دلستون

نگفتنی های از دهان در رفته ی مصطفا
دلستون

نخلستون خونه ی نخلا ؛
دلستون آرامگاه منه.
________________

Home

صفحه اینستاگرام

کانال تلگرام

About

آدرس کوتاه شده برای لینک دادن در بلاگفا :

http://goo.gl/Rql0Wp

.

۲۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات روشن» ثبت شده است

دیروز با ناصر و محسن (نویسنده ی وبلاگ کاسه ی زر) رفتیم فیلم زیبای «ایستاده در غبار» را دیدیم (معرفی فیلم بماند برای بعدا شاید). سانس قبل از افطار بود و بعد از فیلم هم خودمان را به یک افطاری خوشمزه مهمان کردیم. برنامه ی بعدی اهدای خون بود! (با خواندن این پست از جناب دکتر و کلی مطالب مشابه این تصمیم گرفته شد!)

شما فکر کنید سه نفر بعد از یک روز روزه داری (یکی مان بدون سحری حتی!) با کیف و کوله پشتی، از سینما چارسو تا مرکز اهدا خون وصال (تقاطع خیابان وصال و طالقانی) پیاده بروند. تقریبا ساعت ۱۱ شب رسیدیم آنجا. خسته و کوفته رسیدیم. من و محسن قصد اهدای خون داشتیم و ناصر نه. وقتی رسیدیم ناصر کارت ملی همراهش بود و من و محسن نه! (بدانید برای اهدای خون کارت ملی ضروری ست). هرچه گفتیم ما اینهمه راه آمده ایم! افاقه نکرد. دیدیم ضایع است سه تا جوان، سیبیل کلفت یا ریش دار، رفته ایم و یک گلبول هم نداده ایم، ناصر به خاطر حفظ آبروی جمع نظرش را عوض کرد و رفت توی صف اهداء.

فکر می کنید در اتاق معاینه بین دکتر و ناصر چه گذشت؟ خلاصه اش این است:

_ این جواب آزمایش شماست؟

+ بله

_ دانشجویی؟

+ بله

_غذا هم میخوری؟

+ !! معلومه که میخورم!

_ گوشت گیرت میاد بخوری؟ خوابگاهی هستی؟

+ نه با خانواده ام، گوشت هم میخورم.

_ اومدی خون بدی؟

+ آره دیگه!

_ بیا این دو بسته قرصو بگیر، واسه کم خونیه. شبی یکی بخور. ولی به اینم افاقه نکن حتما برو دکتر!

+ :|

_  از چشمات هم معلومه کم خونی! بیا این یه بسته دیگه رو هم بگیر. برو بیرون بگو نفر بعدی بیاد تو!



میدانید یک لشکر برود اهدای خون یک قطره هم خون ندهد یعنی چه؟!

  • مصطفا موسوی

نمیدانم چرا هر اتفاقی که مادرم توصیه میکند مواظب باشم نیفتد و من به او اطمینان می دهم نخواهد افتاد، در مدت زمان کوتاهی اتفاق می افتد!

مثلا چند وقت پیش مادرم چند بار گفت همه ی مدارکت را نگذار توی‌کیف پولت یک وقت گم می شود. گفتم مادر الان دو سال است من این کیف را دارم، توی این همه که این‌حرف را نزدی مگر گم شده؟ به جان شما یک هفته نگذشته بود که شد آنچه شد! و کلی هم مژدگانی پیاده شدم تا کیف دوباره به دستم رسبد.

حالا هفته ی پیش‌ مادرم گفت ساعتت سنگین است و پین میشکاند. دائم دستت نکن بگذار برای مهمانی و مراسم و اینها. گفتم مادر من ساعت برای‌بستن است دیگر!

خب در عکس مشاهده می فرمایید چه به‌سر ساعتم آمده!

آن هم کیف‌پول کذایی ست!


  • مصطفا موسوی
همیشه دلم به حال کسانی که حیوانی را نگه داری می کنند می سوخت! فکر می کردم بیچاره اند که کسی را ندارند و رو آورده اند به همدلی و همزبانی با جک و جانورها !
امروز بعد از یک روزِ واقعاً بد، داشتم به خوابگاه بر میگشتم و به این فکر می کردم چطور امشب را تنها سر کنم. وقتی گل فروشیِ تازه افتتاح شده ی سر کوچه را دیدم تفننی واردش ببینم چه دارد؟ در حالی که حسن یوسف ها را می دیدم به این فکر کردم گل داشتن بد هم نیست.این که آدم به خاطر زنده نگه داشتن گلش هم شده مجبور باشد گاهی به "حیات" توجه کند. به این فکر کردم که آدم هایی که گل داری می کنند انگار آب را توی گلدان، اما پای ریشه ی خودشان می ریزند تا شاداب بمانند. به این فکر کردم که ما، به خاطر همان ذات خالق بودنمان که قبلا گفته بودم، باید چیزی داشته باشیم که حس کنیم زندگی اش به ما بسته است و حیاتش را از ما دارد. که اگر ما نباشیم، می میرد.
تصمیم گرفتم من هم تنهایی ام توی خوابگاه را اینگونه پر کنم. البته حسن یوسفِ حساس برای منی که بی سرزمین تر از بادم مناسب نیست. پژمرده اش می کنم. رفتم یک کاکتوس کوچک برداشتم. کاکتوس بیشتر به درد من می خورد. مثل خودم آرام. مثل خودم پوست کلفت. مثل خودم قانع. مثل خودم بی نصیب.
#

عکسش

  • مصطفا موسوی

یادم می‌آید عروسی خواهرم، در شب اول عروسی ( آن زمان یعنی ۹ سال پیش هنوز در شهر ما تالار خیلی مد نبود و ما طبق رسم دو سه روز عروسی میگرفتیم که حالا بحثش مفصل است و یک پست کامل می طلبد) داشتم میگفتم، شب اول توی همان پذیرایی که ساز و آواز برپا بود من یکدفعه حس کردم خسته ام؛ و گرفتم خوابیدم!

هیچ چیز نمیتواند جلوی خواب مرا بگیرد. حتی ردیف اول کلاس نشستن. حتی ۱۲ ساعت توی اتوبوس نشستن. حتی وقت کم برای خوابیدن. مثلا امروز ظهر وقتی وسط وب گردی متوجه شدم ساعت ۱۳:۵۲ است و من فقط ۸ دقیقه وقت دارم بخوابم سریع گوشی را کنار گذاشتم، عینکم‌را برداشتم و خیلی ساده ۸ دقیقه خوابیدم و با صدای آلارم گوشی ام از خواب پریدم و رفتم سر کارم!

جالب بود نه؟ جالب تر هم میشود! وقتی یکی از همکارها نیم ساعت بعدش از کنارم رد شد و گفت:« جون مادرت ظهرا یذره کمتر خر و پف کن دیوونه مون کردی!» بله! در همان ۸ دقیقه

  • مصطفا موسوی

هم اتاقی ام اهل گیلان است. بکی از روستاهای فومن. لیسانس علوم سیاسی دارد اما چند وقتی ست در red-line یکی از شرکتهای پیمان کار وزارت دفاع کار می‌کند. کارش در اتمسفر شیمیایی مضری است و حقوقش ماهیانه اش ۱ و ۱۰۰ است که خب با کسریات مختلف کمتر از اینها نصیبش می‌شود.

ویژگی بارز لهجه اش این است که همه ی جمله ها (اعم از سوالی،خبری و...) را با یک لحن-لحن خبری- می‌گوید. و ویژگی‌بارزش در نحوه ی صحبت کردن هم این است که جزئیات غیر ضروری هر‌چیزی را می‌گوید. مثلا وقتی اولین بار پرسیدم این فلاسک ( فلاکس؟ دمابان؟!) مال کیست؟ گفت مال یه پسره ی اصفهانی بود. دو ماه پیش از اینجا رفت و توی پونک خانه رهن کرد به فلان قیمت. تحصیلاتش لیسانس فلان بود و...

این هم اتاقی من در زندگی اش اتفاق جالبی افتاده. یک ماه پیش که من تازه آمدم به این خوابگاه همان هفته عروسی اش بود. با یکی از هم ولایتی هایش. با دوندگی های بسیار توی پارچین یک خانه ی سازمانی دست و پا کرد. بعد از عروسی اش جل و‌پلاسش را جمع کرد یک گوشه ی اتاق و در صدد بود که آخر هفته جهیزیه ی همسرش را بیاورند و او هم از خوابگاه برود. که ناگهان همسرش دبه کرد! گفت من تهران بیا نیستم! مگر روستای خودمان چه اش است؟!

این هم اتاقی ما، ماتش برده بود. روزها میرفت سر کار و شب ها حیرت زده با گوشی اش ور میرفت! اما انگار حریف دخترک نمیشد! مدام مرخصی میگرفت و میرفت شهرشان ولی دست از پا دراز تر برمیگشت. گاهی هم میگفت با این شرایط و این درآمد اینجا هم آش دهن سوزی نیست. خلاصه وسایلش گوشه ی اتاق بلاتکلیف بودند که یا این برود یا او بیاید.

امشب که بعد از چند روز آمدم خوابگاه دیدم نه خودش هست و نه وسایلش. وقت نشد شماره اش را داشته باشم. آخر هم نفهمیدم همسرش آمد پیشش یا او برگشت به ولایتشان؟

  • مصطفا موسوی

می‌دانید امشب چه شد؟ آخ آخ نگویم برایتان!

من یک کاپشن دارم و سه تا شلوار. شلوار ها، یکی پارچه ای مشکی بود که بور شده بود. بردمش توی شرکت و روزهایی که لازم است در بخش مونتاژ باشیم- یعنی هر روز! - آن را می‌پوشم. یکی جین بود که خب چون کمی زیادی مدل دار است سر کار رویم نمی‌شود بپوشمش. و آنقدر نپوشیدم که الان بیرون هم به زور رویم می‌شود بپوشمش! و آخری کتان طوسی رنگ. بار دو تای دیگر افتاده روی دوش این یکی. بیچاره آنقدر شستم و دوختمش که هر روز صبح موقع پوشیدن رویم را بر می‌گردانم چشم در چشم نشویم!

چند روز است می‌خواهم برم شلوار بخرم اما امروز و فردا می‌کنم. تا این که امشب...

بعد از چند روز کاری سنگین تصمیم گرفته بودم خودم را به صرف پیتزا مهمان کنم! پیتزا را که گرفتم، با خودم گفتم هوا خوب است و پارکِ کوچکِ - بخوانید فضای سبزِ - کنار بلوکمان برای برگزاری مهمانی مناسب! اول روی یک تاب دو طرفه نشستم که خب، یک‌وری شد! با خودم گفتم اَه پسر حواست کجاست؟ تو دیگر بچه نیستی! به ناچار سراغ اولین نیمکت که اتفاقا نیمکت زیبا و نویی بود رفتم. نشستم. کیفم را گذاشتم بغل دستم. میخواستم پیتزا را بگذارم؛ کیفم را کمی هل دادم. ولی دیدم چسبیده و سخت جا به جا می شود. دست زدم به نیمکت. چسبناک بود! بله درست حدس زدید!

یکی به من بگوید آخر چرا نباید یک اخطاری، حرفی، مانعی، علامتی، چیزی بگذارند که آن بی صاحب مانده را رنگ کرده اند؟ هان؟ حالا من چه کار کنم با این خط  سفیدِ سه تاییِ آدیداس مانندی که رنگِ کف نیمکت، روی شلوارم جا گذاشته؟
اوه وای فای! کیفم... کاپشنم...
حالا فردا چطور بعد از سه ماه سرسنگینی در شرکت، در حالی که بعضی همکاران آقا سید آقا سید گویان مرید ما گشته اند با آن یکی شلوار جینم که خیر سرش سنگشور شده و از سه چهار جایش یکی سه وجب پاره است اول صبحی جلوی همکارانم رژه‌ی انفرادی بروم؟!
راستی، اصلا من با چه دل و دماغی این پیتزای هنوز سرد نشده را نوش جان کنم؟!

  • مصطفا موسوی

بد نیست از حال و هوای این روزهایم بگویم. به هرحال اینجا وبلاگ است و از مشتقات log ! فقط ببخشید که کمی طولانی می‌شود!

من اواسط مهر امسال مصمم شدم شاغل شوم و اواسط آذر شدم. و هدفم این بود که شرایط زندگی ام را کمی سر و سامان دهم تا بتوانم با تمرکز روی پایان نامه کار کنم. اما از وقتی شاغل شدم به قدری کار سخت است که هیچ سهمی از روزهایم نصیب درس نمیشود و حالا هم که به یک حالت متعادلی رسیده ام، چون مدتهاست از درس دورم سختم است بنشینم پشت لپ تاپ و مقاله بخوانم. البته راستش را بخواهید هنوز تعریف دقیقی از آنچه باید برای پروژه پایانی ام انجام بدهم را ندارم! از استاد هم نمیتوانم کمک بگیرم فعلا. چون توی همین مهر و ابانِ در به دری دو هفته ای یک‌بار با او جلسه داشتم، از من خواسته بود برنامه ی سالانه ام را بنویسم آن هم با دقت یک هفته! که برای منی که برنامه ی روزانه هم برایم سخت است اجرا کنم کمی مضحک بود! و هربار میگفت چه کردی میگفتم هیچ! و آخر سر هم مجبور شوم به او ایمیل بزنم که استاد هروقت توانستم شروع به کار بکنم خودم خبرتان میکنم! و آن بنده ی خدا هم چیزی نگفت. (هرچند همکلاسی ها تعجب کردند که چنین حرفی‌رازده ام!) الان هم اگر پیش او بروم میترسم باز قضیه را جدی بگیرد! خب. این از مباحث درسی!

و اما کار. و شما چه میدانید در شرکت خصوصی کار کردن چیست؟ شاید هم میدانید! که باید اندازه ی دو نفر کار کنی و اندازه ی نیم نفر پول بگیری! همکارانم اکثرا آدمهای خوبی هستند. سالم، مؤدب ، خیرخواه و همدل. طوری که اگر کسی کاری را خراب کند مدیر میگوید اوه چه کار کردیم ما! و... اما بدی هایی هم دارد. این که مدیران آنجا به هیچ وجه جز کار کردن نه به چیزی فکر میکنند نه درموردش حرف میزنند و نه میگذارند کس دیگری درمورد مسائلی خارج از کار با دیگری حرف بزند! خب کمی محیط را کسل کننده می‌کند. ناسلامتی روزی ۱۲ ساعت آنجاییم و نمیتوانیم این نسبت مهم را از زندگیمان حذف کنیم! عیب بعدی هم حقوق و مزایایش هست که نسبت به جاهای خصوصی بد نیست اما نسبت به دولتی واقعا کم است. خب. این هم از کار.

و اما زندگی! محل کار من پاکدشت است.گرچه دانشگاهم ونک! ولی خب اولویت زمانی با کار بود و من تصمیم گرفتم همین پاکدشت زندگی کنم . حداقل تا مدتی. و چون به دلایل مختلف فعلا نمیخواستم خانه اجاره کنم با کمی پارتی بازی و معرفی شدن در پانسیونی متعلق به یکی از ارگانهای دولتی (که البته چندتا از تخت هایش خالی بودند) اجاره نشین شدم. ساکنان اینجا همه شاغل، کم حرف، و مثل خودم شهرستانی اند. اکثرا جوان هستند که البته یکی دو تا کارمند درحتل بازنشسته شدن هم داریم! زندگی اینجا مثل خوابگاه در معیت هم اتاقی ها نیست و اکثرا مراسم شام، چای و... را هرکسی تکی اجرا میکند و اینش چندان جالب نیست. شب که می آیم یکی از هم اتاقی هایم که نیست(کلا یک شب دیدمش!) و دیگری هم کم کم در حال خوابیدن است (درموردش بعدا پست خواهم گذاشت). من وقت برگشتن نان می‌گیرم و چیزی‌برای شام. و شام من شبیه صبحانه برگزار میشود. یعنی معمولا پنیر،کره و مربا!، نیمرو (با قارچ و بی قارچ!) و از این دست تُحَفات است! و از آنجایی که در محل کار روزی ۴ وعده چای میخوریم اینجا که می‌آیم به جای چای برای تنوع قهوه میخورم(چه باکلاس!) هنوز قهوه ساز ندارم‌ ولی به زودی در زمینه ی درست کردن قهوه ترک با قوری صاحب سبک خواهم شد! معمولا شب ساعت ۸ میرسم. مراسم مهیا کردن شام و خوردن و شیتن ظرفش، و دوش گرفتن و لباس شستن و... ۱ ساعت و نیم یا دو ساعت طول میکشد. ویژگی اینجور زندگی کردن این است که میدانی همه ی کارها را خودت باید انجام دهی! داشتم میگفتم؛ ۹ونیم الی ۱۰ دیگر میتوانم بنشینم. کمی وبگردی و اینها... ساعت ۱۲یا ۱ میخوابم و ساعت ۷ بیدار میشوم.

در مجموع شرایط خوب است. خدا را شکر. هرچند امیدوارم بهتر از اینها شود.


ببخشید سرتان را به درد آوردم. عصر جمعه بود و باید طوری میگذشت! عصر جمعه تان به خیر :)

  • مصطفا موسوی

آبدارچی شرکت ما گوشه‌ی ناهار خوری شرکت بوفه‌ی خیلی کوچکی دارد. کوچک یعنی اجناسش از ده قلم کمتر است. در حد نوشابه و دوغ و یکی دو نوع بیسکوییت. اما مسئله‌ی جالبی که وجود دارد این است که بچه‌های شرکت وقتی مثلا یک دوغ خانواده را می‌خرند و نصف آن را با دوستشان می‌خورند، نصف دیگر آن را به آبدارچی بر می‌گردانند. و او هم با یک ماژیک آبی با خطی ساده اسم طرف را روی بطری می‌نویسد و دوباره در یخچال می‌گذارد. به این دلیل این کار را می‌کند که ما مجبور نباشیم فردا برای نوشیدن چیزی با غذایمان دوباره یک دوغ جدید بخریم (هرچند سود آبدارچی در این است) و فردا می‌آید ادامه‌ی بطری دیروز را خنک می‌نوشیم!

می‌خواهم بگویم مهم نیست شغلتان چه باشد. مهم این است که طبعتان بلند باشد.

آبدارچی شرکت ما منافعش را نمی‌بیند. بوفه اش کور است.

آبدارچی شرکت ما، نمیدانم اهل کجاست که لهجه‌ی حرف زدنش چنگی به دل نمی‌زند. اما لهجه‌ی حضورش خیلی شیرین است.

  • مصطفا موسوی

کل دیشب برای انجام آخرین کارهای پروژه ی درسیِ ارتعاشات پیشرفته- آخرین واحد ارشدم- بیدار بودم. و چون بدون خوابیدن نمیشود رفت سر کار تصمیم گرفتم صبح را بخوابم و بعد از ظهر بروم. و این پیامک را به رئیس فرستادم:

«سلام

باذعرض پوزش امروز تاظهر در خدمتتچ نسنمق»


بعد که بیدار شدم و دیدم چه فرستاده ام کلی به خودم خندیدم و روحم شاد شذ! قشنگ مشخص است اواسط پیام خوابم برده است نه؟! :))

  • مصطفا موسوی

رفیق جانی داشتیم که سال آخر دوره‌ی کارشناسی عاشق یکی از ترم‌پایینی‌ها شده بود. یعنی یک روز آمد و پس از دقایقی سرخ و سفید شدن گفت تصمیماتی گرفته‌ام. گفتم خیر است. گفت خیر است، می‌توانی حدس بزنی کی؟ گفتم نه والا! گفت فلان اکیپ را دیده‌ای که همیشه با هم‌اند و فلان درس و فلان درس را با هم داشتیم؟ گفتم بلی.گفت آن یکی‌شان که اینطور است و آنطور است را دیده‌ای؟ گفتم بلی. گفت همان! گفتم به به! احسنت به سلیقه‌ات. الحق که رفیق خودمی. همان خوب است. بسم الله برو جلو. و رفت جلو!

روزهای آخر ترم بود و این رفیق ما با کلی وساطت این و آن  حرفش را به گوش طرف رساند و چند جلسه ای هم حرف زدند. و این بین همیشه رفیقمان با ما مشورت می‌کرد و گاهی هم که به شک و تردید می‌اُفتاد من با تعریف از‌کمالات طرف مقابل دلگرمش می‌کردم. تا اینکه...

یک روز گفت تو که فلان درس آزمایشگاهی را با او داری رفتارش در آنجا چطور است؟ گفتم من؟ گفت بلی! گفتم نه. گفت چرا خودش گفته که آن درس را با تو دارد. گفتم با فلان استاد و فلان ساعت؟ گفت بلی! گفتم من تکذیب می‌کنم. همینطور از او اصرار بود و از من انکار که ناگهان هردو چند ثانیه ساکت شدیم. خنده‌ی نا امیدانه ای کرد و گفت من کی را می‌گویم؟ گفتم همانی که فلان است و بهمان است.گفت نه دیگر! فلان هست ولی بهمان نیست! گفتم مگر خانم فلان را نمی‌گویی؟!

رفیقم را می‌گویید؟ نمی‌دانست بخندد یا گریه کند! گفت مرد ناحسابی پس تو اینهمه مدت به من مشاوره‌ی عوضی میدادی؟! دیدم خیلی بد شد. گفتم یعنی تو منظورت خانم فلانی بود؟ گفت بلی. گفتم به به! احسنت! آن هم خوب است!


یکی دو سالی از آن ماجرا می‌گذرد. خب دوستم با طرفش به نتیجه ی مطلوب نرسید ولی این خاطره ماندگار شد. یک بار بعدها به من گفت راستی کاش به حرف تو بود و من منظورم آن یکی بود!

  • مصطفا موسوی