دلستون

نگفتنی های از دهان در رفته ی مصطفا
دلستون

نخلستون خونه ی نخلا ؛
دلستون آرامگاه منه.
________________

Home

صفحه اینستاگرام

کانال تلگرام

About

آدرس کوتاه شده برای لینک دادن در بلاگفا :

http://goo.gl/Rql0Wp

.

log

جمعه, ۷ اسفند ۱۳۹۴، ۰۵:۳۷ ب.ظ

بد نیست از حال و هوای این روزهایم بگویم. به هرحال اینجا وبلاگ است و از مشتقات log ! فقط ببخشید که کمی طولانی می‌شود!

من اواسط مهر امسال مصمم شدم شاغل شوم و اواسط آذر شدم. و هدفم این بود که شرایط زندگی ام را کمی سر و سامان دهم تا بتوانم با تمرکز روی پایان نامه کار کنم. اما از وقتی شاغل شدم به قدری کار سخت است که هیچ سهمی از روزهایم نصیب درس نمیشود و حالا هم که به یک حالت متعادلی رسیده ام، چون مدتهاست از درس دورم سختم است بنشینم پشت لپ تاپ و مقاله بخوانم. البته راستش را بخواهید هنوز تعریف دقیقی از آنچه باید برای پروژه پایانی ام انجام بدهم را ندارم! از استاد هم نمیتوانم کمک بگیرم فعلا. چون توی همین مهر و ابانِ در به دری دو هفته ای یک‌بار با او جلسه داشتم، از من خواسته بود برنامه ی سالانه ام را بنویسم آن هم با دقت یک هفته! که برای منی که برنامه ی روزانه هم برایم سخت است اجرا کنم کمی مضحک بود! و هربار میگفت چه کردی میگفتم هیچ! و آخر سر هم مجبور شوم به او ایمیل بزنم که استاد هروقت توانستم شروع به کار بکنم خودم خبرتان میکنم! و آن بنده ی خدا هم چیزی نگفت. (هرچند همکلاسی ها تعجب کردند که چنین حرفی‌رازده ام!) الان هم اگر پیش او بروم میترسم باز قضیه را جدی بگیرد! خب. این از مباحث درسی!

و اما کار. و شما چه میدانید در شرکت خصوصی کار کردن چیست؟ شاید هم میدانید! که باید اندازه ی دو نفر کار کنی و اندازه ی نیم نفر پول بگیری! همکارانم اکثرا آدمهای خوبی هستند. سالم، مؤدب ، خیرخواه و همدل. طوری که اگر کسی کاری را خراب کند مدیر میگوید اوه چه کار کردیم ما! و... اما بدی هایی هم دارد. این که مدیران آنجا به هیچ وجه جز کار کردن نه به چیزی فکر میکنند نه درموردش حرف میزنند و نه میگذارند کس دیگری درمورد مسائلی خارج از کار با دیگری حرف بزند! خب کمی محیط را کسل کننده می‌کند. ناسلامتی روزی ۱۲ ساعت آنجاییم و نمیتوانیم این نسبت مهم را از زندگیمان حذف کنیم! عیب بعدی هم حقوق و مزایایش هست که نسبت به جاهای خصوصی بد نیست اما نسبت به دولتی واقعا کم است. خب. این هم از کار.

و اما زندگی! محل کار من پاکدشت است.گرچه دانشگاهم ونک! ولی خب اولویت زمانی با کار بود و من تصمیم گرفتم همین پاکدشت زندگی کنم . حداقل تا مدتی. و چون به دلایل مختلف فعلا نمیخواستم خانه اجاره کنم با کمی پارتی بازی و معرفی شدن در پانسیونی متعلق به یکی از ارگانهای دولتی (که البته چندتا از تخت هایش خالی بودند) اجاره نشین شدم. ساکنان اینجا همه شاغل، کم حرف، و مثل خودم شهرستانی اند. اکثرا جوان هستند که البته یکی دو تا کارمند درحتل بازنشسته شدن هم داریم! زندگی اینجا مثل خوابگاه در معیت هم اتاقی ها نیست و اکثرا مراسم شام، چای و... را هرکسی تکی اجرا میکند و اینش چندان جالب نیست. شب که می آیم یکی از هم اتاقی هایم که نیست(کلا یک شب دیدمش!) و دیگری هم کم کم در حال خوابیدن است (درموردش بعدا پست خواهم گذاشت). من وقت برگشتن نان می‌گیرم و چیزی‌برای شام. و شام من شبیه صبحانه برگزار میشود. یعنی معمولا پنیر،کره و مربا!، نیمرو (با قارچ و بی قارچ!) و از این دست تُحَفات است! و از آنجایی که در محل کار روزی ۴ وعده چای میخوریم اینجا که می‌آیم به جای چای برای تنوع قهوه میخورم(چه باکلاس!) هنوز قهوه ساز ندارم‌ ولی به زودی در زمینه ی درست کردن قهوه ترک با قوری صاحب سبک خواهم شد! معمولا شب ساعت ۸ میرسم. مراسم مهیا کردن شام و خوردن و شیتن ظرفش، و دوش گرفتن و لباس شستن و... ۱ ساعت و نیم یا دو ساعت طول میکشد. ویژگی اینجور زندگی کردن این است که میدانی همه ی کارها را خودت باید انجام دهی! داشتم میگفتم؛ ۹ونیم الی ۱۰ دیگر میتوانم بنشینم. کمی وبگردی و اینها... ساعت ۱۲یا ۱ میخوابم و ساعت ۷ بیدار میشوم.

در مجموع شرایط خوب است. خدا را شکر. هرچند امیدوارم بهتر از اینها شود.


ببخشید سرتان را به درد آوردم. عصر جمعه بود و باید طوری میگذشت! عصر جمعه تان به خیر :)

  • مصطفا موسوی

خاطرات روشن

نظرات (۸)

قبل از خوندن متنتون میدونستم محتویاتش چی هست و چون چندسالی هست که  آدم های با شرایط شما اطرافم هستن.
ان شاالله که روزگارتون خوش باشد
الان بیشتر زندگیها همین شده :)

  • نیمه سیب سقراطی
  • موفق باشید :)
    عصر جمعه ای نشستی حسابی دردو دل کردیا...
    قهوه خور هم که شدی...چند وقت دیگه احتمالا شعراتم طعم قهوه میگیره، قهوه جوش هم یکی از عناصر سازنده شعرات میشه، این خط اینم نشون!
    پاکدشت خیلی دور نیست؟
    پاسخ:
    حالا شما نصف مطالب وبلاگت روزنوشته ما حرفی داریم؟! 
    توی استان تهران هر مسیر نزدیکی دوره و هر مسیر دوری نزدیکه!
    من قراره نویسنده بشم، در مورد زمین و زمان می بافم و باکم نیست! تازه مگه قراره حرفیم بزنی؟(آیکن ضرب و شتم)
    " هر مسیر دوری نزدیکه!"
    چی شد؟ اینو باید بذارن جزو جملات بزرگان!
    پاسخ:
    ۱- ایشالا که نویسنده بشی . و بالتبع دست از ضرب و شتم خلق الله برداری!
    ۲- از بزرگان بپرس!

    جای من تو نفس بکش.به جای همه روزهایی که بغضی کشنده راه گلویم را می بست و هر چه حواسم را پرت جایی می کردم،زورش از من بیشتر بود و اشکم را درمی آورد.وقتی نوجوان بودم گریه کردن برایم سخت بود و هر چه تلاش می کردم هیچ خاطره بدی به یادم نمی آمد که بغض شود و امانم را ببرد اما حالا سالها از آن روزها می گذرد و آنقدر ساده اشکم می ریزد که جرأت نمی کنم ثانیه ای به گذشته فکر کنم.به سالهایی که از نوجوانی به جوانی رسیدم.جای من تو بخند.من سالهاست نتوانسته ام از عمق قلبم و با خیالی راحت بخندم.جای من تو شادی کن.این روزها که من درگیر وصله پینه قلب صد بار شکسته و خرد شده ام هستم، تو شادی کن و بخند.راستی چه خوب که تو هستی که جای من زندگی کنی.

    خوشححالم از برخی جهات  برات. وامیدوارم اوضاع به کام بشه
    دوست وبلاگی قدیمی
    پاکدشت ورامین قرچک اینا خاکش نمک داره نمک گیر میشین ها زودتر فرار کنین ازش
    +ایشالله خدا چارتا هم اتاقی خوب نصیبت کنه بجای این چن تا تِفلُنی که توصیف کردی:/
    پاسخ:
    دیوانه نیستم که! شهر خودم نباشم سعی میکنم حداقل یه جای بهتر باشم! اینجا موقتیه :)
  • محسن رجب پور
  • مصطفی برایت آرزوی موفقیت دارم.
    وقت کردی در مورد پانسیونت بنویس، فک کنم خیلی جالب باشد.
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">