بی کسی
این مرد ۵۰ ساله ی لاغر اندامی که توی سوییت ما زندگی می کند، اهل مشهد است.
نه بگذارید فضا را بهتر ترسیم کنم. اینجا شهرکی ست تقریبا چسبیده به کویر. در شهری که ماهیتش غربت است. پاکدشت، شهری متشکل از افرادی که از دو سه نسل پیش، یا همین حالا، به جبر حکومت آن زمان یا به جبر زندگی خودشان به اینجا تبعید شده اند یا مهاجرت کرده اند. شهری شلوغ، سر راهی، بی تاریخ، و صنعتی ست. منی که چند ماهِ تداخل شغل و تحصیلم را به مصلحت اینجا تنها زندگی میکنم غربت اینجا را به توجیهی که خود می دانم می پذیرم. اما...
داشتم میگفتم. این مرد غالبا ساکت است، هرچند سلام علیک های گرمی می کند. به قدری لاغر است که میترسم وقتی ایستاده زانو هایش کمانش کند و بشکند. اهل مشهد است و نزدیک به بازنشستگی. اما همیشه همینجاست. بچه ها هیچوقت ندیده اند جز ایام نوروز، به شهرشان برود. یعنی یک نفر به این سن، هیچ چشم به راهی ندارد؟ خیلی غریب است. بچه ها میگویند زن و بچه ندارد....
غذا خوردن تنهایی این آدم را وسط هال که می بینم، دیگر رویم نمیشود از هیچ غصه ایگلایه کنم...
- ۹۵/۰۱/۳۰