دلستون

نگفتنی های از دهان در رفته ی مصطفا
دلستون

نخلستون خونه ی نخلا ؛
دلستون آرامگاه منه.
________________

Home

صفحه اینستاگرام

کانال تلگرام

About

آدرس کوتاه شده برای لینک دادن در بلاگفا :

http://goo.gl/Rql0Wp

.

۹۷ مطلب با موضوع «ایام (خاطرات)» ثبت شده است

فعلا مثل خانواده ای که نمی خواهد بپذیرد عزیزش مرگ مغزی شده، سعی می کنم همچنان فرض کنم اینجا را می توانم نجات دهم.

دوست داشتم جای جدیدی برای نوشتن پیدا کنم. حرف جدیدی بزنم. آدم جدیدی باشم...

یک سال اخیر کن فیکون شده ام. پاییز 96 سعی کرد به زمینم بزند. ادای ایستادن را در آوردم اما پاییز 97 ضربه ی آخر را زد. دوست دارم فرار کنم. فقط بدوم. مثل فارست گامپ از خودم. یا مثل جاگوار(در فیلم "آخرالزمان") از دیگران. 

  • مصطفا موسوی

‏یه لحظه غفلت کنم و دلخوشیامو یاد خودم نیارم، همه ته دلم ته نشین میشن

شربت خاکشیریه زندگیم...

اینو دیشب نوشتم و توی دو سه تا از این شبکه های اجتماعی گذاشتمش! احتمالا کسایی که دو سه بار دیدنش بگن فک کردی چه جمله قصاری گفتی! ولی دلیل اصلیش اینه که واقعا این قضیه وجود داره. شیش ماهیه که همه چیز به هم ریخته و من... 

  • مصطفا موسوی

بعد از چند روز که تهران بودم اومدم و تصمیم گرفتیم با داداش یه حال اساسی به گلخونه بدیم و سفت بچسبیم به کار.

و اما بعد... 

  • مصطفا موسوی
تلوزیون همون اول تابستون توی یه جابجایی شکست.
گوشی خوب خواهر کوچیکه هم وسطای تابستون.
تبلت اون یکی خواهرم هم اوایل تابستون بود که شکست.
گوشی اون یکی خواهرم اواخر تابستون یهو آنتنش پرید.
دیشب هم که گوشی تقریبا گرون قیمت اون یکی اون یکی خواهرمو دزدیدن!
کلیه‌ی موارد بالا همچنان در همون وضعیت به سر میبرن و توان تعمیر هیچ کدومش نبوده تا حالا! واقعا چرا؟
پی نوشت: خواستم فقط چیزی گفته باشم. خاک گرفت این بی صاحاب مونده!
  • مصطفا موسوی

 شب شده بود و آنجا دیگر هوا طوفانی (باد و باران) بود. توی پمپ بنزین بعد از تفکر‌های فراوان به این نتیجه رسیدیم که ماشین را همینجا بگذاریم و برویم! رفتیم و پشت پمپ بنزین پارک کردیم و بعد از رفیق شدن با یکی از پمپ‌چی ها سوییچ را به او دادیم. و توی پمپ بنزین منتظر ماشین عبوری تا یزد شدیم. 

  • مصطفا موسوی

ترس این را داشتم که ماشین بترکد یا آتش بگیرد. در به سختی باز شد و پریدم بیرون. چند متری از ماشین دور شدم. خبری از خطر نبود. فقط یک طرف ماشین از گلگیر عقب تا گلگیر جلو به طور کامل مورد عنایت گارد ریل قرار گرفته بود. بعد دیدم جای ماشین بد است و جاده دو طرفه و سر پیچ. گفتم ماشین را جا به جا کنم. خوشبختانه راحت روشن شد. با این که دو تا لاستیک ترکیده بود ۱۰۰ متر جا به جایش کردم.

چند تا عکس گرفتم و فرستادم برای برادرم که فسا منتظر من بود. زنگ زد و گفت خسته نباشی! خودت طوریت نشد؟ ...

  • مصطفا موسوی

پیش نوشت: پنج قسمت قبل را می‌توانید از اینجا بخوانید.


باید چه می‌کردیم؟ ماشبن را نمی‌خواستیم اما نمی‌شد هم رفت و به طرف گفت من کاپوت ماشینت را داغان کرده‌ام ببخشید! حتی اگر پول تعمیر را هم می‌دادیم ماشینی که کاپوتش رنگ شده یا تعویضی باشد فروشش سخت است و قیمتش هم افت می‌کند. از طرفی مقصر هم نبودیم که بخواهیم تاوان بدهیم و بدشانسی آورده بودیم! اگر هم می‌رفتیم و می‌گفتیم ماشین اینطوری شده و حالا می‌خواهیم بخریمش ممکن بود او توی رودربایستی قرار بگیرد و نهایتا ناراحت شود. کمی فکر کردیم و این تصمیم را گرفتیم و عملی کردیم: 

  • مصطفا موسوی

پیش نوشت: دوستانی که تازه به جمع ما اضافه شده‌اند می‌توانند از اینجا چهار قسمت قبلی را بخوانند.

خب می‌گفتم. در راه بازگشت از یاسوج بودیم که توی شیپور یک آگهی تویوتا، همان تایگر که ما می‌خواستیم منتهی دو مدل بالاتر و رخ بهتر و قیمت مناسب تر پیدا کردیم. سریع تماس گرفتیم و تا برسیم به شیراز قرار بازدید گذاشتیم و دیدیم و پسندیدیم و قرار شد فردا بعد از تایید مکانیک ماشین را بخریم. فردا صبح ساعت ۸:۳۰ زنگ زدیم گفت ۹ زنگ بزن. ۹ زنگ زدیم گفت: "حقیقت قبل از شما یک مشتری از کاشان قرار بود بیاید، اگر او نپسندید در خدمتیم." که خب قاعدتا او پسندید! هرچه گفتیم ما بیشتر پول می‌دهیم و حتی ویشنهاد رشوه به دامادش دادیم (که این کارها انصافا بی‌اخلاقی است! نکنید!) افاقه نکرد و ماشین نازنین از کفمان پرید!

دیدیم وقت کم است و پروژه عقب است. تا شب کمی دنبال ماشین می‌گردیم و اگر نشد موکولش می‌کنیم به بعدا. تا شب چیز دندان گیری نصیبمان نشد. ساعت ۸ شب یکی از دوستانمان پیشنهاد داد پژو ۴۰۵ برادرش را به قیمت مناسب به ما بدهد تا کارمان شب عیدی راه بیفتد تا بعد. گفتیم برویم و ببینیم.

(داخل پرانتز بگویم که پراید وانت عزیز که معرف حضورتان بود، سر شاسی اش شکسته و لق بود (اهل فن می‌دانند چه وحشتناک است!)درب شاگردش فقط از بیرون باز میشد و درب راننده اش بالکل خراب شده بود! شما اگر لحظه پیاده شدن دو نفر آدم میانگین ۹۵ کیلویی را از فقط یک درب از ماشین پراید وانت تصور کنید اصرار ما به خرید ماشین را متوجه می‌شوید!)

ماشین را دیدیم. مدل ۸۹ دوگانه فابریک، رنگ سقف و کاپوت کمی کچلی داشت. سوار ماشین مورد نظر شدیم تا هم امتحانش کنیم و هم ببریم به یکی دیگر از دوستانمان که ماشین شناس بود نشان بدهیم. (می‌بینید چقدر به مشورت و نظر کارشناس اهمیت می‌دهیم؟!) دوستمان گفت ماشین بدی نیست و این قیمت می‌ارزد.

توی راه برگشت به سمت مغازه صاحب ماشین بودیم و بحث می‌کردیم که بخریمش یا نه؟ تقریبا به این نتیجه رسیدیم که پژو زیاد به دردمان نمی‌خورد و فعلا دست نگه داریم و نخریم، که توی سربالایی یکی از پل‌های روگذر، باد زد زیر کاپوت و کاپوت که احتمالا توسط دوستمان خوب بسته نشده بود قفلش باز شد و بالا آمد و برگشت و چسبید به شیشه ماشین! من پشت فرمان بودم و هبچ جا را نمیدیدم. به بدبختی از فضای کم دیدی که داشتم استفاده کردم و ماشین را جمع کردم. خوشبختانه به کسی یا به جایی برخورد نکردیم اما کاپوت خودش له شده بود و بخشی از سقف را هم قر کرده بود! حالا باید چه می‌کردیم؟!

ادامه دارد...

  • مصطفا موسوی

زمانی برای کنکور ارشد درس می‌خواندیم. منابع کنکور ارشد مثل کنکور کارشناسی معروف و واضح نبودند. آن زمان اینطور بود ولی تازه داشت به سمت شبیه کنکور کارشناسی شدن حرکت می‌کرد. الان نمی‌دانم چطور است.

خلاصه این که چه بخوانیم و چه نخوانیم خیلی مهم بود. گاهی یک جزوه دست نویس بدخط بیشتر از کتاب فلان انتشارات پر طمطراق موثر بود.

یک روز با یکی از دوستانم نشسته بودیم توی سلف دانشگاه. یکی دیگر از همکلاسی‌هایمان آمد. بحث درس و کنکور شد. از دوستم پرسید برای فلان درس چه منبعی می‌خوانی؟ دوستم جواب درستی نداد و اصطلاحا طرف را پیچاند! بعد که او رفت گفتم چرا نگفتی؟ گفت کل تابستان را که او رفته دنبال خوشگذرانی من توی گرما و توی ماه رمضان رفته ام کلاس کنکور، پول خرج کرده ام، با این استاد و آن استاد چانه زده‌ام، تحقیق کرده‌ام و به فلان جزوه رسیده‌ام. حالا بیایم مفت و مسلم لقمه آماده را دست او بدهم؟ مخصوصا که کنکور ارشد تعداد قبولی اش کم و رقابتش حساس است. شاید همین یک نفر و یک نفر دوست او باعث شوند من از رشته-دانشگاه مورد علاقه‌ام محروم شوم و...

آن زمان نمی‌دانستم چه بگویم و چه جوابی بدهم. الان هم نمیدانم. اما یادم است که توی دلم از خدا خواستم هیچ وقت مرا صاحب چنین نگاهی نکند!

  • مصطفا موسوی

یکی دو هفته‌ای درگیر کار بودیم. در ادامه خرید یک سواری جهت رفع نیاز دوباره رفتیم سمت شیراز برای خرید یک دستگاه مگان! شاید با خود بگویید چرا انقدر گزینه عوض می‌کنند. باید بگویم چه کنیم؟ ندید بدید بازی همین است دیگر! توی راه شیراز برادر گفت یک تویوتا دو کابین (هایلوکس مدل ۲۰۰۱ معروف به تایگِر) هم هست. دیدنش ضرری ندارد. تا برسیم شیراز، تلفنی فهمیدیم مگان مورد نظر فروش رفته! ناچار رفتیم و تویوتا را دیدیم. بد نبود. تا عصر چند تا مگان دیگر را دیدیم. پسندمان نشد. زنگ زدیم و برای فردا صبحش قرار گذاشتیم تویوتا را ببریم پیش کارشناس. کارشناس در کل تایید کرد اما کمی خرج داشت. کلا کمی گران بود اما تصمیم گرفتیم (و یک جورهایی ناچار بودیم) بخریمش. پول تا شب به حسابمان واریز می‌شد. گفتیم از فرصت استفاده کنیم و یک سر به یاسوج برویم برای کار دیگری.

در راه بازگشت از یاسوج بودیم که...

  • مصطفا موسوی