دلستون

نگفتنی های از دهان در رفته ی مصطفا
دلستون

نخلستون خونه ی نخلا ؛
دلستون آرامگاه منه.
________________

Home

صفحه اینستاگرام

کانال تلگرام

About

آدرس کوتاه شده برای لینک دادن در بلاگفا :

http://goo.gl/Rql0Wp

.

۹۷ مطلب با موضوع «ایام (خاطرات)» ثبت شده است

یک هفته ای میشود که هم اتاقی ام شب کار شده و دیگر یکدیگر را نمی‌بینیم. بچه ی نیشابور است. دیپلم دارد و کارگر قرار دادی بخش نیمه دولتی ست. مثل خیلی از شهرستان های دیگر شهر خودشان کار نبوده و آمده اینجا. مادرش سردرد مزمن و پدرش سرطان دارد. هرماه مبلغی از حقوق،مثلا ۱۵۰هزار تومانش، را برای خرج ماهانه ی خودش برمیدارد و مابقی را قلمبه میفرستد برای پدر و مادرش. یک ماه پیش که بقیه ی پیتزا و مرغ سوخاری که با دوستم بیرون خورده بودیم را آوردم خوابگاه و به او تعارف کردم از رفتار و بعد اقرارش فهمیدم تا به حال پیتزا نخورده. و بعد که مرغ سوخاری را دید گفت این چیه؟! (نه این که پولش را نداشته،نوع زندگی اش جوری بوده که با این چیزها سر و‌کار نداشته باشد).

از وسایلی که هر کسی از ما ممکن است داشته باشیم، مثلا لپ تاپ، گوشی هوشمند، سشوار، ماشین صورت تراشی و... هیچ کدام را ندارد. خودش است و لباس هایش و یک پتو و یک عکس حضرت ابوالفضل که بالای تختش زده. راستی، متولد ۷۱ است...

دیروز روی دیوار خواندم که «آنچه که داریم و یه آن بی اعتناییم، کسانی برای داشتنش راز و نیاز میکنند». امشب که طبق عادتی که همه ی ما داریم که شب تولدمان مینشینیم و به حال عمر رفته و کارِ نکرده زار میزنیم، داشتم زار میزدم؛ اینها را با خودم مرور کردم که در بند ناشکری گرفتار نشوم.

من، با ربع قرن! تجربه به شما میگویم که هر انسانی همان اندازه که دلیل برای گریه دارد، دلیل برای خنده هم دارد. پس بخندیم؟

  • مصطفا موسوی

پیرو پست ما یا آنها وبلاگ سورمه

وقتی که سمنان درس می خواندم، خواهر کوچکترم (که آن زمان ۱۹ سالش بود) به مناسبت روز تولدم برایم یک عطر اصل و پدر مادر دار خرید و از شهرستان پست کرد.خیلی عطر قشنگی بود. فقط مسئله ای که وجود داشت این بود که من اگر توی زندگی ام فقط از یک عطر متنفر بودم، همان بود! یعنی تا سرحد تهوع حالم را ید میکرد واقعا! نمی‌دانستم چه کنم. توی دو لایه پلاستیک پیچیدمش و گذاشتم توی ساکم. اما خب پخش بو و ماندگاری بالایی داشت و هر لباسی توی آن ساک میگذاشتم بو می گرفت! حالا شاید فکر کنید خواهرم بد سلیقه بوده اما نه. یکی دو تا از دوستانم عاشق آن عطر (کاپیتان بلک) بودند و حتی درخواست کردند عطر را به آنها بدهم. منتهی عطر هدیه بود و آنهم از خواهر کوچیکه! البته او خودش از لحنم ناخواسته بو برده بود که چندان هم ذوق زده نشده ام!

خلاصه زمان‌گذشت. یکی دو سالی بود که با آن عطر همزیستی مسالمت آمیز داشتیم که روز تولد یکی از دامادهایمان افتاد در بدترین شرایط مالی خانواده! من هم دیدم هم اسراف است و هم حماقت که آن عطر را انقدر نگه دارم که فاسد شود. عطر را دادم به مادرم و گفتم این هم کادوی داماد!

آن روز تولد خوبی بود و خوش گذشت اما چشمتان روز بد نبیند! یک بار که‌خواهر کوچیکه آن عطر را توی خانه ی خواهر بزرگه دید! چه اشک‌ها نریخت و چه بد و بیراه ها که نثار منِ بیچاره نکرد، نگویم برایتان. فقط بدانید که هروقت بحث تولد، عطر، هدیه، و البته بیشعوری! می شود خواهر کوچیکه آن داستان را، هر بار از منظری جدید مرور می کند و البته تا چند ساعت هم با من سرسنگین می‌شود!

  • مصطفا موسوی

وقتی دیشب میخواستم‌از داخل حمام هم اتاقی ام را صدا کنم که شامپو را که یادم رفته بود به دستم برساند، تازه فهمیدم بعد از چند ماه هم اتاقی بودن اسمش را نمیدانم! از بس که فقط من و او توی اتاقیم و برای‌خطاب‌قرار دادنش و تمایزش از دیگری نیازی به صدا زدن اسمش نبود!

امیدوارم دور و برتان همیشه شلوغ باشد و اسم همدیگر را فراموش نکنید!

پی نوشت: آهنگی را که وسط گوش دادنش با اسپیکر موبایل ناگهان رئیس آمد توی اتاق را میگذارم اینجا تا گوش بدهید و حال من و رئیس در آن لحظه را بفهمید!

  • مصطفا موسوی

این مرد ۵۰ ساله ی لاغر اندامی که توی سوییت ما زندگی می کند، اهل مشهد است.

نه بگذارید فضا را بهتر ترسیم کنم. اینجا شهرکی ست تقریبا چسبیده به کویر. در شهری که ماهیتش غربت است. پاکدشت، شهری متشکل از افرادی که از دو سه نسل پیش، یا همین حالا، به جبر حکومت آن زمان یا به جبر زندگی خودشان به اینجا تبعید شده اند یا مهاجرت کرده اند. شهری شلوغ، سر راهی، بی تاریخ، و صنعتی ست. منی که چند ماهِ تداخل شغل و تحصیلم را به مصلحت اینجا تنها زندگی می‌کنم غربت اینجا را به توجیهی که خود می دانم می پذیرم. اما...

داشتم میگفتم. این مرد غالبا ساکت است، هرچند سلام علیک های گرمی می کند. به قدری لاغر است که میترسم وقتی ایستاده زانو هایش کمانش کند و بشکند. اهل مشهد است و نزدیک به بازنشستگی. اما همیشه همینجاست. بچه ها هیچ‌وقت ندیده اند جز ایام نوروز، به شهرشان برود. یعنی یک نفر به این سن، هیچ چشم به راهی ندارد؟ خیلی غریب است. بچه ها میگویند زن و بچه ندارد....

غذا خوردن تنهایی این آدم را وسط هال که می بینم، دیگر رویم نمیشود از هیچ غصه ای‌گلایه کنم...

  • مصطفا موسوی

در شرایط خاص آدم گاهی چه کارها که نمی کند. پریشب رفتم گمرک یک دوچرخه ی دست دوم خریدم و با دردسرهای فراوان آوردمش اینجا. بعد یادم آمد همه ی دوچرخه هایی که من توی عمرم سوار شدم دست دوم بوده اند! بعد یادم آمد تمام مدت دوچرخه سواریِ من مادرم اسفند روی آتش بود! خیلی میترسید. (به خواهرم گفتم اگر مادر زنگ زد بو نبَرَد که من یاد بچگی ام کرده ام و دوچرخه خریده ام!) بعد یادم آمد هیچ وقت یاد نگرفتم با دوچرخه ۱۰متر تک چرخ بروم و توجه دختران محل را جلب کنم! دلم میخواست ها! اما نمی توانستم!

برای منی‌که ۱۰ سال است پایم به رکاب نخورده، ۴۵دقیقه رکاب زدن و برگشتن از سر کار به خانه، آن هم پس از روزی ۱۰ ساعت کار کردن به قدر کافی سنگین است تا شب راحت تر و با فکر و خیال کمتری بخوابم.

هرکسی به چیزی پناه می برد از شر بی خوابی های شبانه. فکر میکنم این تجویز خوبی بود برای من!


با من بیا



  • مصطفا موسوی

سیزده فروردین، روی صندلی شماره ۱۳ اتوبوس نشسته ام و به دلگیرترین غروب دشت مرغاب نگام میکنم. خانه پشت سرم است. هرچه فکر میکنم تهران چکار دارم به نتیجه ای نمیرسم. مادرم همیشه وقت رفتن صبور بود. این بار هم. اما همین یک ربع پیش زنگ زد و گفت «رفتی و جون منو گذاشتی تو‌کیفت بردی». حق می دهید دلگیر ترین غروب جاده مال من باشد؟!

  • مصطفا موسوی
میگویند هرکس را به چیزی سرزنش کنی دچارش می‌شوی. قبلا موقع عکس گرفتن همیشه می‌گفتم مادر من، عکس پرسنلی که نیست. راحت باش. خودت باش. اما گوش نمی‌داد. حالا خودم هم موقع عکس گرفتن انگار عصا قورت داده ام. نمی دانم کجا را نگاه کنم. نمیدانم چطور لبخند بزنم که اگر طبیعی نیست مضحک هم نباشد. نمیدانم به کدام رخ بایستم و از همه بدتر. نمیدان دست هایم را چه کنم؟ دو طرف بدنم اویزان نگهشان دارم مسخره ست. دست بغل بایستم سینه و ساعد و غبغبم باد میکنند! نهایت ابتکارم این است که چهارتا انگشتم را توی جیب شلوارم کنم و شستم را به طور زیرکانه ای بیاورم بیرون که انصافا ژست خالتوری ست. بلد نیستم مثل خیلی ها یک پایم را بالاتر بگیرم یا دستم را باز کنم یا به افق نگاه کنم یا خلاصه هرجوری شده دست و پایم را به هم گره بزنم که عکس هایم ذره ای با هم تفاوت داشته باشند. وقتی میخواهم ژست بگیرم فکر میکنم کار مسخره ای ست امت وقتی عکس ژست گرفته ی کسی را می بینم به نظرم خوب است اما دفعه ی بعد باز هم...
ول کن نصفه شبی مصطفا! به ملت چه ربطی دارد این حرف ها؟ نمیدانم. بخوابم بهتر است!
  • مصطفا موسوی

مثل کسی که یک هفته گرسنگی بکشد و فقط جمعه یک غذای مفصل و سنگین بخورد، و هم از گرسنگی اش زجر بکشد هم از سیری اش؛ تعطیلات برایم خسته کننده شده. ترجیح میدادم هفته ی آخر هر فصل تعطیل باشد تا این که عملا سه چهار هفته ی نوروز.

دوست دارم الان بروم سر کار و این یک هفته را نگه دارم برای مثلا آخر شهریور که برای یک روزش له له میزنم.

  • مصطفا موسوی

توی این چند ساله شاید دستتان آمده باشد که چندان آدم منفی بافی نیستم. حداقل توی وبلاگم. اما خب به هرحال از روزهای سختی که به آدم میگذرد نمیشود به کلی چشم پوشید. سال ۹۴ سال بدی نبود. ولی واقعا سال سختی بود. فشارهایی کشیدم که نگو. غصه هایی خوردم که نپرس. مثلا در سختی هایش همین بس که کل سال نتوانستم خواهر بزرگم و خانواده اش را حتی یک بار ببینم!

حالا سالی که دقیقا تا هفته ی آخر هر روزش آبستن حوادث بود، رو به اتمام است. شب، وسط کویرهای اصفهان، اتوبوس با سرعت زیاد می برد که مرا چند روزی مهمان مادرم کند. و خلوتی دست داده تا امسال را دوره کنم. خیلی دوست دارم چند سال دیگر که به امسال فکر میکنم، حال و روزم طوری خوب باشد که سال ۹۴ از سخت ترین سالهای زندگی ام لقب بگیرد.

  • مصطفا موسوی
همیشه دلم به حال کسانی که حیوانی را نگه داری می کنند می سوخت! فکر می کردم بیچاره اند که کسی را ندارند و رو آورده اند به همدلی و همزبانی با جک و جانورها !
امروز بعد از یک روزِ واقعاً بد، داشتم به خوابگاه بر میگشتم و به این فکر می کردم چطور امشب را تنها سر کنم. وقتی گل فروشیِ تازه افتتاح شده ی سر کوچه را دیدم تفننی واردش ببینم چه دارد؟ در حالی که حسن یوسف ها را می دیدم به این فکر کردم گل داشتن بد هم نیست.این که آدم به خاطر زنده نگه داشتن گلش هم شده مجبور باشد گاهی به "حیات" توجه کند. به این فکر کردم که آدم هایی که گل داری می کنند انگار آب را توی گلدان، اما پای ریشه ی خودشان می ریزند تا شاداب بمانند. به این فکر کردم که ما، به خاطر همان ذات خالق بودنمان که قبلا گفته بودم، باید چیزی داشته باشیم که حس کنیم زندگی اش به ما بسته است و حیاتش را از ما دارد. که اگر ما نباشیم، می میرد.
تصمیم گرفتم من هم تنهایی ام توی خوابگاه را اینگونه پر کنم. البته حسن یوسفِ حساس برای منی که بی سرزمین تر از بادم مناسب نیست. پژمرده اش می کنم. رفتم یک کاکتوس کوچک برداشتم. کاکتوس بیشتر به درد من می خورد. مثل خودم آرام. مثل خودم پوست کلفت. مثل خودم قانع. مثل خودم بی نصیب.
#

عکسش

  • مصطفا موسوی