دلستون

نگفتنی های از دهان در رفته ی مصطفا
دلستون

نخلستون خونه ی نخلا ؛
دلستون آرامگاه منه.
________________

Home

صفحه اینستاگرام

کانال تلگرام

About

آدرس کوتاه شده برای لینک دادن در بلاگفا :

http://goo.gl/Rql0Wp

.

۱۰۷ مطلب با موضوع «دیدگاه (نظرات و افاضات)» ثبت شده است

اگر قصد دارید کتاب «مردی به نام اُوه»  بخوانید، پیشنهاد می‌کنم خواندن این پست را به زمان دیگری موکول کنید.


دو سه هفته‌ای می‌شود کتاب «مردی به نام اُوه» را تمام کرده‌ام. شاید برای این سنم مناسب نباشد اما حس می‌کنم شباهت زیادی به اُوه دارم!

اُوه کیست؟ یک پیرمرد گاه معمولی و گاه متفاوت. قوانین خاص خودش را دارد؛ و درمورد این قوانین خیلی هم سخت‌گیر است. قوانینی که شاید رعایتشان چندان هم ضروری نباشد. مثلا اگر احساس کند دادن پولی بی‌معنی است، هرچقدر هم کم باشد اجتناب می‌کند. از خرید با کارت اعتباری خوشش نمی‌آید. از این که برای هر کار کوچکی از دیگران کمک بگیرد گریزان است و سعی می‌کند خودش تنهایی همه کارها را انجام دهد. اُوه عاشق خلق کردن و آفریدن است و از چیزهایی خریدنی آماده خوشش نمی‌آید.

گاهی کارهایش بی منطق هم می‌شود. مثلا توقع دارد وقتی در حراجی گفته اند دو گلدان ۳۸ تومانی را ۵۰ میدهند، اصرار دارد یکی بخرد و ۲۵ تومان بپردازد! یا عادت دارد از روی نوع،برند، محل تولید و جنس کالاهای مورد استفاده، شخصیتشان را ارزیابی کند. مثلا کسی که ماشین فرانسوی بخرد از نظر اُوه‌کله پوکی بیش نیست.

اُوه کمی تکنولوژی‌گریز است. و بی آن که به سنتی بودن اصرار داشته باشد ناخودآگاه چیزهای کلاسیک را دوست دارد.

اُوه خودش خیلی کلاسیک است. من از اوه خوشم می‌آید. من از چیزهای کلاسیک خوشم می‌آید. کمی تکنولوژی گریزم. نظر مساعدی درمورد کسی که گوشی سه میلیون تومانی اپل در دست بگیرد ندارم؛ و پول اضافی به تاکسی نمی‌دهم.

رمان «مردی به نام اُوه» که تمام می‌شد، کهنسالی خودم را تصور می‌کردم. تنها در خانه‌ای بزرگ. خانه‌ای که با قواتین خودم اداره می‌شود و کمتر کسی حوصله دارد پا به آنجا بگذارد و با پیرمرد گوشت تلخی مثل من هم کلام بشود، چه برسد که بخواهد قوانینش را زیر پا بگذارد.

البته من همین حالا هم مثل اُوه گاهی قوانینم بی منطق می‌شوند. مثلا به گدا معمولا پول کمی می‌دهم. اما اگر توی رستوران باشم و گدا بیاید و بخواهد ننه من غریبم بازی در بیاورد و دوگانه‌ی سیر_گرسنه برایم درست کند یک سکه هم از من به او نمی‌ماسد! یا این اخلاقم که هرگز زیر بار خرید اینترنتی نمی‌روم. یا مثلا این مسئله که با خیلی از جوان‌های کم سن و سال‌تر از خودم مشکل دارم و کارهایشان به نظرم احمقانه می‌رسد؛ و خیلی شباهت‌های دیگری که با اُوه دارم.


البته اُوه فقط همین‌ها نیست. قلب خیلی مهربانی دارد. بی‌نهایت وفادار است، حتی به اصول زن مرده‌اش احترام می‌گذارد. خیلی باحوصله است و خیلی صفت‌های خوب دیگری دارد. خب به هرحال صد در صد هم شبیه اُوه نیستم!


  • مصطفا موسوی

امر به معروف و نهی از منکر خیلی خوب است. به آن اعتقاد دارم. اما به طرز غریبی حس می‌کنم هرچه آدم بدتری می‌شوم، بیشتر به دیگران ایراد می‌گیرم. با این روند کم کم شبیه می‌شوم به آن کاراکتر معروف فیلم‌ها و داستان‌ها و شعرهای ایرانی، یعنی همان مرد میان‌سال تپلی و کله گنده‌ای که خودش در خفا همه کار می‌کند اما جلوی مردم پشت ریش و نماز و حجش قایم شده و به مستحبات رعایت نکردن بقیه گیر می‌دهد. کاراکتری با بازی محمدرضا شریفی نیا !

  • مصطفا موسوی

اول دعا میکنم حالتون مثل سالتون نو شده باشه ؛ بعد میگم سال نو و حال نو مبارک؛ بعد هم میگم اگه دعای خوبی برای من کردید، آینه آینه✋ :)

پی‌نوشت اول: چه اسم خوبی واسه امسال انتخاب شده.

پی‌نوشت دوم: دولتمردانِ حال حاضر و دولتمردان دولت منتخب امسال، عنایت بفرمایید؛ فرمودند سال اقتصاد مقاومتی، «تولید» و اشتغال! باز راه نیفتید بدون تولید و بدون خروجی سودآور، برای روی زمین نماندن حرف آن بنده خدا چپ و راست آزمون استخدامی برگزار کنید و نیرو بگیرید بدون این که برای پرداخت حقوقشان فکری کرده باشید. و از آن طرف ببینید که ای وای پول این همه کارمند (که ناخواسته به دلیل نداشتن خروجی مناسب عملاً مفت‌خور می‌شوند) را چه کنیم؟ و باز شروع کنید با زورگیری انواع مالیات‌ها، عوارض، پول آب و برق و گاز و هزار چیز دیگر، پولِ کم و آغشته به خون مردم را از این جیب به آن جیب کنید (آن هم از جیب یکی به جیب یکی دیگر!) و فکر کنید شاهکار کرده‌اید!مشکلات مردم را بیشتر و بدتر نکنید! به خدا یکی از اطرافیان ما امسال پانصد هزارتومان وام قرض الحسنه گرفت تا بتواند قبض‌های گاز عقب افتاده‌اش را پرداخت کند! نکنید شما را به قرآن. انصاف نیست.


  • مصطفا موسوی

این روزها از تنها چیزی که تعجب می‌کنم، تعجب کردن مردم از برخی اتفاقات است! مثلاً همین قضیه‌ی تحصن طلاب در اعتراض به صحبت‌های استاندار خراسان جنوبی (که گفته بود رقص منافاتی با اسلام ندارد و غیره).

راستش این قضیه‌ی تحصن هم همانطوری است که انتظارش را داریم دیگر! می‌پرسند «چرا طلاب برای قضایایی مانند رباخواری بانک‌ها، حقوق‌های نجومی، اختلاس‌ها و غیره تحصن نکردند؟»

خب خواهر من، برادر من، بعد از این‌همه سال عادت نکرده‌اید به این که طلاب و عمامه به سرهایمان فقط به مسائل ظاهری دین حساس باشد؟ می‌پرسید چرا؟ بیخیال! خب معلوم است. چون «آسان» است! آسان است دیگر! مثلاً اگر یکی حجابش بد باشد، هم گیر دادن به او راحت است، هم اثبات قضیه راحت است، هم راه رفع و رجوع مشکل ساده و آنی است! درمورد موسیقی گوش دادن، زدن ریش با تیغ، مهمانی و رقص مختلط و برگزار شدن فوتبال در روز تاسوعا و خیلی چیزهای دیگر هم همینطور.  آسان است.اما... اگر یک بانک رباخواری کند، اولا که گیر دادن به یک چنین سازمان عریض و طویلی و اعلام عمومی کردنش دردسر دارد(به هرحال خیلی از مردم را باید شریک جرم و نزول خوار و نزول گیر و غیره خطاب کنی)، منافع خیلی‌ها به خطر می‌افتد و حتی صدای برخی بزرگ‌ترها هم در می‌آید که هیس... مصلحت نیست! بعد هم باید اثبات کنی که این رباست و اگر نتوانی (که احتمالا نمی‌توانی) اوضاع خراب‌تر هم می‌شود! و تازه اگر بتوانی ثابت کنی هم باید راه حل ارائه کنی. راه حلی به درد بخور. که خب احتمالاً بعید است چیز کارآمدی در چنته داشته باشی. و اگر نتوانی باز هم... خلاصه خیلی دردسر دارد. و گفتم که، مصلحت نیست! مجبوری لابلای سخنرانی‌هایت کلی بگویی که متأسفانه بانک‌ها ربوی شده اند! که انگار داری می‌گویی متأسفانه ماست‌ها پالم دارد!

بگذریم. خلاصه‌ی مطلب این که این روزها همه عادت کرده‌ایم به واکنش سریع به موضوعات ساده و بدیهی. سریع علیه هر چیز بدی (از گورخواب‌ها و سلفی گرفتن با پلاسکو گرفته تا کودکان کار و دستفروش‌ها ) کمپین راه می‌اندازیم. این طلاب بندگان خدا هم کمپین «نه به کویرگردی مختلط و رقص» و کمپین «نه به استاندار حامی رقص» راه انذاخته‌اند! منتهی چون حوزه‌ی علمیه آپدیت‌های جدید را ساپورت نمی‌کند، به همان شیوه‌ی کلاسیک تحصن روی آورده‌اند! شما ببخشید.

دیگر هم از شیر اهلی شده توقع غریدن نداشته باشید! آفرین.


پی نوشت: بانک و رباخواری صرفا یک مثال بود از یک جرم و‌فساد کلان. وگرنه من که سهل است، خود فقها هم الان درست نمی‌دانند بانک‌ها رباخوارند یا نه!

  • مصطفا موسوی

دوران بزرگسالی چند لایه دارد که با گذر از هر کدام، یک سری مسئولیت‌ها اضافه و‌یک سری آزادی‌ها گرفته می‌شود.

اولین لایه ۱۸ سالگی است که به سن قانونی میرسی. دومین لایه دانشجو شدن است. سومین لایه بیست و‌سه سالگی است که نمی‌دانم چرا، ولی بعد از آن‌دیگر بچه محسوب نمیشوی! لایه های بعدی هم تمام شدن درس و‌تمام شدن سربازی‌است.

لایه های دیگری هم وجود دارند مثل ازدواج و غیره اما به‌نظرم‌ هیچ چیز سنگین‌تر از اتمام لایه‌های درس و سربازی نیست؛ و همین است که حالا من دچار بحران پس از دفاع شده ام!

 تا قبل از این همه ی کم و کاستی ها را گردن دانشجو بودن و درس خواندن می‌انداختیم. اما حالا دیگر بازی تمام شده! اگر زبانت خوب نیست تا آخر عمر همین است. اگر ورزشت کم است،  اگر هنری نداری، اگر مطالعه نمی‌کنی و هزاران اگر دیگر.

دیگر نمی‌شود این جمله‌ی جادویی را گفت: «حالا دفاع کنم بعد...»

ترس این که همه ی بدی‌ها ضرب در همه‌ی عمر شود فراوان است! اگر از شغلت لذت نمی‌بری، اگر درآمدت کافی نیست و، گفتم که، هزاران اگر دیگر!

بعد از دفاع دیگر هیچ‌چیز شوخی بردار نیست!

  • مصطفا موسوی

زیاد نمی‌خواهم لِفتش دهم. در پست قبل از اتفاقات کوچکی گفتم که به صورت تصادفی می‌توانست بر اتفاقات بزرگی تأثیر بگذارد.

حال می‌خواهم بگویم زندگی یک انسان، حتی اگر از دید خودش بی اهمیت و بی‌ثمر باشد، دست کم مثل اتفاق کوچکی است که اندازه‌ی یک خرابی چرخ دوچرخه یا یک آدرس پرسیدنِ عابری ناشناس می‌تواند چنان اتفاقات بزرگی را رقم بزند که فکرش را هم نمی‌توان کرد!

وقتی در فیلم It's a wonderful life آن مرد دیگر از همه جا برید و حس کرد ثمره‌ی عمرش به باد رفته و یک عمر بیهوده زندگی کرده، هیچ چیز نمی‌توانست زیباتر از این باشد که به او نشان داده شد که اگر تو ابداً در دنیا نبودی، اصلا شاید سرنوشت جهانی عوض می‌شد. و این را آنقدر زیبا نشان دادند که اصلا حس نمی‌کردی اغراق و خیال‌پردازی است.

اما این را هم باید بگویم که زندگی یک انسان یک اتفاق نیست؛ و مثل آن مثال‌ها، تصادفی غیر قابل کنترل و غیر قابل برنامه ریزی هم نیست. زندگی هر انسان اتفاقی ممتد و جاری است که هر لحظه خود انسان می‌تواند آن را هرجور بخواهد تغییر دهد. و این اتفاقات کوچک می‌تواند اتفاقت مهمی را، مستقیم یا حتی خیلی غیر مستقیم تحت تأثیر قرار دهد. پس هر انسانی می‌تواند اتفاقات بزرگی را رقم بزند و دنیا مگر چیست؟ مجموعه‌ای از این اتفاقات. هر انسان می‌تواند جهانی را تحت تأثیر قرار دهد. بی آن که این مسئله خیال پردازی باشد!

پر حرفی کردم. همین‌ها را می‌خواستم بگویم. همین که هر کدام از ما یک قطعه از خرپاهایی هستیم که یک‌سازه‌ی بزرگ، مثل همین برج ایفل زیبا را تشکیل داده‌ایم. مبادا روزی دیوانگی کنیم و با خود بگوییم:«ای بابا میلیون‌ها قطعه‌ی ریز و درشت! من نباشم که کسی کک‌اش نمی‌گزد.»

دنیا یک سازه‌ی خرپایی بزرگ و زیبا است و زندگی هرکدام از ما یکی از تکه‌های آن است. تکه‌هایی که، زندگی‌هایی که همه در کنار هم معنی پیدا می‌کنند. عجب زندگی شگفت انگیزی!


  • مصطفا موسوی

از سنین خیلی پایین، شاید ده دوازده سالگی بدون این که بدانم به چیزی شبیه به اثر پروانه‌ای اعتقاد داشتم. یعنی معتقد بودم اگر یکی از اتفاقات دنیا را حذف کنیم دیگر نمی‌توانیم سایر اتفاقات را با همان شکل و فقط بدون آن اتفاق بررسی کنیم. مثلا وقتی کسی می گفت «حالم گرفته است که همین اول تابستان باید معطل دوچرخه ساز بمانم که تاب چرخ عقب را بگیرد و نمی‌توانم بازی کنم» پیش خودم می‌گفتم از کجا معلوم اگر دوچرخه ات درست بود از همان اول امتحانات که کلاس‌ها تعطیل بود سرگرم دوچرخه سواری نمی‌شدی و الان به خاطر تجدیدی‌ها اوقاتت تلخ تر نبود؟ و شاید اصلا همان تجدیدی باعث می‌شد یک سال عقب بمانی و سال آینده مجبور شوی مدرسه ات را عوض کنی و... البته اینها را به او نمی‌گفتم. شاید قبول نمی‌کرد. اما خودم به این دیدگاه خیلی باور دلشتم که حتی کوچکترین اتفاق هم می‌تواند روی بزرگترین اتفاقات اثر بگذارد. اگر بخواهم باز هم مثال بزنم، فرض کنید شما درحال حرکت به سمت سرویس هستید. یک نفر از شما آدرسی می‌پرسد و تا به او توضیح بدهید دیرتان شده و سرویس رفته.سوار تاکسی می‌شوید. در آنجا با کسی که دارد روی یک استارت-آپ جالب کار می‌کند و بعد از کمی حرف زدن به شما پیشنهاد همکاری می‌دهد که بعد از دو سه سال از دل آن یک شرکت بزرگ بیرون می‌آید. البته این‌ها خیال‌پردازی است. خیال‌پردازی‌هایی که بارها در واقعیت اتفاق افتاده. 
همچنین ممکن است جا ماندن شما از سرویس باعث شود راننده در جای خالی‌تان مسافری سوار کند. مسافری که شب قبلش شب‌کار بوده و تازه دارد به خانه می‌رود و اتفاقا سخت ترین شبِ کاری‌اش بوده و بسیار خسته و عصبانی است و اگر تا چند دقیقه‌ی دیگر توی آن سرما وسیله هم گیرش نمی‌آمد آن عصبانیت به اوج می‌رسید شاید همان روز قید شغلش را می‌زد و کلا مسیر زندگی‌اش،حالا به هر سَمتی، عوض می‌شد. البته این هم شاید خیال‌پردازی باشد. اما همه می‌دانیم که محتمل است.
یک آدرس پرسیدن ساده! که شاید هیچ کدام از شما چند نفر دیگر هرگز آن سوال کننده را نبینید. اتفاق کوچکی بود. اما همه‌ی اتفاق‌های بعدش اتفاق‌های بزرگی هستند. این‌ها مثل این می‌مانند که مورچه‌ها قابلیت رهبری فیل‌ها را داشته باشند!
ادامه دارد...

  • مصطفا موسوی

خیلی از ماها دست کم یک بار کسانی را که پول دوا دکتر و خورد و‌خوراکشان را ندارند اما گوشی اَپل در دست گرفته اند را مسخره کرده‌ایم. نگویید نه که باورم نمی‌شود!

از طرفی خیلی‌هایمان شنیده‌ایم که ناصرالدین شاه با آن وضع مردمش چطور رفت فرنگ و از آنجا چه آورد!

خواستم تبریک بگویم که یک ناصرالدین شاه عاقل دیگر این بار برایمان اِیرباس خریده است که دل مردمش را شاد کند. بوس هوایی (ایر بوس) به لپ های او که انقدر خوب است. آخر مردم جامعه از سفر بدون ایرباس خسته شده بودند!

البته فی المثل ما مخالف خریدن گوشی اپل نیستیم منتهی گوشی اپل خریدن با شکم گرسنه فقط برای خودنمایی نوبر است!

حالا لطف بفرمایید و همه با هم دست بزنید و بخوانید: ایرباس چقد قشنگه، ایشالا مبارکش باد. ایران خوش آب و رنگه ایشالا مبارکش باد...

  • مصطفا موسوی

می دانم همین که ببینید موضوع این نوشته درمورد اتفاقات اخیر، یعنی بحث کارتن خواب ها و گورخواب ها و... است حوصله تان سر می رود. اما نتوانستم چیزی نگویم. راستش تعجب کردم که مردم این همه ناراحت گورخواب ها شدند. چون اینها یک شبه گورخواب نشدند. حداقل اول کارتن خواب بودند و خب گور که خیلی از کارتن بهتر است. حالا چون اسمش گور است شلوغش نکنید!

راستی بزرگمهر حسین پور و همسرشان با مطالعاتی که داشتند معتقدند باید اینها را عقیم کنیم. چون اینها ژن شان ضعیف است و باید حذف شوند. آخ خدای من چقدر روشن فکر^_^. چرا این به فکر خود خدا نرسیده بود؟! آخر خدا هم انقدر بی مطالعه؟!

حالا واقعا چرا اینهمه کارتن خواب؟

شما فکر کنید با اعضای خانواده تصمیم می گیرید خانه را تمیز کنید. کلی تلاش می کنید، دست و بالتان خاکی و شاید زخمی می شود، خسته می شوید و ... بعد می نشینید توی خانه می بینید خانه تان از قبل از آن تصمیم کثیف تر شده است! داستان ما و انقلابمان هم همین است. این همه سختی و بدبختی کشیدیم و اینهمه کس و کارمان کشته شدند و این همه خون دل خوردیم که انقلابی که آن را انقلاب مستضعفین نامیدیم سر بگیرد، اما حالا که نگاه می کنیم می بینیم مستضعفینمان هم بیشتر شده اند و هم مستضعف تر. مشکل هم از جایی شروع شد که مایی که اول دست به دست هم دادیم و انقلاب کردیم از میانه ی راه دست یکدیگر را ول کردیم و هر کسی کیسه ی خودش را چسبید. حالا آن هر کسی می تواند مقام مسئولی که حقوق کلان می گیرد تا فقط حرف بزند باشد، می تواند ثروتمندی که به جای دردسر تولید، شیرینی واردات را تجربه می کند، یا من و شمایی که بی توجه به دور و برمان، و دور و بری هایمان فقط کار می کنیم که مال دنیا را جمع کنیم و خانه و ماشین و مبل و کوفت و زهرمار بخریم.

ما متهمیم. وقتی هفته ای هفت روز برنج و گوشت می خوریم و بعد می نالیم که حقوقمان کم است و نمی توانیم به کسی کمک کنیم متهمیم. وقتی هرسال رخت و لباس و دکور و هرچیز دیگری که زورمان برسد را نو می کنیم متهمیم. وقتی در تهران 300هزار و خورده ای (نزدیک به 400 هزار) خانه ی خالی هست متهمیم. ما متهمان خرده پا فردا مسئول می شویم. هر مبلغی روی حکم کارگزینی و فیش حقوقی مان بزنند را با کمال میل می گیریم (اگر چانه نزنیم و لابی نکنیم که بیشتر شود). همه اش را هم خرج همان چیزهایی می کنیم که از زمان غیر مسئولی مان عادت داشتیم. و مردم برایمان انقدر بی ارزش می شوند که خود را متهم هم نمی دانیم! اگر هم مسئول نشویم می شویم یک آدم معمولی که همه چیز را از چشم مسئولین می بیند و خودش را هیچ کاره می داند.

در هر صورت ما تبرئه می شویم. به به تبرئه شدن چقدر خوب است ^_^

  • مصطفا موسوی
دلسوزی خواهرانه شان گاهی محبت خاله خرسه است. چند وقت پیش یکی از خواهرهایم یکی از دوستانش را برای من زیر نظر گرفته بود! وقتی به من گفت فقط خندیدم. که خب ناراحت شد! چند وقتی گذشت. با همان دوستش به چنان اختلافی خورد که بیا و ببین. کلا قطع رابطه کرد. می گفت خیلی بی معرفت است! گفتم تو که می خواستی زن داداشت بشه. گفت خفه شو!
خواهران دلسوز همین اند. باید دلسوزی شان را قبول کنی و مته به خشخاش نگذاری. و در عین حال زیاد هم جدی نگیری! بعد از آن مورد دو نفر دیگر را هم پیشنهاد داده. که البته بار آخر گفتم من حالا حالاها قصد بدبخت کردن کسی را ندارم. مخصوصا دوست و رفیق های تو را. که خب باز هم ناراحت شد. هنوز هم ناراحت است!

#زن از نگاه من 2
  • مصطفا موسوی