خیلی بد است که همهتان معتقیدید مادر خودتان بهترین مادر دنیاست و من نمیتوانم حالیتان کنم که درواقع مادر من بهترین مادر دنیاست!
- ۱۳ نظر
- ۲۹ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۲۵
خیلی بد است که همهتان معتقیدید مادر خودتان بهترین مادر دنیاست و من نمیتوانم حالیتان کنم که درواقع مادر من بهترین مادر دنیاست!
این روزها از تنها چیزی که تعجب میکنم، تعجب کردن مردم از برخی اتفاقات است! مثلاً همین قضیهی تحصن طلاب در اعتراض به صحبتهای استاندار خراسان جنوبی (که گفته بود رقص منافاتی با اسلام ندارد و غیره).
راستش این قضیهی تحصن هم همانطوری است که انتظارش را داریم دیگر! میپرسند «چرا طلاب برای قضایایی مانند رباخواری بانکها، حقوقهای نجومی، اختلاسها و غیره تحصن نکردند؟»
خب خواهر من، برادر من، بعد از اینهمه سال عادت نکردهاید به این که طلاب و عمامه به سرهایمان فقط به مسائل ظاهری دین حساس باشد؟ میپرسید چرا؟ بیخیال! خب معلوم است. چون «آسان» است! آسان است دیگر! مثلاً اگر یکی حجابش بد باشد، هم گیر دادن به او راحت است، هم اثبات قضیه راحت است، هم راه رفع و رجوع مشکل ساده و آنی است! درمورد موسیقی گوش دادن، زدن ریش با تیغ، مهمانی و رقص مختلط و برگزار شدن فوتبال در روز تاسوعا و خیلی چیزهای دیگر هم همینطور. آسان است.اما... اگر یک بانک رباخواری کند، اولا که گیر دادن به یک چنین سازمان عریض و طویلی و اعلام عمومی کردنش دردسر دارد(به هرحال خیلی از مردم را باید شریک جرم و نزول خوار و نزول گیر و غیره خطاب کنی)، منافع خیلیها به خطر میافتد و حتی صدای برخی بزرگترها هم در میآید که هیس... مصلحت نیست! بعد هم باید اثبات کنی که این رباست و اگر نتوانی (که احتمالا نمیتوانی) اوضاع خرابتر هم میشود! و تازه اگر بتوانی ثابت کنی هم باید راه حل ارائه کنی. راه حلی به درد بخور. که خب احتمالاً بعید است چیز کارآمدی در چنته داشته باشی. و اگر نتوانی باز هم... خلاصه خیلی دردسر دارد. و گفتم که، مصلحت نیست! مجبوری لابلای سخنرانیهایت کلی بگویی که متأسفانه بانکها ربوی شده اند! که انگار داری میگویی متأسفانه ماستها پالم دارد!
بگذریم. خلاصهی مطلب این که این روزها همه عادت کردهایم به واکنش سریع به موضوعات ساده و بدیهی. سریع علیه هر چیز بدی (از گورخوابها و سلفی گرفتن با پلاسکو گرفته تا کودکان کار و دستفروشها ) کمپین راه میاندازیم. این طلاب بندگان خدا هم کمپین «نه به کویرگردی مختلط و رقص» و کمپین «نه به استاندار حامی رقص» راه انذاختهاند! منتهی چون حوزهی علمیه آپدیتهای جدید را ساپورت نمیکند، به همان شیوهی کلاسیک تحصن روی آوردهاند! شما ببخشید.
دیگر هم از شیر اهلی شده توقع غریدن نداشته باشید! آفرین.
پی نوشت: بانک و رباخواری صرفا یک مثال بود از یک جرم وفساد کلان. وگرنه من که سهل است، خود فقها هم الان درست نمیدانند بانکها رباخوارند یا نه!
توی این پنج هفتهای که گذشت از آغاز دور جدید کتابخوانی، کتابهای ناطوردشت (جی.دی.سلینجر)، چشمهایش (بزرگ علوی)، گوژپشت نوتردام(ویکتورهوگو)، عزاداران بَیَل(غلامحسین ساعدی) و من زندهام(معصومه آباد) را تمام کردهام.
راستش حوصلهی تجزیه و تحلیل مفصل ندارم. به طور کلی اگر بخواهم بگویم، به نظرم گوژپشت نوتردام و چشمهایش با این که داستانهای زیبایی داشتند تا حدودی کسل ککننده بودند و شاید اگر محصول امروز بودند انقدر معروف نمیشدند. کتاب ناطوردشت کتاب خوبی بود وارزش خواندن را دارد. عزاداران بیل کتابی است که هرکسی نمیپسندد اما بهنظر من متفاوت و جالب بود و حرفهای جالبی برایگفتن داشت و از زبان جالبی برای بیانشان استفاده شده بود. کتاب من زندهامهممانند خیلی از کتابهای خاطرات اسرای جنگی ما، واجب است که بخوانیمش!
در حال حاضر کتاب مردی به نام اُوه را در دست مطالعه دارم. در زمان استراحت ظهرها در شرکت همچند صفحهای از کلیله و دمنه میخوانم (تا به دلیل سنگینی کتاب خوابم ببرد!)
فعلاً که فراغت و خلوت خوبی برای کتاب خواندن دارم استفاده کنم که بعید میدانم این شرایط ماندگار باشد!
چشمم به کفش بود و دستم توی جیبم. خیلی گران و خیلی زیبا بود. پولش را داشتم اما تقریباً همهی پولم بود. بعد از کلی کشمکش بالاخره به فروشنده گفتم آن را بیاورد. بعد از چند دقیقه آمد و گفت همهی شمارههایش را داریم جز شمارهی پای شما. راستش خوشحال شدم! هم پولم حفظ شده بود و هم دل خودم را نشکسته بودم! با یک کفش ارزانتر از مغازه خارج شدم و با جیب خوشحال به خانه برگشتم.
پی نوشت: بر اساس یک داستان غیر واقعی!
خبر کوتاه بود و خنده دار: «با اکثریت آرای شورای شهر، فلکه اول و سوم تهرانپارس، به «قمر بنی هاشم» و «سجادیه» تغییر نام دادند» !
من تا جایی که دیدهام در شهرستانها شورای شهر معمولا از نخبهها یا افراد معتمد شهر که سرشان کمی به تنشان بیارزد انتخاب میشوند. اما شهروندان محترم تهران با آنهمه ادعای فرهنگ و سواد، یک مشت دلقک را برای شورای شهرشان انتخاب میکنند!
بعدا نوشت: عنوان مطلب و بخشی از خبر به دلیل تحریفهایی که در انتشار خبر اتفاق افتاده بود ایراد داشت که اصلاح دند اما در اصل موضوع تأثیری ندارند!
یادم است وقتی آن روز پاییزی شال گردنی که بافته بودی را دور گردنم میپیچیدی، دلم میخواست هوا همیشه سرد بماند. وقتی گفتم «حالا چی شد که برام شال بافتی» با آن صدای زیبایت، قشنگ ترین جواب دنیا را دادی. گفتی « من دلم واسه عشق تو کوچیکه، نمیتونم توی دلم نگهش دارم. از زیر و بم رفتارم پیداست. از توی چشمام میزنه بیرون، از روی پیرهنم دیده میشه، از لای دفترم میافته، توی لرزش صدام شنیده میشه. دیگه نمیتونستم نگهش دارم. برای همین نشستم و ذره ذره ی عشقتو لای این نخ ها گره زدم به بند کشیدم. ذرهذره ی عشقتو لای این گره ها پنهان کردم. حالا دیگر خیالمراحته...» یادش به خیر.
حالا تا هوا کمی خنک میشود سریع به توپناه میبرم. شال گردنت را از توی کمد در میآورم و تا آخرین روزهای سرما از خودم جدایش نمیکنم. شال گردنت را دور گردنم میپیچم. انگار هر گرهش یک بوسه ی توست بر گردنم. خودم را در شال گردنت میپیچم. روی دهانم را با آن میپوشم که ببوسمش. گاهی خیلی محکم به گردنم میپیچمش. هر چه باشد شال گردنت خفه ام کند بهتر از این است که بغض خفه ام کند.
شالت بی تو نمیتواند گرمم کند. تو چرا انقدر دوری از من؟
پی نوشت یک: عنوان بخشی از آهنگی از روزبه بمانی است. عنوانپست قبل هم بخشی از آهنگی ازمهدی یراحی بود.
پی نوشت دو:پست های بافتنی پشت سر هم! کجایش را دیده اید؟ هنوز ادامه دارد!
از اولین روز سرد شدن هوا در آبان ماه، دو تا شال گردنم را در آوردم و نوبتی میپوشمشان. شال گردن، گردن آدم را گرم نگه میدارد. شال گردن را که روی دهانت بکشی نفسهایت را گرم میکند. شال گردن میتواند با کلاه آدم ست شود و هارمونی بهتری به تیپ آدم بدهد. شال گردن، یکی از معدود دلخوشیهای زمستان است. همین چند روز پیش که دو دقیقه قبل از جلسه با استادم چند قطره شیرکاکائو ریخت روی پیرهن سفیدم، شال گردن با فداکاری تمام مثل یک کراوات پهن لکه را پوشاند. استاد هم اصلا نپرسید توی این اتاق گرم چرا شال گردن پوشیدی. استاد آدم فهمیده ای است. او میداند شال گردن رفیق من است!
مخاطبین گرامی، میخواهم لطف بفرمایید و هرکدام دو، و تنها دو وبلاگ معرفی بفرمایید. وبلاگهایی که معرفی میکنید موضوعی نباشند، مثل علمی یا گزیده شعر و... بلکه شخصی نویسی باشند. اگر هم فکر میکنید با نظر عمومی گذاشتن دوستان بلاگر دیگرتان که معرفیشان نکردهاید دلخور میشوند نظر خصوصی بگذارید!
دوران بزرگسالی چند لایه دارد که با گذر از هر کدام، یک سری مسئولیتها اضافه ویک سری آزادیها گرفته میشود.
اولین لایه ۱۸ سالگی است که به سن قانونی میرسی. دومین لایه دانشجو شدن است. سومین لایه بیست وسه سالگی است که نمیدانم چرا، ولی بعد از آندیگر بچه محسوب نمیشوی! لایه های بعدی هم تمام شدن درس وتمام شدن سربازیاست.
لایه های دیگری هم وجود دارند مثل ازدواج و غیره اما بهنظرم هیچ چیز سنگینتر از اتمام لایههای درس و سربازی نیست؛ و همین است که حالا من دچار بحران پس از دفاع شده ام!
تا قبل از این همه ی کم و کاستی ها را گردن دانشجو بودن و درس خواندن میانداختیم. اما حالا دیگر بازی تمام شده! اگر زبانت خوب نیست تا آخر عمر همین است. اگر ورزشت کم است، اگر هنری نداری، اگر مطالعه نمیکنی و هزاران اگر دیگر.
دیگر نمیشود این جملهی جادویی را گفت: «حالا دفاع کنم بعد...»
ترس این که همه ی بدیها ضرب در همهی عمر شود فراوان است! اگر از شغلت لذت نمیبری، اگر درآمدت کافی نیست و، گفتم که، هزاران اگر دیگر!
بعد از دفاع دیگر هیچچیز شوخی بردار نیست!