خبر کوتاه بود و ویرانگر:
آشپز شرکت دو هفته مرخصیه و ناهار با خودتونه!
- ۱۲ نظر
- ۲۴ مهر ۹۵ ، ۱۳:۲۶
خبر کوتاه بود و ویرانگر:
آشپز شرکت دو هفته مرخصیه و ناهار با خودتونه!
این روزها که شرمنده ی چشم هایم هستم! این روزها که کارم پشت کامپیوتر است، درس خواندنم پشت کامپیوتر است، و تفریح و استراحتم هم پشت کامپیوتر است، نگران این هستم که نمره ی چشمهایم بیشتر نشود.
شاید بگوییدخب، به ما چه؟ باید بگویمخوبیت ندارد وبلاگ آدم زیادی دست نخورده باقی بماند!
خلاصه این روزها شدیدا درگیر پایان نامه هستم و هیچ هدفی مهم تر از دفاع کردن تا بهمن ماه ندارم. برایهمین است که وبلاگ و تلگرام و اینستاگرام و هرچه گرام دیگر توی زندگی ام بود را گذاشته ام توی فریزر به همان حالت باقی بمانند تا برگردم!
شب های محرم ما را هم دعا بفرمایید :)
یکی از مسائلی که انسان در اوایل شاغل شدنش با آن برخورد میکند مسئله ی «ناله» است. بله، ناله! به اسن صورت که در محل کار از هرکس بپرسی چه خبر میگوید بدبختی! بپرسی چطوری میگوید دست روی دلم نگذار و قس علی هذا. اگر هم دلیل را جویا شوی دلیلش یکچیز بیشتر نیست: پول! و اوایل آدم چه دلها که برای بعضیهایشان نمیسوزاند. بعد از مدتی کمکممتوجه غیبتهای گاهو بیگاه این جمعیت نالان میشوی. مثلا فلانی دو روز آخر هفته و سه روز اول هفته ی بعد را نمیآید. هی فلانی کجا بودی؟ «هیچی بابا دلمون پوسید توی این تهران. گفتیم یه مسافرتی بریم.» به سلامتی. کجا؟ «یه سر رفتیم رشت وفومن از اونور سرعین و یه سر هم الموت قزوین و برگشتیم» :|| یا یکی دیگرشان که خانوادگی با هواپیما رفته بود کیش! و... خب، مسافرت خوب است اما واقعا کسی که چنین مسافرت طولانی که خرجش دو برابر حقوق من است را میرود چرا باید پیش من بنالد؟
البته ناگفته نماند بعد از مدتی که حدود حقوق افراد دستتان میآید به رابطه ی مستقیم حقوق با میزان نالیدن و رابطه ی مستقیم میزان نالیدن با خرجهای جانبی آنچنانی افراد پی میبریم. به طوری که انگار رمز موفقیتشان همین است: بنال تا نالان نباشی!
پی نوشت: کلا ناشکری نکردن و موج مثبت دادن از بهترین صفات یک انسان در اجتماع است که البته هنر هم میخواهد. دور شوید از کسانی که هربار میگوییم حالت چطور است میگویند: بد! «مؤمن غمش در دلش مخفی و شادی اش در چهره اش نمایان است»
یکی دو پست قبل درمورد کنسل شدن جلسه با استادم صحبت کرده بودم و یادم است چند نفر هم رای منفی داده بودند که باعث شد متوجه شوم آرزوی پیشامد بد برای دیگری کردن عمل کاملا ناپسندی است!
اما امروز که بعد از چند وقت دوباره جلسه گذاشتیم استاد جریان را برایم تعریف کرد. اتفاق عجیبی بود! استادم پسر 21 ساله اش را بر میدارد و به موزه عبرت میبرد. موزه عبرت درواقع شکنجهگاه سابق ساواک است که حالا با گذاشتن مجسمهها و آلات شکنجه، صحنههای شکنجه را در آن بازسازی کردهاند. من که هنوز موفق به بازدید از این موزه نشدهام اما استاد میگفت صحنهها خیلی دردناک است. همانطور که مشغول بازدید بودهاند پسر استاد از شدت تأثر از حال میرود و زمین میخورد و سرش هم به جایی میخورد اتفاقا! به بیمارستان که میروند و عکس که میگیرند مشخص میشود که خونریزی مغزی کرده است! به همین راحتی!
فکرش را هم نمیکردم انقدر سقام سیاه باشد که چنین اتفاقی را رقم بزند! اما خب از آنجایی که سریع پشیمان شدم پسر استاد هم سریع خوب شد و آن لختهی خون کذایی هم خود به خود جذب شد. اما راستی که اتفاق عجیبی بود.
جالب نیست؟ چه بر زندانیان سیاسی آن زمان گذشته که یک جوان، بعد از 40 سال از دیدن صحنهی شبیه سازی شدهی آن هم بیهوش میشود و زبانم لال تا مرز مردن پیش میرود؟ جالب نیست که استادی که حتی پیامکهایش را هم به زبان انگلیسی مینویسد تا این حد به تاریخ انقلاب علاقه داشته باشد؟ جالب نیست که رژیمی که آنقدر از خودش مطمئن بود، که با زندانیانش مثل حیوان رفتار میکرد، چند سال بعد اینچنین خوار شود؟ جالب نیست که بعضی از زندانیانی که آن شکنجهها را کشیدند و پای حرفشان و پای ایمانشان ایستادند چند سال بعد و توی همین انقلاب که برایش جان میدادند رنگ عوض کردند و حتی گاه دانسته یا نادانسته خیانت کردند؟ واقعا که آدمیزاد موجود عجیبی است!
حدس زدم به دنبال عشقی دور از دسترسش خودسرانه از شهرستان سوار اتوبوس شده و راننده ی بیوجدان هم لابد به طمع کرایه ای او را سوار کرده و اصلا به حال و روزش نگاه نکرده و برایش مهم نبوده چه میشود!
پی نوشت یک: ببخشید که علیرغم میلم موقتا نظرات را غیر فعال کردم :)
پی نوشت دو: ببخشید که این مطلب انقدر طولانی است.
پی نوشت سه: گفتمکه آن روز روز بدی بود. مهم نیست چرا. اما از دوستم محسن ممنونم که وقتی ساعت ۱۲ شب زنگزدم و گفتم دارم به خوابگاهتان میآیم و با آن وضع آشفته پیش او رفتم، نپرسید چه شده و کجا بودی؟
گاهینپرسیدن حال کسی صد برابر بیشتر از پرسیدنش خوب است :)
ادامه یمطلب را بخوانید :)
من آدمی هستم که به راحتی گذشت میکنم. به طوری که بعضی اطرافیان تذکر میدهند که خودت را کمی سفت تر بگیر! اما در بعضی موارد تعصب های خاص خودم را دارم! مثلا یکی از این تعصبات سر کرایه تاکسی است! خودم هم میدانم کار چیپی است اما دست خودم نیست!
اما چیزی که میخواهم برایتان تعریف کنم برای خودم هم خنده دار است!
در مسیری که من بین خوابگاه و محل کارم میروم بیشتر از تاکسی، مسافرکش ها کار میکنند و خب خودتان کهمیدانید، خیلی هایشان سعی میکنند بیشتر از حقشان پول بگیرند. و من هم معمولا زیر بار نمیروم.
چند وقت پیش یکیشان وقتی رسیدیم سر خیابان شرکت، پول را که گرفت و من گفتم «زیاد برداشتی» شروع کرد به حرکت. گفتم «آقا وایسا دارم حرف میزنم.» گازش را گرفت! شاید باورتان نشود ولی من با همین هیکلم پریدم و چسبیدم به درب ماشین و پاهایم را بالا گرفتم و و مسافت قابل توجهی را مثل این فیلم های اکشن آویزان ماشینِ در حال حرکت طی کردم در حالی که سعی میکردم پاهایم با زمین نکشد فریاد میزدم «وایسا بینمممم. وایسا بینممم کجاااا؟» :)) طرف اولش گرخیده بود وناخودآگاه (شاید هم تحت تأثیر فیلم ها) بیخودی گاز میداد! اما بعد ایستاد و فریاد زد «خوتو نکشی واسه هزار تومننن!» گفتم «حرف نباشه پول منو بده!» برگشت که اصل پولم را بدهد. گفتم « کرایه تو بردار بقیه پولمو بده. من نه حقتو میخورم نه میذارمحقمو بخوری!» :)) یعنی بعد از این جمله ی حکیمانه توی آن وضعیت جا داشت یک نخ سیگار برگ روشن کنم و بگذارم گوشه ی لبم! بعد پول را که پول خرد هم بود داد شاباش کردم روی سقف ماشینش ! همینقدر بی ادبانه و چاله میدانی!
خلاصه بعد از اینکه داد مظلوم را از ظالم ستاندم لباس هایم را تکان دادم و سعی کردم جمله ی «ملت رد دادن» یا قریب به همین مضامین را که کسی از پشت سر میگفت نشنیده بگیرم. شانس آوردم همکاران و مخصوصا کارگرهای شرکت آنجانبودند وگرنه دیگر برایم تره هم خورد نمیکردند! همین کاری که شما خوانندگانمحترم زین پس حق دارید انجام دهید!
پی نوشت: فقط راننده تاکسی های بیچاره دیوارشان کوتاه است وگرنه ماست سوپرمارکت هفته ای ۵۰۰ تومان هم گران شود هیچ مشکلی نداریم!
دیروز با ناصر و محسن (نویسنده ی وبلاگ کاسه ی زر) رفتیم فیلم زیبای «ایستاده در غبار» را دیدیم (معرفی فیلم بماند برای بعدا شاید). سانس قبل از افطار بود و بعد از فیلم هم خودمان را به یک افطاری خوشمزه مهمان کردیم. برنامه ی بعدی اهدای خون بود! (با خواندن این پست از جناب دکتر و کلی مطالب مشابه این تصمیم گرفته شد!)
شما فکر کنید سه نفر بعد از یک روز روزه داری (یکی مان بدون سحری حتی!) با کیف و کوله پشتی، از سینما چارسو تا مرکز اهدا خون وصال (تقاطع خیابان وصال و طالقانی) پیاده بروند. تقریبا ساعت ۱۱ شب رسیدیم آنجا. خسته و کوفته رسیدیم. من و محسن قصد اهدای خون داشتیم و ناصر نه. وقتی رسیدیم ناصر کارت ملی همراهش بود و من و محسن نه! (بدانید برای اهدای خون کارت ملی ضروری ست). هرچه گفتیم ما اینهمه راه آمده ایم! افاقه نکرد. دیدیم ضایع است سه تا جوان، سیبیل کلفت یا ریش دار، رفته ایم و یک گلبول هم نداده ایم، ناصر به خاطر حفظ آبروی جمع نظرش را عوض کرد و رفت توی صف اهداء.
فکر می کنید در اتاق معاینه بین دکتر و ناصر چه گذشت؟ خلاصه اش این است:
_ این جواب آزمایش شماست؟
+ بله
_ دانشجویی؟
+ بله
_غذا هم میخوری؟
+ !! معلومه که میخورم!
_ گوشت گیرت میاد بخوری؟ خوابگاهی هستی؟
+ نه با خانواده ام، گوشت هم میخورم.
_ اومدی خون بدی؟
+ آره دیگه!
_ بیا این دو بسته قرصو بگیر، واسه کم خونیه. شبی یکی بخور. ولی به اینم افاقه نکن حتما برو دکتر!
+ :|
_ از چشمات هم معلومه کم خونی! بیا این یه بسته دیگه رو هم بگیر. برو بیرون بگو نفر بعدی بیاد تو!
میدانید یک لشکر برود اهدای خون یک قطره هم خون ندهد یعنی چه؟!
نمیدانم چرا هر اتفاقی که مادرم توصیه میکند مواظب باشم نیفتد و من به او اطمینان می دهم نخواهد افتاد، در مدت زمان کوتاهی اتفاق می افتد!
مثلا چند وقت پیش مادرم چند بار گفت همه ی مدارکت را نگذار تویکیف پولت یک وقت گم می شود. گفتم مادر الان دو سال است من این کیف را دارم، توی این همه که اینحرف را نزدی مگر گم شده؟ به جان شما یک هفته نگذشته بود که شد آنچه شد! و کلی هم مژدگانی پیاده شدم تا کیف دوباره به دستم رسبد.
حالا هفته ی پیش مادرم گفت ساعتت سنگین است و پین میشکاند. دائم دستت نکن بگذار برای مهمانی و مراسم و اینها. گفتم مادر من ساعت برایبستن است دیگر!
خب در عکس مشاهده می فرمایید چه بهسر ساعتم آمده!
آن هم کیفپول کذایی ست!
چهارشنبه شب با کلی دردسر راه افتادم سمت خانه. دوستم که اتفاقا همان موقع با هم حرف میزدیم گفت «عه داری برمیگردی خونه؟» یک لحظه جا خوردم و برگشتم دویاره جمله را خواندم. جالب بود برایم که مدت هاست نمی گویم «دارم برمیگردم خونه». بلکه میگویم «دارم میرم خونه». بگذریم.
تا فردا عصرش(پنجشنبه) توی راه بودم و نهایتا به طریقی که توی کانال گفتم (جمله تبلیغاتی ست!) به خانه رسیدم. دو روز زندگی کردم و بعد از ظهر شنبه دوباره راه افتادم. و صبح ساعت ۵:۴۵ رسیدم تهران و مستقیم رفتم شرکت!
الان خسته ام. از بس این روزها خوب و بدِ حادثه را برانداز کرده ام، از بس که این روزها چه باید میشد ها و چه باید بشود ها را به جان هم انداخته ام، و از بس که این روزها فکر کرده ام، حالم از تنها شدن با خودم به هم میخورد. اینهمه رنج برای چیست؟ کِی قرار است بی دغدغه، بی ترس، حداقل یک روزِ کاملا خوش داشته باشم؟ نمیدانم
دیشب که سری به وبلاگم زدم ببینم مخاطب کلا با چه مواجه است، دیدم فضای وبلاگم غمگین تر از حال و هوای خودم است! مثل فضای اینستاگرام مردم که همیشه شادتر از خودشان است! گفتم پستی بگذارم که شرح حالی ننوشتیم و شد ایامی چند!
این روزها قراردادم را تغییر داده ام و نصف هفته را میروم سر کار و نصف حقوقم را میگیرم تا خیر سرم نصف دیگر هفته را روی پایان نامه ام کار کنم! از این رو نیمه ی دوم هفته را تهرانم. هرچند هنوز کار روی غلطک نیفتاده و نمیتوانم خوب تمرکز کنم.
تعطیلات پیش رو را بدون هیچ برنامه ی تفریحی سپری میکنم ولی تعطیلی شنبه ی بعدی را سری به خانه میزنم.
این روزها کولرها یکی یکی راه می افتند و من با اینکه دوره ی دانشجو درسخوان نبودم اما از دوره ی دبیرستان هنوز هم این حس در من باقی مانده که بوی پوشال خیس به مشامم میخورد دلم میخواهد درس بخوانم! هرچند این اولین خردادی ست که امتحان ندارم.
همین ها. چیز قابل عرض دیگری نیست. آها یک چیز دیگر اینکه:
میدانم هرکه از پدرمادرش قهر کرده رفته و یک کانال ساخته و دوست آشنه را توی رودربایستی ادد میکند! اما باور کنید اینجا زیاد مصدع اوقات نمیشوم! هدف اول اطلاع از به روز شدن وبلاگ و هدف دوم اشتراک راحت تر «با من بیا» ها است. پس اگر مایل بودید بپیوندید! ممنون :)