غربت
جمعه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۵، ۰۷:۴۹ ب.ظ
سیزده فروردین، روی صندلی شماره ۱۳ اتوبوس نشسته ام و به دلگیرترین غروب دشت مرغاب نگام میکنم. خانه پشت سرم است. هرچه فکر میکنم تهران چکار دارم به نتیجه ای نمیرسم. مادرم همیشه وقت رفتن صبور بود. این بار هم. اما همین یک ربع پیش زنگ زد و گفت «رفتی و جون منو گذاشتی توکیفت بردی». حق می دهید دلگیر ترین غروب جاده مال من باشد؟!
- ۹۵/۰۱/۱۳