دلستون

نگفتنی های از دهان در رفته ی مصطفا
دلستون

نخلستون خونه ی نخلا ؛
دلستون آرامگاه منه.
________________

Home

صفحه اینستاگرام

کانال تلگرام

About

آدرس کوتاه شده برای لینک دادن در بلاگفا :

http://goo.gl/Rql0Wp

.

۹۷ مطلب با موضوع «ایام (خاطرات)» ثبت شده است

وقتی دیدم برگزار کننده‌ی آزمون برخلاف دفعه‌ی پیش خود دانشگاه شیراز نیست تعجب کردم؛ هرچند به تعداد شرکت کنندگان در آزمون استخدامی و که از هر کدام گرفته میشود فکر کردم حق دادم که شرکت های ریز و درشتی تشکیل شوند وآزمون استخدامی را برای نهادهای مختلف برگزار کنند.

اما وقتی برای شرکت در آزمون رفتم فهمیدم خصوصی صدام شدن همیشه هم خوب نیست! از شرایط برگذاری بگویم که یک ربع بعد از شروع آزمون هنوز منبت دنبال جای خود میگشتند؟ یا از گوشی و کیف دست و... که با خودمان سر جلسه بردیم چون هیچ فکری برای امانت گیری اش نشده بود؟ یا از سوالات تخصصی که یک سوم آناز منبعی بود که جزو منابع اعلام شده برای آزمون نبود؟ یا از دو منبعی که هیچ سوال ی از آنها نیامده بود؟ از مقاومت مصالح و طراحی اجزا که جزو منابع آزمون بود هیچ سوالی نیامده بود در حالی که از دینامیک که جزو منابع نبود ۱۵ سوال آمده بود!

خیلی آزمون بدی بود. و من ضربه آخر را وقتی خوردم که نیمی از همان سوالات تخصصی که از منبع بود را هم وقتی حل میکردم یا داده ناقص بود یا جوابی که مطمئن بودم درست است در گزینه ها نبود! بگذریم از این که دو تا سوال ۶۲ بود که جفتش را هم حل کرده بودم و یکی اش حذف شد!

واقعا من نمیدانم با این آزمون چطور می‌خواهند افراد را سنجش کنند؟! مگر این که بپذیریم نیروها از قبل انتخاب شده و آزمون صوری بوده!

ما چرا از پس انجام ساده ترین کارها هم بر نمی آییم؟!

  • مصطفا موسوی

آخر این دردم را به که بگویم که نمی‌دانم دردم را به که بگویم؟ همیشه محافظه کار بوده ام. دوستی اگر بهترین قسمتش درد دل باشد، من آن بیچاره‌ای هستم که خودم را از آن محروم کرده‌ام فقط برای این که همیشه در نظر دوستانم آدم خوبی باشم. یک شخصیت پرفکت! همین الآن هم اینجا نمی‌نویسم که این روزها چه بر من گذشته و می‌گذرد، برای این که وجهه ام خراب نشود! این وجهه کجا می‌خواهد دردی از من دوا کند نمی‌دانم!

  • مصطفا موسوی

امروز خبر رفتن دو‌تا از دوستان دوران کودکی‌ام را شنیدم. یکیشان در دوران راهنمایی و دبیرستان هم مدرسه‌ای ام بود و‌دیگری دوران ابتدایی هم بازی‌ام. یکی‌شان رفت که ۷سال امریکا دکتری بخواند. دومی خودکشی کرد. خدا کند این که خودکشی بوده شایعه باشد...

فکر می‌کنم ۲۷ ساله بود. نامزد هم داشت. بچه‌ی آرامی بود. و از آنهایی بود که پدر و مادرش توقع داشتند همیشه پرفکت باشد! کلاس‌های فوق برنامه برود.کاملاً مؤدب و کاملً موفق باشد...

بچه‌ی خوبی بود. به تعداد موهای سرم خانه‌شان رفته بودم. پدرم و پدرش در جبهه همسنگر بودند اگر اشتباه نکنم.‌راستش خیلی وقت بود از او بی‌خبر بودم. پس آنقدری که می‌شد حالم خراب باشد نیست. مثل حسی نیست که بعد از شنیدن خبر مرگ یکی از همکلاسی‌هایم که از ۵ سالگی تا ۱۸ سالگی حداقل ۸سالش را همکلاسی بودیم و در ۱۸ سالگی خانه‌شان منفجر شد. و من تهران بودم که پیامک رسید: «امین لاله» مرد.

 حس دوگانه‌ای است. حس این که خدا وقتی من داشتم با بازی می‌کردم می‌دانسته بیست سال بعد او  خودکشی می‌کند و من برایش توی وبلاگم پست می‌گذارم! حس این که الان که با هم این نوشته‌ها را می‌خوانیم خدا می‌داند کداممان چگونه به انتهای این مسیر می‌رسیم و بقیه چطور با آن برخورد می‌کنند.

مرگ چیز غریبی است.

فاتحه‌ای بخوانیم که خدا از سر تقصیراتمان و تقصیراتش بگذرد.

  • مصطفا موسوی

پسرک ده سالی داشت. چند شال و روسری روی دستش گرفته بود و داد میزد: «انواع روسری و شال فقط ۵ تومن. انتهای پاساژ دست چپ. به علت عید قربان حراج بیست روزه. فقط پنج هزار تومن!»

همینطور که‌رد میشدم سرم را نزدیکش بردم و گفتم: «بگو به مناسبت عید قربان». انتظار داشتم با لبخند کودکانه و شیطنت آمیزش مواجه شوم. او اما مثل کسی که دقیقا می‌داند برای لقمه نانی کار می‌کند و درستی جمله‌هایش کمترین اهمیت را در سرنوشتش دارند با بی‌حوصلگی گفت: «برو بابا!»

جا خوردم اما خونسردی‌ام را حفظ کردم و به راهم ادامه دادم. ثانیه‌ای بعد از پشت صدایش را شنیدم که می‌گفت: «حراج روسری به مناسبت عید قربان....»

چند قدم دور شده بودم. سر برگرداندم و از لا به لای جمعیت یک لحظه دیدمش که او هم مرا نگاه می‌کرد. آن لبخندی که اول انتظار داشتم را زد؛ اما دیگر نمی‌چسبید.


#کودکان‌کار

  • مصطفا موسوی

امروز پای تلفن داشتم به مادرم می‌گفتم « بعضی موقع‌آ دلُم میخا برم استعفاا بدم اَ ای کارو. اَ ای خوابگا. ۱۹ سالُم بوده رفتم. الان ۲۶ سالُمه. دلُم میخا بیام همونجا دنبال کار بگردم. بِلخَره هیشکی اَ گشنه‌ای نمرده. یِی کاری جور میشه. دلُم میخا برگردم خونه.»

منتظر بودم بگوید نه مادر. بچسب به کارت. باید پیشرفت کنی و...

اما گفت: «نمیدونم چی بگم. راسّش منم بعضی وقتا به همی فک میکنم مامان!»

انگار دیگر مادرم هم خسته شده ست.


بیا پیشُم بمون امشو

برَم دشتی بوخون امشو

صداتِ میشنوم، میرم

برَت از دور می‌میرم

برِی گرمیِ مهمونیت

برِی یِی بوس پیشونیت

چُییِ داغِ هل دارت

چیشای تا صبح بیدارت

گره تو کارُم افتاده

باید برداری سجاده

مامان. فکرُم پریشونه

دلُم کرده هوایْ خونه

یه عمری بی تو سر کردم

دلُم میخاد که برگردم


  • مصطفا موسوی
همه‌اش تقصیر احسان بود که کک انداخت به جان من که در فلان سایت می‌توانی با مبلغ ناچیزی کلی فیلم و انیمیشن و سریال و نمی‌دانم چه و چه ببینی. من هم رفتم دیدم که بلی! برای دیدن فیلم با اینترنت فلان اپراتور حجم کم نمی‌کند. اما آن اپراتور در خوابگاه ما فقط اینترنت 4G خوبی دارد و گوشی من هم 4G ساپورت نمی‌کند.
راستش از چند هفته پیش که دلم هوای گوشی بهتری را کرده بود، این گوشی‌ام مثل این که بو برده باشد، شروع کرد به بازی در آوردن. به قول مادرم بوی نو شنیده بود! همان موقع که می‌خواستم با حسین صفا عکس سلفی بیاندازم از دستم افتاد و چند ترک شیک شبیه گل سنبل برداشت! بعد از یک هفته هم باطری‌اش خراب شد. دیگر این مشکل 4G هم که پیش آمده بود دیگر حسابی از چشمم انداخته بودش! این بود که رفتم درستش کنم.
آن روز روزه فشار آورده بود و خیلی بی‌حال بودم. بعد از کلی معطلی و خرجی که اندازه‌ی یک سوم قیمتش بود، کمی سرپا شد و آماده‌ی فروختن. اما وقتی آمدم با آن صفحه‌ی تمیز تازه‌اش چت کنم، دیدم ای دل غافل‌! در سرعت‌های بالا کم می‌آورد! آنقدر از دست خودم و گوشی و این که چرا همیشه باید با گوشی مشکل داشته باشم و چه و چه عصبانی شدم که گوشی را با همه‌ی توان پرت کردم به دیوار!
الان این پست را با لپ تاپ می‌نویسم. ترک‌های مانیتور گوشی‌ام اینبار شبیه گل شاهدانه‌اند. برای تایپ کردن بعضی حروف باید پایین‌تر از محل مورد نظر را لمس کنم؛ بعضی بالاتر، چپ‌تر، راست‌تر، اوریب و خلاصه معادلات پیچیده‌ای بر آن حاکم شده است!
  • مصطفا موسوی

زیاد اهل این نیستم که فرا رسیدن تولدم را توی بوق و‌کرنا کنم! هرچند خودم معمولا تولد عزیزانم یادم می‌ماند اما معمولا حتی همان عزیزان هم یادشان می‌رود.

امسال اردیبهشت روز تولدم که تا شب کسی یادش نبود، ناگهان همه‌ی اعضای خانواده در یک بازه‌ی نیم ساعته تلفن زدند و‌تبریک گفتند! گفتم راستش را بگویید کدامتان یادش آمده و به صورت شبکه‌ای همه خبردار شده‌اید؟ همه فقط خندیدند! آخر سر خواهر وسطی مُقُر آمد که همراه اول به آن سیمکارت اعتباری که به نام من و امانت دست او بود، پیامک تبریک داده و او هم شب پیامک را دیده و الباقی ماجرا!

باید خودم حدس می‌زدم !

  • مصطفا موسوی

از همان هفت سالگی که زنبور گلویم را نیش زد و کارم به بیمارستان کشیده شد، فوبیای نیش زنبور دارم. دیشب هی خواب میدیدم یک نفر که نمی‌دیدمش زنبور می‌اندازد به جانم و من با وحشت از خواب میپریدم. اما چون کمبود خواب داشتم همینطور گیج خواب میشدم دوباره. و دوباره همان داستان. تا این که دفعه‌ی آخر زنبور را انداخت -رویم به دیوار- توی شورتم! اینبار دیگر وحشتزده از خواب پریدم و کاملا بیدار شدم! بعد یادم آدم که قرار بود با هم اتاقی‌ام -کمیل- ساعت ۳:۲۰ بیدار شویم و سحری درست کنیم و روزه بگیریم. به ساعت نگاه کردم دیدم ۳:۳۰ است. کمیل را صدا زدم...

سر سفره که کمیل اعتراف کرد همان ساعت ۳:۲۰ بیدار شده ولی زنگ هشدار را خاموش کرده که بخوابد، قضیه خواب زنبور را برایش تعریف کردم و گفتم: «ببین! خدا بخواد واسه سحر بیدارت کنه حتی شده زنبور توی شورتت هم بندازه این کارو میکنه!» و کلی خندیدیم!

صبح‌که از خواب بیدار شدم کمیل بی آن که سرش را از توی گوشی بیرون بیاورد، گفت: «کنار تختتو نگاه کن». نگاه کردم دیدم یک مشما است که یک سوسک بدترکیب در آن حبس است! گفتم «این چیه؟» گفت «این همون زنبور خداست! صبحی دور و برت می‌پلکید؛ گرفتمش. نگهش دار واسه آلارم سحر فردا!»

و اینگونه بود که ما یاد گرفتیم بیخودی قضایا را کلید اسراری نکنیم!

  • مصطفا موسوی

از من می‌شنوید تا آماده‌ی انجام کاری نشدید آن کار را شروع نکنید.

دو روز پیش بود که به خاطر رانندگی بد یک راننده پراید و این که نزدیک بود من و دوچرخه‌ام را بفرستد زیر تریلی، ناخودآگاه چند ضربه‌ی محکم به شیشه‌ی ماشینش کوبیدم و فریادزنان اعتراض کردم در حالی که آنقدرها هم عصبانی نبودم (چون به رانندگی هموطنان عادت دارم!)

اما او بدجوری از این کار من عصبانی شد. (به اندازه‌ی کافی!). اما من نه. و خب، می‌دانید که؟ آدم وقتی به قدر کافی عصبانی نباشد دعوا کننده‌ی قابلی هم نخواهد بود.

راستی مگر قفل فرمان پراید را از چه می‌سازند که انقدر سفت است؟!

  • مصطفا موسوی

خیلی بد است که همه‌تان معتقیدید مادر خودتان بهترین مادر دنیاست و من نمی‌توانم حالی‌تان کنم که درواقع مادر من بهترین مادر دنیاست!

  • مصطفا موسوی