ماشین خرندگان جوان - ۸
پیش نوشت: قسمتهای قبل را میتوانید از اینجا بخوانید. و ادامهی ماجرا:
گفتم که با ۴۰۵ تصادف کردم و همانطور آسیب دیده فروختیمش و قرار شد که به تربت جام برویم تا تویوتا هایلوکس ۲۰۰۳ که آگهی اش را دیده بودیم و قرارش را گذاشته بودیم بخریم.
راه زیاد بود. دقیقا ۱۲۶۰ کیلومتر! شاید بپرسید خب مگ عقلتان کم بود؟ چرا اینقدر راه دور؟ عرض شود که این ماشینها مثل پژو و سمند نیست که توی هر شهری بخواهی میتوان دست دوم آن را پیدا کنی و همه هم مثل هماند. پیدا کردن یک ماشین غیرمتداول مزایدهای ۱۵ سال کارکرد تمیز به این راحتیها نیست! یعنی مشاهده شده طرف از کردستان برای خریدنش بیاید سیستان! بگذریم!
داشتم میگفتم. راه زیاد بود و پراید وانت ما هم که معرف حضورتان هست؟ خسته! سرشاسی اش شکسته بود و ماشین تعادل درستی نداشت! اما ما زدیم به سیم آخر و با یک کوله پشتی و دوتا پتو راه افتادیم. گفتیم تا یزد میرویم. آنجا ماشین را میگذاریم خانهی یک آشنایی که آنجا داشتیم. و چون خیلی از اتوبوسهای مشهد از یزد رد میشوند بقیه راه را با اتوبوس میرویم.
حرکت کردیم. نیم ساعت از راه را نرفته بودیم که باران نم نمی شروع شد. جادهی لغزنده هم مزید بر علت شد و دیدیم اصلا هر آن ممکن است ماشین به یک سمت سُر بخورد و توی جادهی دو طرفهای که بودیم برویم توی شکم یک کامیون! خلاصه کج دار و مریز ( این مریز غلط املایی نیست به خدا!) آمدیم و آمدیم تا رسیدیم به هرات. (هرات شهری است در استان یزد و ربطی به افغانستان ندارد!) شب شده بود و آنجا دیگر هوا طوفانی (باد و باران) بود. توی پمپ بنزین بعد از تفکرهای فراوان به این نتیجه رسیدیم که ماشین را همینجا بگذاریم و برویم! رفتیم و پشت پمپ بنزین پارک کردیم و بعد از رفیق شدن با یکی از پمپچی ها سوییچ را به او دادیم. و توی پمپ بنزین منتظر ماشین عبوری تا یزد شدیم. همانجا هم توی فست فود کاملا کثیف آنجا شام خوردیم.
باورش سخت است ولی حدود دو ساعت معطل شدیم تا بالاخره یک ماشین سمند ما را سوار کرد. آن هم چه سوار کردنی. یکی از پسرهایش (حدودا ۱۵ ساله) را از عقب برد کنار زنش در جلو نشاند تا برای ما جا باز شود. اولش فکر کردیم دارد مرام میگذارد اما وقتی کرایه را دوبل گفت و فهمیدم برای کمی پول چه فشاری به خانوادهاش آورد کمی معذب شدم. اما به هرحال حرم در پیش بود و حرامی از پس! سوار شدیم.
وقتی رسیدیم یزد بارانی در کار نبود. طرف وسط یک میدان بزرگ ما را پیاده کرد و گفت وسط شهر پیادهتان کردم که هر طرف خواستید بروید راحت باشید! این اولین اتفاق عجیب سفرمان بود. این را بگویم که ساعت ۱۱:۳۰ شب زمستان خیلی دیروقت است! و وقتی او میدانست ما مسافر مشهدیم باید ما را به آن طرف شهر میبرد. مخصوصا وقتی ۲۰ هزارتومان کرایه اضافی از ما گرفته بود. اما گفتیم حالا بیخیال. همه میدانند یزدیها انسانهای خوبیاند و توی هر شهری بالاخره ناخاله پیدا میشود!
کمی پرس و جو کردیم که کدام سمت باید برویم. یک راننده آژانس گفت باید بروید ترمینال فلان. با این که از روی نقشهی گوگل حس کردیم بیراه میگوید اما به هرحال یزدی بود و یزدیها آدم خوبیاند! سوار شدیم و رفتیم ترمینال. داخل ترمینال مگس پر نمیزد! طرف هم گذاشته بود رفته بود. یک نیم ساعتی دور خودمان چرخیدیم. یکی از مسئولان آنجا وقتی دید سردرگمیم راهنماییمان کرد که سر جادهی طبس یک رستوران هست. آنجا ماشبنهای مشهد توقف میکنند. اگر بروید حتما وسیله گیرتان میآید. گفتیم چطور برویم؟ گفت آها! تاکسیهای ترمینال آنجا هستند و نرخهایشان هم مصوب است نمیتوانند به خاطر این که نیمه شب است سوء استفاده کنند. تشکر کردیم و رفتیم سمت تاکسیها. که دیدیم خود آن مسئول هم آمد و در جایگاه متصدی تاکسیرانی ترمینال جا خوش کرد!
آنجا که رفتیم دیدیم همان نرخ مصوبشان از همان اول سوء استفاده بود! یعنی نرخ شب و روز مثل هم بود اما به این صورت که عوض این که نرخ شب هم مثل روز باشد برعکس بود! اما گفتیم اولاً یزدیها آدمهای خوبیاند. ثانیاً به هرحال چارهای نداریم و باید به جاده بزنیم.
کرایه قابل چانه زدن نبود و همان اول نقد از ما گرفتند! به هرحال سوار شدیم و رفتیم. طرف ما را وسط بر و بیابان پیاده کرد. جایی که فقط یک رستوران یا درواقع سوپرمارکت آنجا بود و یک اتوبوس. تا برویم بپرسیم این ماشین کجاست و ماشینهای مشهد اینجا میآیند یا نه تاکسی فلنگ را بسته و رفته بود. نمیدانم چرا صبر نمیکردند! صاحب رستوران گفت این ساعت دیگر هیچ اتوبوسی سمت مشهد نمیرود.
بر حسب اتفاق راننده اتوبپوس همشهریمان بود. مسیرش به سمت شیراز بود. قرار شد تا ترمینال بر گرداندمان چون آنجا واقعا برهوت بود. سوار شدیم اما در حال گذر از "اَشکِذَر" (یکی از شهرکهای یزد) بودیم که شلوغی مغازهها و تعداد زیاد کامیونهایی که ایستاده بودند چایی چیزی بخرند و راه بیفتند به طمع انداختمان که پیاده شویم و با یک کامیونی سواری چیزی برویم. خلاصه گشتنمان توی یزد با به اندازهی کل ادامهی سفر هزینه داشت!
پیاده شدیم اما زهی خیال باطل! دو ساعت تمام ایستادیم و هیچ کس سوارمان نکرد. احتمالا میترسیدند دو تا آدم غریبهی گنده را توی این جادههای بیابانی سوار کنند. حق هم داشتند! با آن وضعیتی هم که معدهمان پیدا کرده بود به خاطر شام افتضاحمان، دیگر کم کم به این نتیجه رسیدیم که امشب نمیتوانیم راه بیفتیم. ساعت ۲:۳۰ بود که یک جوان هم استانیمان با یک پراید که خرج تزئیناتش از قیمتش بالاتر بود گفت من سوارتان میکنم اما فقط تا یک مسجد میبرمتان که بخوابید. چون لب جاده باید منتظر کسی بایستم.
سوار شدیم و حرکت کردیم. حدود ۵۰ کیلومتر ما را پیش برد. توی راه از حرفهایش فهمیدیم اسکورت یک کامیون قاچاق است و با این که تا تربت حیدریه میرفت نمیخواست ما توی ماشینش باشیم! خلاصه ما را توی جاده طبس تا "خَرانِق" آورد. آنجا حالت استراحتگاه بین شهری دارد و یک مسجد بزرگ دارد. تا وارد مسجد شدیم دیدیم خیلیها مثل ما خوابند و یک گوشه از مسجد دو تا پتوی بلا استفاده کنار هم روی زمین است. انگار که کسی منتظرمان بوده باشد! توی شب سرد زمستانی و با آن خستگی راه و کلافگی و بلاتکلیفی این دو تا پتو و آن مسجد با درهای باز نشانهی خوبی بود! بی هیچ معطلی زیر پتو خزیدیم و خوابمان برد. حدود سه ساعتی خوابیدیم. صبح که بیدار شدیم دیدیم بارانی که دیشب کمی باریده بود و خسته شده بود حالا بیشتر جان گرفته و توی آن کویر با باد سرد هم همراه شده است! صبح ساعت ۶ هم جاده هنوز خلوت بود. باید چه طور خودمان را برسانیم؟
خیلی دوست داشتم این قسمت پایانی باشد ولی پست خیلی طولانی شد! قسمت بعدی ان شاءالله تمامش میکنم!
پینوشت: امیدوارم به یزدیهای عزیز توهین نشود. قشر مسافرکش همهجا مثل هماند. (و شاید اقتضای شغلشان باشد) فقط ما با تعریفهایی که شنیدیم توقع دیگری داشتیم! :)
- ۹۷/۰۵/۱۳