دلستون

نگفتنی های از دهان در رفته ی مصطفا
دلستون

نخلستون خونه ی نخلا ؛
دلستون آرامگاه منه.
________________

Home

صفحه اینستاگرام

کانال تلگرام

About

آدرس کوتاه شده برای لینک دادن در بلاگفا :

http://goo.gl/Rql0Wp

.

۹۷ مطلب با موضوع «ایام (خاطرات)» ثبت شده است

چشمم به کفش بود و دستم توی جیبم. خیلی گران و خیلی زیبا بود. پولش را داشتم اما تقریباً همه‌ی پولم بود. بعد از کلی کشمکش بالاخره به فروشنده گفتم آن را بیاورد. بعد از چند دقیقه آمد و گفت همه‌ی شماره‌هایش را داریم‌ جز شماره‌ی پای شما. راستش خوشحال شدم! هم پولم حفظ شده بود و هم دل خودم را نشکسته بودم! با یک کفش ارزان‌تر از مغازه خارج شدم و با جیب خوشحال به خانه برگشتم.

پی نوشت: بر اساس یک داستان غیر واقعی!

  • مصطفا موسوی

از اولین روز سرد شدن هوا در آبان ماه، دو تا شال گردنم را در آوردم و نوبتی می‌پوشمشان. شال گردن، گردن آدم را گرم نگه می‌دارد. شال گردن را که روی دهانت بکشی نفس‌هایت را گرم می‌کند. شال گردن می‌تواند با کلاه آدم ست شود و هارمونی بهتری به تیپ آدم بدهد. شال گردن، یکی از معدود دلخوشی‌های زمستان است. همین چند روز پیش که دو دقیقه قبل از جلسه با استادم چند قطره شیرکاکائو ریخت روی پیرهن سفیدم، شال گردن با فداکاری تمام مثل یک کراوات پهن لکه را پوشاند. استاد هم اصلا نپرسید توی این اتاق گرم چرا شال گردن پوشیدی. استاد آدم فهمیده ای است. او می‌داند شال گردن رفیق من است!

  • مصطفا موسوی

هرچند ۱۸سال شب امتحانی بودم، اما هیچ وقت فکر نمی‌کردم پاورپوینت ارائه دفاع از پایان نامه را هم بگذارم برای شب دفاع! درست کردن پارپوینت تا ساعت ۵ونیم صبح طول کشید. تا ساعت ۹ خوابیم، اگر بشود اسمش را خواب گذاشت! بعد رفتم دانشگاه و...

 با نظر استاد کلی تغییرات در پاورپوینت انجام دادم. طوری که‌تا نیم‌ساعت قبل از دفاع طول کشید. بعد هم بدو بدو رفتم و شیرینی پذیرایی دفاع را خریدم. چقدر هم گران بود! اصلا این رسم و رسومات اضافه چیست؟ چرا همه‌چیز را سخت می‌کنیم ما؟

بگذریم. خلاصه تا لحظه ی دفاع وقت نشد پاورپوینت را یک‌بار روخوانی کنم حتی! چه برسد به تمرین!

شیرینی در دستم، پلاستیک پر از آبمیوه در آن یکی‌دستم، کیف حاوی لپ تاپ و سررسید و غیره آویزان گردنم. بدو بدو خودم را رساندم. نفس نفس زنان و خیس عرق، تازه باید شیرینی را می‌چیدم و کابل اتصال به ویدئو‌پروژکتور پیدا می‌کردم و غیره!

هنوز عرقم از انجام این کارها خشک نشده بود که اساتید آمدند. یکی از امیرکبیر و آن یکی سختگیر ترین و بدنام ترین استاد دانشکده!

اما همین که ساعت ۱۸:۴۰ اسلاید اول را بار گذاشتم، انگار که یک‌نفر دیگر پا در کالبدم گذاشت! انگار اسلایدها را از حفظ بودم! توضیح‌می‌دادم، از زبان بدن و ایما و‌اشاره استفاده می‌کردم، تُن صدایم را بالا و‌پایین می‌کردم، مثال می‌آوردم، ارتباط چشمی برقرار می‌کردم ... خلاصه یک‌ارائه‌ی تمام عیار بود!

بعد هم که اساتید به‌جای بیست دقیقه، حدود ۹۰ دقیقه سوال پیچم کردند، هرچند ایراداتی داشتم، اما خودم را نباختم و به‌خوبی مرز بین دفاع کردن و‌جدل نکردن را، به گفته ی استادم بعد از دفاع، رعایت کردم. نمره هم بیشتر از حد انتظارم بود!

ساعت ۲۰:۴۰ دفاعم تمام شد. تا اساتید مشورت کنند و‌نمره بدهند و تشکر کنم و از دانشگاه خارج شوم ساعت شد ۲۲:۰۰

شب، برگشتنی، داشتم پیش خودم می‌گفتم خودمانیم، تو که انقدر مسلط نبودی، جلوی این استاد سخت گیر و‌کار بلد، چطور اینقدر خوب بودی؟ این انرژی در توِ شب نخوابیده‌ی دقیقه نودیِ سخنرانی نکرده از کجا آمد؟ داشتم این سوالات را از خودم می‌پرسیدم و در همین فکر و‌خیالات بودم که مادرم زنگ زد! جواب سوالم را گرفتم!

  • مصطفا موسوی

نمی دانم چرا وقتی حس کنم نمی‌رسم یکدفعه کاملا می‌بُرم. مثلا اگر حس کنم به کار فردا نمی‌رسم دیگر امشب را هم تلاش نمی‌کنم.

همین چهارشنبه یکدفعه دیدم به نقطه ی مقرر پایان نامه برای دوشنبه با استاد نمی‌رسم. همان لحظه سریع جمع کردم‌و تا همین الان سراغش هم نرفتم! یا مثلا گاهی وقتی مطمئن شوم پول کم آورده ام عوض این که آخرین باقیمانده ها را محتاط تر خرج کنم یکدفعه خودم را به یک وعده غذای خوب دعوت می‌کنم. یک جورهایی دست به انتحار می‌زنم!

یک رفیقی هم دارم که همیشه پایه ی اینجور انتحارها بوده و هست که دلم برایش تنگ شده. ناصر جان سلام! خیلی مخلصیم. نمی‌آیی برویم پیتزا بوقلموت بخوریم؟!

  • مصطفا موسوی


از زلزله ی بم خاطراه ای به تلخی زهر مار بر دلمان است. یادم می‌آید سالِ بعد از زلزله رفتیم بم، که انگار همان روز صبح زلزله آمده بود. آن موقع شبکه های اجتماعی نبود که با چاهار بار انتشار عکس قربانیان زلزله وجدان اجتماعی مان خفه خون بگیرد  و حس همدردیمان ارضا شود.  فقط غصه می‌خوردیم. غصه اش آنقدری بود که ما که بچه بودیم هم بغض می‌کردیم. هنوز تصویر جسدهای لای پتو پیچیده با صدای سوزناک ایرج بسطامی از جلوی چشمم دور نشده...

سالروز زلزله ی بم را همراه شویم با حامد عسگری که توی زلزله بوده و همان سال خودش ۵۰عزیزش را به خاک سپرده:


#غم_نامه_بم


الهی غربت ساقی نبینی

الهی درد مشتاقی نبینی

الهی که بالای اسم نگارت

بمیری و هو الباقی نبینی


دلم از غربت بم چاک چاکه

زمین از تلخی بغضم هلاکه

بگردم سر به سر ویرونیه های

گلو بند نگارم زیر خاکه


غمم اندازه‌ی یک کهکشونه

طفیل چشمم ابر آسمونه

از اون روزی که بم زیر و زبر شد

همیشه تو دلم خرما پزونه


از او ارگی که تو تاریخ مایه

فقط مشتی گل و آجر به جایه!

نه بارویی نه برجی مونده حالا

بگن آغا محمد خان بیایه!


دو چشمونت پیاله پُر زِ می بی

دو زلفونت خراج مُلک ری بی

طلوعت توی نارنجای خرداد

غروبت صبح جمعه پنج دی بی...


  • مصطفا موسوی
دلسوزی خواهرانه شان گاهی محبت خاله خرسه است. چند وقت پیش یکی از خواهرهایم یکی از دوستانش را برای من زیر نظر گرفته بود! وقتی به من گفت فقط خندیدم. که خب ناراحت شد! چند وقتی گذشت. با همان دوستش به چنان اختلافی خورد که بیا و ببین. کلا قطع رابطه کرد. می گفت خیلی بی معرفت است! گفتم تو که می خواستی زن داداشت بشه. گفت خفه شو!
خواهران دلسوز همین اند. باید دلسوزی شان را قبول کنی و مته به خشخاش نگذاری. و در عین حال زیاد هم جدی نگیری! بعد از آن مورد دو نفر دیگر را هم پیشنهاد داده. که البته بار آخر گفتم من حالا حالاها قصد بدبخت کردن کسی را ندارم. مخصوصا دوست و رفیق های تو را. که خب باز هم ناراحت شد. هنوز هم ناراحت است!

#زن از نگاه من 2
  • مصطفا موسوی

یک نرم افزار دارم آنلاین بودن افراد مخاطبت توی تلگرام را در هر نرم افزاری باشی آن بالا اعلام می‌کند. فلانی آنلاین  شد. چند ثانیه بعد دوباره آن یکی آنلاین شد...

گاهی می‌دیدم کسانی که بهشان مشکوکم چند ثانیه بعد از هم آنلاین می‌شوند. یا دقت می‌کردم بعضی‌ها متناوب می‌روند و می‌آیند و‌بعضی‌ها دیر به دیر...گاهی آنلاین بودن افرادی را به من یادآوری می‌کرد که سال‌هاست از آنها بی‌خبرم. یا افرادی که شماره‌شان را یک بار به خاطر کاری گرفته‌ام و اصلا نمی‌شناسمشان و از قصه‌شان خبر ندارم.

داشتم به قصه‌ی آدمهایی فکر می‌کردم که تند تند اسمشان از جلوام رد می‌شد. به این که همین الان چند نفر دارند با هم چت می‌کنند. چند نفر تازه با هم آشنا شده‌اند و مشغول کشف یکدیگر هستند. چند نفر در حال بریدن از هم... چند نفر دارند سر به سر هم می‌گذارند و می‌خندند؟ چند نفر از بدبختی‌شان به هم می‌گویند و‌چند نفر از خوشبختی‌شان ...

همینطوری که آهنگ توی گوشم می‌خواند « از دوستی پُر من، از دوست دلخور من...» داشتم به این فکر می‌کردم چند نفر دارند دل هم را می‌شکنند و چند نفر قرار است این آخرین چَت‌شان باشد؟

  • مصطفا موسوی


برای این عکس یک کپشن بنویسید. عبارت، جمله یا شعر

پی نوشت ۱) هدف صرفا تفنن است!

پی نوشت ۲) معادلی فارسی برای کپشن بلد نبودم که معنایش را برساند! زیر نویس؟ توضیح؟ عنوان؟

  • مصطفا موسوی

آدم بعضی وقت‌ها چیز‌هایی می‌بیند که اگر از کس دیگری شنیده بود محال بود باور کند!

چند وقت پیش تصمیم گرفتم کنار کارم، گاهی برای گذران زندگی درآمد کوچک دیگری هم داشته باشم. مثلا از شهرستان مقداری پسته آوردم و با قیمت مناسب‌تر از بیرون به همکاران فروختم. هم آنها راضی بودند و هم من. امشب از جلوی یک آجیل فروشی شیک رد می‌شدم قیمت خیلی بالای یک مدل پسته که تقریبا شبیه پسته‌ی من بود توجهم را جلب کرد: کیلویی ۶۳ هزار ومان. رفتم به مغازه دار گفتم من از این پسته دارم، کیلویی ۳۵ الی ۴۰ هزار تومان. می‌خواهی؟ بدون این که حتی چانه بزند قاطعانه گفت نه! یعنی قیمتم خیلی پرت بوده! یعنی کیلویی ۳۰ هزارتومان از یک محصول ۳۵ هزارتومانی برایش کم است!

بعد شما چه توقعی از وضع مملکت دارید وقتی خودمان گرگ شده‌ایم و به جان هم افتاده‌ایم؟!


پی نوشت: خلاصه پسته خواستید در خدمتیم!

  • مصطفا موسوی

این روزها همه توسط عزیزانشان بلاک می‌شوند. شما چطور؟!

  • مصطفا موسوی