زندگی اگر اتوبوس باشد، راستی که جایش توی خط بی آر تی است. جایی که بعضی ها روی صندلی نشسته اند و راحت خوابشان میبرد، درحالی که کنارشان چند نفر سر در گریبان یکدیگر، دارند له و خفه میشوند!
وقتی سوار اتوبوسی نمیدانی از کدام ایستگاه و چطور نوبتت میشود که بنشینی و آرام بگیری. شاید همان اول بنشینی. شاید هم تا آخر خط نشود! بستگی به ایستگاهِ سوار شدنت هم دارد. در زندگی هم جبر زمانی هست، جبر جغرافیایی هست...
زندگی اگر اتوبوس باشد من آن مسافر آخری هستم که موقع سوار شدن به سختی لبهی در ایستاده ام و به نفر جلویی و در و میله و همه چیز چنگ میزنم ، در حالی که فقط نوک پایم واقعا داخل اتوبوس است و به زورِ بسته شدن در خودم را داخل اتوبوس جا کرده ام، و یکریز هم از بقیه فحش میخورم!
زندگی اتوبوس است.جا تنگ و نفس تنگ و وقت تنگ است. اما نمیشود که سوار نشد؛ آدم جا میماند!
پی نوشت یک: جلوی پایم یکی پیاده شد. صندلی خالی شد.بغل دست من یکی هست که وقتی سوار شدم بود و ایستاده بود. معلوم است خیلی خسته است. معلوم است در انتظارِ نشستن پیر شده. معلوم است حتی طعم نشستن و آرام گرفتن را از یاد برده. صندلی برای من خالی شده اما، میخواهم به او تعارفش کنم.دلیلش را دارم، دعا کنید دلش را هم داشته باشم. دعا کنید قبول کند...
پی نوشت دو: تقدیم به مادرم.
پی نوشت سه: آهنگ «آخرین اتوبوس» را توی کانالم میگذارم. از محسن چاوشی.