

  • مصطفا موسوی

گفتم به تو؟

داشتم فکر می‌کردم قبلا آدم ها همیشه همدیگر را می‌دیدند؛ مگر گاهی که میسر نبود. اگر مدتی همدیگر را نمی‌دیدند نگران می‌شدند، پس به طور مَجازی، با نامه ای، تلگرافی، تلفنی، چیزی از وجود هم مطمئن می‌شدند. ما آدم ها هیچ وقت فکرش را نمی‌کردیم اینطور شود که همیشه مجازی با هم باشیم و گاه گاهی برای این که از وجود هم مطمئن شویم، حضوری همدیگر را ببینیم. که اصلا کسی که شب و روزم با او می‌گذرد وجود دارد؟ حقیقی است؟ یا یک ربات فوق هوشمند است؟! یا اصلا ساخته ی ذهن خودم است از زور تنهایی و از فرط خواستن چنین کسی در زندگی ام؟

آهای تویی که همه ی بیم و امید منی! سهم من از تمام تو فقط یک شناسه ی کاربری نیست؛ بیشتر باش!


#عاشقانه‌های‌مجازی  ۳

  • مصطفا موسوی

یادت می‌آید؟ یک بار وسط دعوا دستت اشتباهی خورد و یک استیکر خیلی خنده دار فرستادی! با دیدن آن انگار همه ی عصبانیتم از تو فروکش کرد و یک لحظه دیدم اصلا از تو ناراحت نیستم! تو هم نتوانستی جلوی خنده ات را بگیری و یک دفعه بزرگترین دعوایمان تبدیل به بگو بخند شد و آن شب یکی از بهترین شب هایمان بود. یادم نمی‌آید بعد از آن دعوایمان شده یاشد و بیشتر از ۱۰ دقیقه از هم دلخور باشیم! انگار بی آن که قرار یگذاریم وسط بحث هرکدام یک استیکر خنده دار، نه به گوشی هم، که یکراست به قلب هم می‌فرستیم! بعضی اشتباه ها چقدر خوبند!


#عاشقانه‌های‌مجازی ۲

  • مصطفا موسوی

از میان نظر بازی‌ها و اشاره‌های پنهان عاشقانه‌ای که از  سعدی و حافظ گرفته تا همین هوشنگ ابتهاج معاصر تعریفش کرده‌اند من نظر بازی های مجازی را دوست می‌دارم. وقتی که در شبکه‌ای، یا گروهی هردویمان هستیم، هردو آشناهای خودمان و آشناهای مشترکی داریم اما هیچ کدام نمی‌دانند ما با همیم. نمی‌دانند پنهان از چشمشان چه سر و سری داریم. بی آن که کسی بداند همه کس همیم. دیگران هیچ وقت نخواهند فهمید در جملات کوتاهی که در مقابلشان خطاب به هم می‌نویسیم و ظاهرا مانند همه، با هم حرف می‌زنیم چه عشقی نهفته است.

این که بعد از گذاشتن هر پستی یا مطلبی هم‌دیگر را جداگانه خبر کنیم را دوست دارم.این که بگوییم می‌خواهم این نظر را بگذارم ایرادی ندارد؟ یا کدام یک از این عکس ها را بهتر است بگذارم؟ این هم فکری پنهانی، این اتاق خصوصی پنهانی را دوست دارم. استرس این که در عموم از آنچه از هم می‌دانیم چیزی از دهانمان بپرد و دیگران بهمان شک کنند را دوست دارم.

این فضای مجازی که یک عده آدم از ناکجا آبادِ جهان در هم می‌لولند و با هم زندگی می‌کنند خود به خود مرموز است.  من این مرموز بودنمان در این فضای مرموز را دوست دارم.


#عاشقانه‌های‌مجازی ۱

پی نوشت: یک سری یادداشت کوتاه دارم با موضوع عاشقانه‌های مجازی. نمی‌دانم خوب شده‌اند یا نه؟ یا کلاً موضوع درستی برای انتشار است یا نه؟ به هرحال  قبلا بعضی‌هایشان را در کانال منتشر کرده‌ام. اینجا با پیش عنوان «مجاز محض» می‌گذارمشان.

  • مصطفا موسوی

می دانم همین که ببینید موضوع این نوشته درمورد اتفاقات اخیر، یعنی بحث کارتن خواب ها و گورخواب ها و... است حوصله تان سر می رود. اما نتوانستم چیزی نگویم. راستش تعجب کردم که مردم این همه ناراحت گورخواب ها شدند. چون اینها یک شبه گورخواب نشدند. حداقل اول کارتن خواب بودند و خب گور که خیلی از کارتن بهتر است. حالا چون اسمش گور است شلوغش نکنید!

راستی بزرگمهر حسین پور و همسرشان با مطالعاتی که داشتند معتقدند باید اینها را عقیم کنیم. چون اینها ژن شان ضعیف است و باید حذف شوند. آخ خدای من چقدر روشن فکر^_^. چرا این به فکر خود خدا نرسیده بود؟! آخر خدا هم انقدر بی مطالعه؟!

حالا واقعا چرا اینهمه کارتن خواب؟

شما فکر کنید با اعضای خانواده تصمیم می گیرید خانه را تمیز کنید. کلی تلاش می کنید، دست و بالتان خاکی و شاید زخمی می شود، خسته می شوید و ... بعد می نشینید توی خانه می بینید خانه تان از قبل از آن تصمیم کثیف تر شده است! داستان ما و انقلابمان هم همین است. این همه سختی و بدبختی کشیدیم و اینهمه کس و کارمان کشته شدند و این همه خون دل خوردیم که انقلابی که آن را انقلاب مستضعفین نامیدیم سر بگیرد، اما حالا که نگاه می کنیم می بینیم مستضعفینمان هم بیشتر شده اند و هم مستضعف تر. مشکل هم از جایی شروع شد که مایی که اول دست به دست هم دادیم و انقلاب کردیم از میانه ی راه دست یکدیگر را ول کردیم و هر کسی کیسه ی خودش را چسبید. حالا آن هر کسی می تواند مقام مسئولی که حقوق کلان می گیرد تا فقط حرف بزند باشد، می تواند ثروتمندی که به جای دردسر تولید، شیرینی واردات را تجربه می کند، یا من و شمایی که بی توجه به دور و برمان، و دور و بری هایمان فقط کار می کنیم که مال دنیا را جمع کنیم و خانه و ماشین و مبل و کوفت و زهرمار بخریم.

ما متهمیم. وقتی هفته ای هفت روز برنج و گوشت می خوریم و بعد می نالیم که حقوقمان کم است و نمی توانیم به کسی کمک کنیم متهمیم. وقتی هرسال رخت و لباس و دکور و هرچیز دیگری که زورمان برسد را نو می کنیم متهمیم. وقتی در تهران 300هزار و خورده ای (نزدیک به 400 هزار) خانه ی خالی هست متهمیم. ما متهمان خرده پا فردا مسئول می شویم. هر مبلغی روی حکم کارگزینی و فیش حقوقی مان بزنند را با کمال میل می گیریم (اگر چانه نزنیم و لابی نکنیم که بیشتر شود). همه اش را هم خرج همان چیزهایی می کنیم که از زمان غیر مسئولی مان عادت داشتیم. و مردم برایمان انقدر بی ارزش می شوند که خود را متهم هم نمی دانیم! اگر هم مسئول نشویم می شویم یک آدم معمولی که همه چیز را از چشم مسئولین می بیند و خودش را هیچ کاره می داند.

در هر صورت ما تبرئه می شویم. به به تبرئه شدن چقدر خوب است ^_^

  • مصطفا موسوی


از زلزله ی بم خاطراه ای به تلخی زهر مار بر دلمان است. یادم می‌آید سالِ بعد از زلزله رفتیم بم، که انگار همان روز صبح زلزله آمده بود. آن موقع شبکه های اجتماعی نبود که با چاهار بار انتشار عکس قربانیان زلزله وجدان اجتماعی مان خفه خون بگیرد  و حس همدردیمان ارضا شود.  فقط غصه می‌خوردیم. غصه اش آنقدری بود که ما که بچه بودیم هم بغض می‌کردیم. هنوز تصویر جسدهای لای پتو پیچیده با صدای سوزناک ایرج بسطامی از جلوی چشمم دور نشده...

سالروز زلزله ی بم را همراه شویم با حامد عسگری که توی زلزله بوده و همان سال خودش ۵۰عزیزش را به خاک سپرده:


#غم_نامه_بم


الهی غربت ساقی نبینی

الهی درد مشتاقی نبینی

الهی که بالای اسم نگارت

بمیری و هو الباقی نبینی


دلم از غربت بم چاک چاکه

زمین از تلخی بغضم هلاکه

بگردم سر به سر ویرونیه های

گلو بند نگارم زیر خاکه


غمم اندازه‌ی یک کهکشونه

طفیل چشمم ابر آسمونه

از اون روزی که بم زیر و زبر شد

همیشه تو دلم خرما پزونه


از او ارگی که تو تاریخ مایه

فقط مشتی گل و آجر به جایه!

نه بارویی نه برجی مونده حالا

بگن آغا محمد خان بیایه!


دو چشمونت پیاله پُر زِ می بی

دو زلفونت خراج مُلک ری بی

طلوعت توی نارنجای خرداد

غروبت صبح جمعه پنج دی بی...


  • مصطفا موسوی
دلسوزی خواهرانه شان گاهی محبت خاله خرسه است. چند وقت پیش یکی از خواهرهایم یکی از دوستانش را برای من زیر نظر گرفته بود! وقتی به من گفت فقط خندیدم. که خب ناراحت شد! چند وقتی گذشت. با همان دوستش به چنان اختلافی خورد که بیا و ببین. کلا قطع رابطه کرد. می گفت خیلی بی معرفت است! گفتم تو که می خواستی زن داداشت بشه. گفت خفه شو!
خواهران دلسوز همین اند. باید دلسوزی شان را قبول کنی و مته به خشخاش نگذاری. و در عین حال زیاد هم جدی نگیری! بعد از آن مورد دو نفر دیگر را هم پیشنهاد داده. که البته بار آخر گفتم من حالا حالاها قصد بدبخت کردن کسی را ندارم. مخصوصا دوست و رفیق های تو را. که خب باز هم ناراحت شد. هنوز هم ناراحت است!

#زن از نگاه من 2
  • مصطفا موسوی


دیشب رفتم و از خیابانی که در آن رهایم کرده بودی گذشتم. اینبار، مقتول به صحنه ی جرم برگشته بود...

  • مصطفا موسوی