عجب زندگی شگفت انگیزی! - قسمت دوم
از سنین خیلی پایین، شاید ده دوازده سالگی بدون این که بدانم به چیزی شبیه به اثر پروانهای اعتقاد داشتم. یعنی معتقد بودم اگر یکی از اتفاقات دنیا را حذف کنیم دیگر نمیتوانیم سایر اتفاقات را با همان شکل و فقط بدون آن اتفاق بررسی کنیم. مثلا وقتی کسی می گفت «حالم گرفته است که همین اول تابستان باید معطل دوچرخه ساز بمانم که تاب چرخ عقب را بگیرد و نمیتوانم بازی کنم» پیش خودم میگفتم از کجا معلوم اگر دوچرخه ات درست بود از همان اول امتحانات که کلاسها تعطیل بود سرگرم دوچرخه سواری نمیشدی و الان به خاطر تجدیدیها اوقاتت تلخ تر نبود؟ و شاید اصلا همان تجدیدی باعث میشد یک سال عقب بمانی و سال آینده مجبور شوی مدرسه ات را عوض کنی و... البته اینها را به او نمیگفتم. شاید قبول نمیکرد. اما خودم به این دیدگاه خیلی باور دلشتم که حتی کوچکترین اتفاق هم میتواند روی بزرگترین اتفاقات اثر بگذارد. اگر بخواهم باز هم مثال بزنم، فرض کنید شما درحال حرکت به سمت سرویس هستید. یک نفر از شما آدرسی میپرسد و تا به او توضیح بدهید دیرتان شده و سرویس رفته.سوار تاکسی میشوید. در آنجا با کسی که دارد روی یک استارت-آپ جالب کار میکند و بعد از کمی حرف زدن به شما پیشنهاد همکاری میدهد که بعد از دو سه سال از دل آن یک شرکت بزرگ بیرون میآید. البته اینها خیالپردازی است. خیالپردازیهایی که بارها در واقعیت اتفاق افتاده.
همچنین ممکن است جا ماندن شما از سرویس باعث شود راننده در جای خالیتان مسافری سوار کند. مسافری که شب قبلش شبکار بوده و تازه دارد به خانه میرود و اتفاقا سخت ترین شبِ کاریاش بوده و بسیار خسته و عصبانی است و اگر تا چند دقیقهی دیگر توی آن سرما وسیله هم گیرش نمیآمد آن عصبانیت به اوج میرسید شاید همان روز قید شغلش را میزد و کلا مسیر زندگیاش،حالا به هر سَمتی، عوض میشد. البته این هم شاید خیالپردازی باشد. اما همه میدانیم که محتمل است.
یک آدرس پرسیدن ساده! که شاید هیچ کدام از شما چند نفر دیگر هرگز آن سوال کننده را نبینید. اتفاق کوچکی بود. اما همهی اتفاقهای بعدش اتفاقهای بزرگی هستند. اینها مثل این میمانند که مورچهها قابلیت رهبری فیلها را داشته باشند!
ادامه دارد...