دلستون

نگفتنی های از دهان در رفته ی مصطفا
دلستون

نخلستون خونه ی نخلا ؛
دلستون آرامگاه منه.
________________

Home

صفحه اینستاگرام

کانال تلگرام

About

آدرس کوتاه شده برای لینک دادن در بلاگفا :

http://goo.gl/Rql0Wp

.

۱۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

این پست را پارسال تگذاشتم اما بعد از عید بود، دوستان گفتند کاش زودتر میگفتی! امسال زودتر می‌گویم:


فرستادن پیامک های خالی از روح "سند تو آل" شب عید می خواهد چه دردی از ما را دوا کند؟ وقتی یک شعر تکراری تبریک با وصف ساده ی بهار از طرف کسی می آید خوشحال می شوید؟ من که وقتی بفهمم او این شعر را از کس دیگری دریافت کرده، یا نه، اصلا خودش تایپ کرده اما به همه ی لیستش -  دوست و دشمن و خنثی - فرستاده، شاید ناراحت نشوم اما مطمئنا خوشحال هم نخواهم شد.

بیایید اگر واقعا به یاد کسی بودیم، برایش یک جمله ی کوتاه بنویسیم. سال نو را به او تبریک بگوییم، با متنی که فقط برای او فرستادنی است، و فقط خطاب به او معنا پیدا می کند.  برایش آرزوی موفقیت کنیم. و اسم او را در پیام بیاوریم نه اسم خودمان را ! حالا که دست زمانه همه چیزمان را مجازی کرده لااقل تبریک های مجازی مان روح داشته باشند.

من پارسال به تک تک افراد لیستم اینگونه پیام دادم و در مجموع دو ساعت از وقتم را گرفت. عوضش از پشت پیامک دو به دو به هم لبخند زدیم. تبریک باید مخصوص باشد!

 

  • مصطفا موسوی

توی این چند ساله شاید دستتان آمده باشد که چندان آدم منفی بافی نیستم. حداقل توی وبلاگم. اما خب به هرحال از روزهای سختی که به آدم میگذرد نمیشود به کلی چشم پوشید. سال ۹۴ سال بدی نبود. ولی واقعا سال سختی بود. فشارهایی کشیدم که نگو. غصه هایی خوردم که نپرس. مثلا در سختی هایش همین بس که کل سال نتوانستم خواهر بزرگم و خانواده اش را حتی یک بار ببینم!

حالا سالی که دقیقا تا هفته ی آخر هر روزش آبستن حوادث بود، رو به اتمام است. شب، وسط کویرهای اصفهان، اتوبوس با سرعت زیاد می برد که مرا چند روزی مهمان مادرم کند. و خلوتی دست داده تا امسال را دوره کنم. خیلی دوست دارم چند سال دیگر که به امسال فکر میکنم، حال و روزم طوری خوب باشد که سال ۹۴ از سخت ترین سالهای زندگی ام لقب بگیرد.

  • مصطفا موسوی

هرسال هفته ی آخر اسفند که می‌شود، بی‌قرار می‌شوم. و مثل شب امتحان، همه‌ی سال از جلو چشمم مثل دور تند یک فیلم، رژه می‌رود.

یاد نداشته هایم می‌افتم. یاد داشته های از دست رفته ام می‌افتم. و یاد داشته‌هایی که می‌دانم از دستشان خواهم داد. تو هستی اما من گاهی با تصور روزهایی که نباشی دلتنگت می‌شوم. و هر شعر و آهنگ زیبایی، بی ربط و با ربط مرا یاد تو می‌اندازد. نکند حواست از من پرت شود؟ نکند حواسم پرت شود و وقتی به خودم بیایم که دیگر نداشته باشمت؟ نکند عید که سهل است، تمام تقویمم سیاه شود...

هرسال هفته ی آخر اسفند، هزار بار این آهنگ را گوش میدهم. هزار بار...

#

  • مصطفا موسوی
همیشه دلم به حال کسانی که حیوانی را نگه داری می کنند می سوخت! فکر می کردم بیچاره اند که کسی را ندارند و رو آورده اند به همدلی و همزبانی با جک و جانورها !
امروز بعد از یک روزِ واقعاً بد، داشتم به خوابگاه بر میگشتم و به این فکر می کردم چطور امشب را تنها سر کنم. وقتی گل فروشیِ تازه افتتاح شده ی سر کوچه را دیدم تفننی واردش ببینم چه دارد؟ در حالی که حسن یوسف ها را می دیدم به این فکر کردم گل داشتن بد هم نیست.این که آدم به خاطر زنده نگه داشتن گلش هم شده مجبور باشد گاهی به "حیات" توجه کند. به این فکر کردم که آدم هایی که گل داری می کنند انگار آب را توی گلدان، اما پای ریشه ی خودشان می ریزند تا شاداب بمانند. به این فکر کردم که ما، به خاطر همان ذات خالق بودنمان که قبلا گفته بودم، باید چیزی داشته باشیم که حس کنیم زندگی اش به ما بسته است و حیاتش را از ما دارد. که اگر ما نباشیم، می میرد.
تصمیم گرفتم من هم تنهایی ام توی خوابگاه را اینگونه پر کنم. البته حسن یوسفِ حساس برای منی که بی سرزمین تر از بادم مناسب نیست. پژمرده اش می کنم. رفتم یک کاکتوس کوچک برداشتم. کاکتوس بیشتر به درد من می خورد. مثل خودم آرام. مثل خودم پوست کلفت. مثل خودم قانع. مثل خودم بی نصیب.
#

عکسش

  • مصطفا موسوی

یادم می‌آید عروسی خواهرم، در شب اول عروسی ( آن زمان یعنی ۹ سال پیش هنوز در شهر ما تالار خیلی مد نبود و ما طبق رسم دو سه روز عروسی میگرفتیم که حالا بحثش مفصل است و یک پست کامل می طلبد) داشتم میگفتم، شب اول توی همان پذیرایی که ساز و آواز برپا بود من یکدفعه حس کردم خسته ام؛ و گرفتم خوابیدم!

هیچ چیز نمیتواند جلوی خواب مرا بگیرد. حتی ردیف اول کلاس نشستن. حتی ۱۲ ساعت توی اتوبوس نشستن. حتی وقت کم برای خوابیدن. مثلا امروز ظهر وقتی وسط وب گردی متوجه شدم ساعت ۱۳:۵۲ است و من فقط ۸ دقیقه وقت دارم بخوابم سریع گوشی را کنار گذاشتم، عینکم‌را برداشتم و خیلی ساده ۸ دقیقه خوابیدم و با صدای آلارم گوشی ام از خواب پریدم و رفتم سر کارم!

جالب بود نه؟ جالب تر هم میشود! وقتی یکی از همکارها نیم ساعت بعدش از کنارم رد شد و گفت:« جون مادرت ظهرا یذره کمتر خر و پف کن دیوونه مون کردی!» بله! در همان ۸ دقیقه

  • مصطفا موسوی

در مملکت ما اگر اول اختلاس کنی و بعد معروف شوی، خب اعدامت میکنند!

انا اگر معروف باشی، یعنی خودت یا خانواده ات از نیروهای مخلص انقلاب باشید، و بعد اختلاس کنی، هزار مصلحت مملکت در میان می‌آید و تو با چند صد هزار تومان جریمه و چند سال حبس فرمالیته که مجموع مرخصی هایش بیشتر لز کل زمانش میشود چند سال بعدش میتوانی با تازه نفسی و تجربه ی بیشتر دوباره شروع کنی به خدمت!


به بهانه ی حکم اعدام صادره برای بابک زنجانی!

  • مصطفا موسوی

هم اتاقی ام اهل گیلان است. بکی از روستاهای فومن. لیسانس علوم سیاسی دارد اما چند وقتی ست در red-line یکی از شرکتهای پیمان کار وزارت دفاع کار می‌کند. کارش در اتمسفر شیمیایی مضری است و حقوقش ماهیانه اش ۱ و ۱۰۰ است که خب با کسریات مختلف کمتر از اینها نصیبش می‌شود.

ویژگی بارز لهجه اش این است که همه ی جمله ها (اعم از سوالی،خبری و...) را با یک لحن-لحن خبری- می‌گوید. و ویژگی‌بارزش در نحوه ی صحبت کردن هم این است که جزئیات غیر ضروری هر‌چیزی را می‌گوید. مثلا وقتی اولین بار پرسیدم این فلاسک ( فلاکس؟ دمابان؟!) مال کیست؟ گفت مال یه پسره ی اصفهانی بود. دو ماه پیش از اینجا رفت و توی پونک خانه رهن کرد به فلان قیمت. تحصیلاتش لیسانس فلان بود و...

این هم اتاقی من در زندگی اش اتفاق جالبی افتاده. یک ماه پیش که من تازه آمدم به این خوابگاه همان هفته عروسی اش بود. با یکی از هم ولایتی هایش. با دوندگی های بسیار توی پارچین یک خانه ی سازمانی دست و پا کرد. بعد از عروسی اش جل و‌پلاسش را جمع کرد یک گوشه ی اتاق و در صدد بود که آخر هفته جهیزیه ی همسرش را بیاورند و او هم از خوابگاه برود. که ناگهان همسرش دبه کرد! گفت من تهران بیا نیستم! مگر روستای خودمان چه اش است؟!

این هم اتاقی ما، ماتش برده بود. روزها میرفت سر کار و شب ها حیرت زده با گوشی اش ور میرفت! اما انگار حریف دخترک نمیشد! مدام مرخصی میگرفت و میرفت شهرشان ولی دست از پا دراز تر برمیگشت. گاهی هم میگفت با این شرایط و این درآمد اینجا هم آش دهن سوزی نیست. خلاصه وسایلش گوشه ی اتاق بلاتکلیف بودند که یا این برود یا او بیاید.

امشب که بعد از چند روز آمدم خوابگاه دیدم نه خودش هست و نه وسایلش. وقت نشد شماره اش را داشته باشم. آخر هم نفهمیدم همسرش آمد پیشش یا او برگشت به ولایتشان؟

  • مصطفا موسوی

اولین استعدادی که یادم می‌آید در خودم کشف کردم (یا اطرافیان در من کشف کردند) قدرت حفظ کردن اشعار بود. مثلا کلاس سوم ابتدایی که بودم شعرهای کتاب دوم دبیرستان خواهرم را حفظ بودم. اما الان به اندازه ی یک انسانِ علاقه مند به ادبیاتِ معمولی شعر حفظم.

دومین استعداد شاعری بود. اولین شعرم را دوم ابتدایی‌گفتم. گفتند قوی است. تا مدتی بعدش هی شعر میگفتم و همه را به ظهور یک شاعر کودک امیدوار کرده بودم. اما ناگهان بیخیالش شدم. و الان سالی چند شعر نیم‌بند میگویم‌ که خودم هم از آنها لذت نمیبرم

سومین استعداد بازیگری بود. که در کودکستان (پیش دبستانی کنونی) که بودم در من کشف شد. راهنمایی که بودم برای‌مناسبت ها نمایشنامه می‌نوشتم و بچه ها را به خط می‌کردم و اجرا می‌کردیم.سال اول دبیرستان جایزه بازیگر برتر تئاتر مدارس شهرستان را‌گرفتم. اما الان مدت هاست حتی تئاتر هم ندیده ام.

استعداد بعدی ژیمناستیک بود. وقتی سوم ابتدایی بودم ماه دومی که کلاس ژیمناستیک میرفتم منتقل شدم به کلاس دیگری که بچه هایش بالای دو سال بود ژیمناستیک کار میکردند. و سریع پشتک و وارو و... را یاد گرفتم اما الان یک‌تپل به تمام معنا هستم که شکمم یک نیمکره ی‌کامل است.

دبیرستان‌که بودم شدیدا علاقه‌مند شده بودم به حفظ قرآن تا جایی که بعضی وقت ها در یک روز سه صفحه حفظ میکردم. اما اواسط جزء چهارم‌ بودم که یکدفعه به کلی کنار گذاشتمش و حالا هفته به هفته یک صفحه روخوانی هم نمیکنم.

خوشنویسی، پینگ پونگ، درس، فوتسال، نویسندگی و ... از دیگر زمینه هایی بودند که‌مثل تابع دلتای دیراک اولش سر به بینهایت میگذاشتم و بعد از مدت کوتاهی به صفر میرسیدم.

من، مصطفا ام. خدای نا تمام‌ها، تبدیل شده ام به یک‌انسان عادی. دیگران را نمیدانم، اما خودم حالم از اینهمه معمولی بودن خودم به هم میخورد. لعنتی! قرار بود من برای خودم کسی بشوم. نه این که در هیاهوی شهر یک تکه‌ی بدیهی از پازل دنیا شوم که کسی از گم شدنش حتی باخبر هم نمیشود.

  • مصطفا موسوی

می‌دانید امشب چه شد؟ آخ آخ نگویم برایتان!

من یک کاپشن دارم و سه تا شلوار. شلوار ها، یکی پارچه ای مشکی بود که بور شده بود. بردمش توی شرکت و روزهایی که لازم است در بخش مونتاژ باشیم- یعنی هر روز! - آن را می‌پوشم. یکی جین بود که خب چون کمی زیادی مدل دار است سر کار رویم نمی‌شود بپوشمش. و آنقدر نپوشیدم که الان بیرون هم به زور رویم می‌شود بپوشمش! و آخری کتان طوسی رنگ. بار دو تای دیگر افتاده روی دوش این یکی. بیچاره آنقدر شستم و دوختمش که هر روز صبح موقع پوشیدن رویم را بر می‌گردانم چشم در چشم نشویم!

چند روز است می‌خواهم برم شلوار بخرم اما امروز و فردا می‌کنم. تا این که امشب...

بعد از چند روز کاری سنگین تصمیم گرفته بودم خودم را به صرف پیتزا مهمان کنم! پیتزا را که گرفتم، با خودم گفتم هوا خوب است و پارکِ کوچکِ - بخوانید فضای سبزِ - کنار بلوکمان برای برگزاری مهمانی مناسب! اول روی یک تاب دو طرفه نشستم که خب، یک‌وری شد! با خودم گفتم اَه پسر حواست کجاست؟ تو دیگر بچه نیستی! به ناچار سراغ اولین نیمکت که اتفاقا نیمکت زیبا و نویی بود رفتم. نشستم. کیفم را گذاشتم بغل دستم. میخواستم پیتزا را بگذارم؛ کیفم را کمی هل دادم. ولی دیدم چسبیده و سخت جا به جا می شود. دست زدم به نیمکت. چسبناک بود! بله درست حدس زدید!

یکی به من بگوید آخر چرا نباید یک اخطاری، حرفی، مانعی، علامتی، چیزی بگذارند که آن بی صاحب مانده را رنگ کرده اند؟ هان؟ حالا من چه کار کنم با این خط  سفیدِ سه تاییِ آدیداس مانندی که رنگِ کف نیمکت، روی شلوارم جا گذاشته؟
اوه وای فای! کیفم... کاپشنم...
حالا فردا چطور بعد از سه ماه سرسنگینی در شرکت، در حالی که بعضی همکاران آقا سید آقا سید گویان مرید ما گشته اند با آن یکی شلوار جینم که خیر سرش سنگشور شده و از سه چهار جایش یکی سه وجب پاره است اول صبحی جلوی همکارانم رژه‌ی انفرادی بروم؟!
راستی، اصلا من با چه دل و دماغی این پیتزای هنوز سرد نشده را نوش جان کنم؟!

  • مصطفا موسوی
باز آ که فراق جانگداز آمده است
اندیشه ی مردنم فراز آمده است
باز آ‌که ز ناچشیده داروی وصال
دردی که نرفته بود باز آمده است*

*عرفی شیرازی


پی نوشت: درس ادبیات را دوست داشتم ولی با یک بخش آن چندان موافق نبودم و آن هم ترجمه ی ابیات، به زبان ساده بود. زبان ساده اگر عرضه داشت که آن حرف را به دست شعر نمی‌سپردند!
مثل بیت دوم این شعر زیبا که نمیشود ترجمه اش کرد و پشیمان نشد.
  • مصطفا موسوی