دلستون

نگفتنی های از دهان در رفته ی مصطفا
دلستون

نخلستون خونه ی نخلا ؛
دلستون آرامگاه منه.
________________

Home

صفحه اینستاگرام

کانال تلگرام

About

آدرس کوتاه شده برای لینک دادن در بلاگفا :

http://goo.gl/Rql0Wp

.

۲۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات روشن» ثبت شده است

یکی از خواهران گرامی ما، مادرشوهری دارد که اتفاقاً خیلی هم مادرشوهر است! دیگر خودتان می‌دانید!
خواهر ما تازه وضع حمل کرده اما کل دوران بارداری دغدغه اش شده بود اینکه چگونه اسمی که خودش می‌خواهد (مهبُد) را روی بچه بگذارد و دخالت و حرف و حدیثی پیش نیاید! (البته از قبل اسم انتخابی شوهرش (اسم کیارش) را با موفقیت رد کرده بود!)
آخر سر با شوهرش ساخت و پاخت کرد؛ و این داماد ما در جمع به مادرش گفت:«مامان، من می‌گم اسم بچه رو مهبُد بذاریم اما خانومم شدیداً مخالفه و می‌گه بذاریم کیارش! شما یه چیزی بهش بگو!»و مادرش هم پشت چشمی نازک کرده وگفته بود: « وا! دخترجان کیارش هم شد اسم؟ عجب سلیقه ای داری تو هم! همون مهبد خوبه». خواهر ما هم کلی مقاومت کرده بود که نه نمیشود و فلان و بهمان. آخر سر هم همه‌ی بحث به اینجا ختم شده بود که مادرشوهرش گفت:«یک کلام، مهبُد‌. تمام!»
  • مصطفا موسوی
بالاخره بعد از مدتها زمان دادن آخرین امتحان دوره ی تحصیلم فرا رسید! با این توضیح که سر کلاسهایش نرفته ام و حالا تازه میخواهم با ارتعاشات طولی سیستمهای ممتد و بحث هایی از این قبیل آشنا شوم!
البته این دلیل نمیشود من کنجکاو نشوم که آیا میتوانم رد دستخط خود را در پرونده های یک قتل زنجیره ای یا دست کم یک اختلاس بزرگ گم کنم یا نه؟!



شعر از یکی از آهنگهای قدیمی چاوشی، تنگ بلوری، سروده ی امیر ارجینی است.
  • مصطفا موسوی

* شما اگر در یک‌بوتیک شیک، یک تیشرت ۶۸هزار تومنی را تا ۳۰هزار تومان چانه بزنید، خوشحال می‌شوید یا ناراحت؟!

من که بعد از این اتفاق از خریدش منصرف شدم، آخر به شعور آدم بر می‌خورد!


* دیروز از جلو یک کت و شاوار فروشی رد می‌شدم. تا نگاهم به ویترینش خورد فروشنده که نمیدانم کجا کمین(!) کرده بپد بیرون پرید و گفت: « بفرمایید، کت و شلوارهای جدید و خوبی داریما.» گفتم:«ممنون آقا». گفت:« بفرمایید ببینید ضرر نداره.» گفتم:« آقا من اصلا کت و شلوار نمی‌پوشم.» گفت:« چرا؟! حیف نیست هیکل به این قشنگی (چه سری ، چه دمی ، عجب پایی!) تو باید کت و شلوار بپوشی. بیشتر از اسپرت بهت میاد!» دیدم دست بردار نیست! گفتم:«داداش حرف شما مثل اینه که لب خیابون چشمت بخوره به یه تاکسی، بعد راننده بگه آقا چرا اینجا وایسادی؟ بیا ببرمت تجریش، ببرمت دربند و درکه. حیف نیست تو این هوا تو خیابون وایسادی؟ اونجا بیشتر خوش میگذره!...»  این را که گفتم چند ثانیه سکوت شد و بعد من و او و همکارش سه تایی پقی زدیم زیر خنده! و خلاصه از دستشان خلاص شدم.


* دیروز بعد از‌ماجراهای گوناگون تنها خریدی که کردم دو تا رنگارنگ مینو بود برای رفع ضعف! خدایا چقدر لباس خریدن سخت است!

  • مصطفا موسوی

این عین پیامک کاملا جدی یکی از دوستان بود:

«امسال حجم اینترنت دانشجوهای دانشگاه ما رو خیلی کم کردن. من امشب دو دیقه "چت کردم" تموم شد. این چه وضعشه؟ این حجم کم که نمیشه. دانشجو بدون نت که نمیتونه "تحقیق کنه" ! »


پی نوشت: امیدوارم تحقیقاتش به نتیجه بخش باشد!


راستی بر سر مخاطبان وبلاگ ما چه آمده؟ مدت ها بود فقط ۲ کامنت برای یک مطلب رو تجربه نکرده بودم! بیایید با وبلاگ‌ها آشتی کنیم!

  • مصطفا موسوی

با موتور در جاده خاکی منتهی به باغ حرکت می‌کردم که دیدم یک موتوری متوقف شده. ایستادم ببینم مشکلی دارد یا نه؟ که نداشت. گفت ماشاءالله! پسر کی هست؟ گفتم فلانی. گفت ماشاءالله! واقعا تو مصطفی هستی؟ ماشاءالله! آخرین باری که دیدمت خیلی بچه بودی! چقدر ماشاءالله ماشاءالله بزرگ شدی!... خلاصه تشکر کرد و تشکر کردم و از او جدا شدم. هنوز صد متر از او دور نشده بودم که مقابل چشمانش با موتور چنان زمینی خوردم که هنوز بعد از سه هفته زخم‌هایش خوب نشده!

راستی، خودش آمد بالای سرم و بلندم کرد و موتورم را راست و ریست کرد که باز روشن شود و رفت!

  • مصطفا موسوی

یکی از بجه های کوچک فامیل بهانه ی چیزی کرده بود که در آن شرایط امکان برآورده کردنش نبود و او مدام گریه میکرد. برای آرام کردنش کلی تلاش کردم و هزار پیشنهاد دادم که مثلا گریه نکن و بیا با هم شعر بخوانیم و خودم باهات عروسک بازی میکنم و توی لپ تاپم برایت کارتون می گذارم و... اما افاقه نکرد که نکرد. آخر همه را ذله کرد و به جیزی که میخواست رسید. بعد هم بیش من آمد و تک تک قول هایم را یادآوری کرد که حالا باید به آنها عمل کنی.

  • مصطفا موسوی
قبلا که خشک سالی نبود از وقتی پسته ها مغز میکردند تا وقتی چیده میشدند نیاز به نگهبانی شبانه روزی داشتند چون باغ ما در منطقه ی نا امنی واقع شده است. اما میگویند "علت میرود و عادت نمیرود." حالا هم که خشکسالی شده و محصولات در حدی نیست که دزد بزند، نه ما عادت به نگهبانی ازسرمان افتاده و نه دزد ها عادت دزدی! علی ای حال من امشب تنهایی در یک منطقه ی کویری از آسمان باغمان لذت می برم و گاهی هم در آن قدم می زنم. بی چوب و چماق. اگر دزدی بیاید هم کاری از دستم ساخته نیست جز این که امر به معروف و نهی ازمنکرش کنم!

پی نوشت: اگر به یک باغ خوب و پربار دزد بزند؛ به دلیل اینکه پسته را راحت می شود چید، خسارت حتی به میلیون هم ممکن است برسد.
  • مصطفا موسوی
با یک بنده خدایی درمورد خواستگارش صحبت میکردیم.داشت مینالید از نحوه ی ابراز علاقه ی ابتدایی و حساب نشده ی طرف. بعد یکهو برگشت
گفت:"البته بعضی پسرا چون از این کارا نکردن و تجربه ندارن اینجوری ان.اما بعضیا بلدن چه جوری حرف بزنن که طرف خوشش بیاد. مثلا خود تو!" کفتم "منظورت اینه که من گرگ بالون* دیده ام و انقد مار خوردم که افعی شدم؟" و درحالی که میدیدم سرخ و سفید میشود،و سعی میکند با گفتن جملاتی نظیر " نه منظورم اینه که اهل نوشتن وشعر و ادب هستی و قدرت بیانت خوبه و..." سعی میکند گندش را جمع کند،رفتم و در افق محو شدم!
  • مصطفا موسوی
دوستی دارم که در یک دانشگاه دولتی اما با سطح نه چندان بالا پزشکی می‌خواند. بعد از دو سال دوندگی و نامه گرفتن از هرکس که فکرش را بکنید  ( مثلا نامه‌ی وزیر بهداشت وقت، خانم وحیددستجردی را خودم توی دستش دیدم!) بالاخره توانست برای چند ترم مهمانی گرفتن موافقت دانشگاه مقصد یعنی دانشگاه عریض و طویل علوم پزشکی شیراز را جذب کند. اینجا بود که برای انجام کارهای نهایی به دانشگاه مبدأ رفته بود. آنجا با مهمانی گرفتن او مخالفت کردند!
گاهی صاحب مال ول می‌کند اما دزد ول نمی‌کند !
  • مصطفا موسوی
در این چند روز اخیر که دور و برم کمی خلوت تر بود و فرصت فراغتی پیش آمد،  (و از آنجایی که حدیث نبوی داریم که "سزاوار نیست که مسلمان شبی را به صبح آورد مگر اینکه وصیت او آماده باشد ." و در متون دینی بسیار به اهمیت وصیت‌نامه تاکید شده است و همچنین به حکم عقل ) پیش نویس اولین وصیت‌نامه ام را نوشتم. و برای تشویق شما دوستان (البته دور از جانتان!) به انجام این کار مهم، یک فراز از وصیت نامه را اینجا می‌گذارم :

"اما در مورد خاک سپاری و ختم.  همیشه با دیدن مردمی که جوانی را از دست داده‌اند و همه جا جار می‌زنند و مظلوم نمایی می‌کنند و دل مردم دیگر را ریش می‌کنند متأسف شده‌ام. چنین انسان‌هایی فکر کوتاه و قلب کوچکی دارند. حدیث معروفی است که می‌گوید مؤمن شادی‌اش در چهره‌اش نمایان و غصه‌اش در قلبش نهفته است. پس چرا می‌آیند عکس‌های بزرگ ( و روتوش شده ای!) از جوانشان در اندازه‌های بزرگ و در دید مردم می‌زنند و می‌نویسند «جوان ناکام فلانی» ؟   "کام"  را چیزهای خیلی بزرگ‌تری از آنچه این گونه مواقع تعریف می‌کنیم باید تعریف کرد. نماد حجله گذاشتن برای کسی که از دنیا رفته یعنی تنها حسرت او را از این دنیا این گونه تعبیر کردن. که هم جفایی است به کسی که از دنیا رفته و اکنون روحش با حسرت‌هایی به مراتب، به مراتب مهم تر از این درگیر است. و هم یک مسئله‌ی کم ارزش را برحسته کردن باعث جفا به ارزش‌های والاتر از آن است. پس تقاضا دارم در مراسم خاکسپاری من از این موارد، و هر کار دیگری که خودنمایی و مظلوم نمایی و جلب ترحم است واقعا خودداری کنید. دوست دارم کنار گلزار شهدای روستای پدری‌ام، روستای ریزاب دفن شوم و ترجیحاً در نزدیکی مزار پدر بزرگوارم. و تنها کسی که مجاز است در مورد محل دفنم نظری جز این را اعمال کند مادر عزیز و گرانقدرم است"

23 تیر 94



  • مصطفا موسوی