افول
قبلاً بارها گفتهام از مرگ نمیترسم. نه از مرگ خودم و نه عزیزانم. واقعا نمیترسم. اما به همان میزان که مرگ برایم یک مقولهی حل شده و پذیرفته شده است، از پیری میترسم. از پیری خودم و عزیزانم!
از دیدن چهرهی خواهرهایم که کم کم به سمت چهل سالگی میخزد و شادابیاش کم میشود. از دیدن خسته شدنهای زودتر از حد انتظار برادرم، از دیدن چروکهای روز افزون چهرهی مادرم و خیلی چیزهای دیگر میفهمم که همه کم کم داریم پیر میشویم.
خودم هم کم کم چیزهایی برایم پیش میآید که قبلا پیش نمیآمد. مثلا نمیتوانم مثل سابق فوتبال بازی کنم. مثلا حوصلهی بچه ها را دیگر ندارم. مثلا زانودردی که خوب نمیشود. مویی که میریزد، پیشانی که چروک بر میدارد و...
مثلا همین که اواسط نوشتن این پست به ذهنم زد که وای الان همه میآیند و میخواهند دلداری بدهند که نه هنوز جوانی یا این که غصه نخور، این چیزها مهم نیست و فیلان! و دلم خواست برگردم از بعد از پاراگراف اول را پاک کنم. مثلا همین بی حوصلگی....
واقعا که عمر آدمیزاد کوتاه است. آنقدر کوتاه که ارزش بحث هم ندارد. از ۱۸ تا ۳۲ سالگی. بقیهاش عذاب است. بقیهاش اجبار است. دوست ندارم خسته شوم. دوست ندارم حسرت روزهای نه چندان جذاب حالا را بخورم دوست ندارم به جوان ها حسادت کنم. دوست ندارم دچار افول شوم. مرگ نسبتا جذاب تر است.
- ۹۷/۰۷/۲۴