دلستون

نگفتنی های از دهان در رفته ی مصطفا
دلستون

نخلستون خونه ی نخلا ؛
دلستون آرامگاه منه.
________________

Home

صفحه اینستاگرام

کانال تلگرام

About

آدرس کوتاه شده برای لینک دادن در بلاگفا :

http://goo.gl/Rql0Wp

.

با دست پس می‌زند که با پا پیش بکشد. اما چون هنوز دلبر آماتوری است، حس می‌کنم این دفعه که با دست پس بزند، کمی دورتر از آنچه می‌خواهد بشوم و وقتی می‌خواهد با پا پیش بکشد باز نوک پایش بخورد به من و دورتر شوم. طوری که مرا ببیند اما دستش به من نرسد!

  • مصطفا موسوی

آن شب به من گفتی بیا با هم باشیم.

و من، صبح نشده، تمام عکس‌های یک نفره‌ام را پاک کرده بودم.

  • مصطفا موسوی

عشق ما مثل کودکی بود که در پنج سالگی مُرد.

نمی‌شود گفت بعدها حتما آدم خوبی میشد. اما آن موقع خوب بود. خیلی خوب. فقط...

بگذریم. آدم پشت سر مرده که حرف نمیزند

  • مصطفا موسوی
همه‌اش تقصیر احسان بود که کک انداخت به جان من که در فلان سایت می‌توانی با مبلغ ناچیزی کلی فیلم و انیمیشن و سریال و نمی‌دانم چه و چه ببینی. من هم رفتم دیدم که بلی! برای دیدن فیلم با اینترنت فلان اپراتور حجم کم نمی‌کند. اما آن اپراتور در خوابگاه ما فقط اینترنت 4G خوبی دارد و گوشی من هم 4G ساپورت نمی‌کند.
راستش از چند هفته پیش که دلم هوای گوشی بهتری را کرده بود، این گوشی‌ام مثل این که بو برده باشد، شروع کرد به بازی در آوردن. به قول مادرم بوی نو شنیده بود! همان موقع که می‌خواستم با حسین صفا عکس سلفی بیاندازم از دستم افتاد و چند ترک شیک شبیه گل سنبل برداشت! بعد از یک هفته هم باطری‌اش خراب شد. دیگر این مشکل 4G هم که پیش آمده بود دیگر حسابی از چشمم انداخته بودش! این بود که رفتم درستش کنم.
آن روز روزه فشار آورده بود و خیلی بی‌حال بودم. بعد از کلی معطلی و خرجی که اندازه‌ی یک سوم قیمتش بود، کمی سرپا شد و آماده‌ی فروختن. اما وقتی آمدم با آن صفحه‌ی تمیز تازه‌اش چت کنم، دیدم ای دل غافل‌! در سرعت‌های بالا کم می‌آورد! آنقدر از دست خودم و گوشی و این که چرا همیشه باید با گوشی مشکل داشته باشم و چه و چه عصبانی شدم که گوشی را با همه‌ی توان پرت کردم به دیوار!
الان این پست را با لپ تاپ می‌نویسم. ترک‌های مانیتور گوشی‌ام اینبار شبیه گل شاهدانه‌اند. برای تایپ کردن بعضی حروف باید پایین‌تر از محل مورد نظر را لمس کنم؛ بعضی بالاتر، چپ‌تر، راست‌تر، اوریب و خلاصه معادلات پیچیده‌ای بر آن حاکم شده است!
  • مصطفا موسوی

زیاد اهل این نیستم که فرا رسیدن تولدم را توی بوق و‌کرنا کنم! هرچند خودم معمولا تولد عزیزانم یادم می‌ماند اما معمولا حتی همان عزیزان هم یادشان می‌رود.

امسال اردیبهشت روز تولدم که تا شب کسی یادش نبود، ناگهان همه‌ی اعضای خانواده در یک بازه‌ی نیم ساعته تلفن زدند و‌تبریک گفتند! گفتم راستش را بگویید کدامتان یادش آمده و به صورت شبکه‌ای همه خبردار شده‌اید؟ همه فقط خندیدند! آخر سر خواهر وسطی مُقُر آمد که همراه اول به آن سیمکارت اعتباری که به نام من و امانت دست او بود، پیامک تبریک داده و او هم شب پیامک را دیده و الباقی ماجرا!

باید خودم حدس می‌زدم !

  • مصطفا موسوی

از همان هفت سالگی که زنبور گلویم را نیش زد و کارم به بیمارستان کشیده شد، فوبیای نیش زنبور دارم. دیشب هی خواب میدیدم یک نفر که نمی‌دیدمش زنبور می‌اندازد به جانم و من با وحشت از خواب میپریدم. اما چون کمبود خواب داشتم همینطور گیج خواب میشدم دوباره. و دوباره همان داستان. تا این که دفعه‌ی آخر زنبور را انداخت -رویم به دیوار- توی شورتم! اینبار دیگر وحشتزده از خواب پریدم و کاملا بیدار شدم! بعد یادم آدم که قرار بود با هم اتاقی‌ام -کمیل- ساعت ۳:۲۰ بیدار شویم و سحری درست کنیم و روزه بگیریم. به ساعت نگاه کردم دیدم ۳:۳۰ است. کمیل را صدا زدم...

سر سفره که کمیل اعتراف کرد همان ساعت ۳:۲۰ بیدار شده ولی زنگ هشدار را خاموش کرده که بخوابد، قضیه خواب زنبور را برایش تعریف کردم و گفتم: «ببین! خدا بخواد واسه سحر بیدارت کنه حتی شده زنبور توی شورتت هم بندازه این کارو میکنه!» و کلی خندیدیم!

صبح‌که از خواب بیدار شدم کمیل بی آن که سرش را از توی گوشی بیرون بیاورد، گفت: «کنار تختتو نگاه کن». نگاه کردم دیدم یک مشما است که یک سوسک بدترکیب در آن حبس است! گفتم «این چیه؟» گفت «این همون زنبور خداست! صبحی دور و برت می‌پلکید؛ گرفتمش. نگهش دار واسه آلارم سحر فردا!»

و اینگونه بود که ما یاد گرفتیم بیخودی قضایا را کلید اسراری نکنیم!

  • مصطفا موسوی

از پایان نامه‌ات که دفاع کنی، برای همیشه از این شهر خواهی رفت. این پایان نامه‌ی تو نیست؛ پایان نامه‌ی من است!

  • مصطفا موسوی


جنگ اگر با لب و دهن باشد

با حریفی که یار من باشد

برد اگر کوچک است حرفی نیست

باخت باید کمر شکن باشد!


اردیبهشت ۹۶


پی‌نوشت: چرا اینجا خلوت تر از همیشه است؟


  • مصطفا موسوی

وقتی اولین بار به جای پیام دادن، زنگ زدی، به صفحه‌ی گوشی ماتم برده بود. گوشی مثل یک بمب ساعتی توی دستم بود‌ و دکمه های پاسخ و ردتماس مثل سیم‌های قرمز و آبی اش که نمیدانستم کدام بمب را خنثی می‌کند. زمان زیادی نداشتم. یکی را انتخاب کردم.

خب، مثل این که سیم درست را قطع کرده بودم؛ زندگی‌ام منفجر شد!


#عاشقانه_های_مجازی ۶

  • مصطفا موسوی

برنده‌ی مناظره‌ی دیروز چه کسی بود؟ من نمی‌دانم. اما بازنده‌اش قطعا «ایران» بود. وقتی که هر انسان عادلی، با دیدن این مناظره از کاندیدای مورد نظرش دلسرد و از کاندیدای رقیبش متنفر می‌شد! و متأسف، از این که پیرمردهای سیاست ما چقدر بی‌تقوا هستند!

  • مصطفا موسوی