چهل بیت
عشایر فارس رسمی داشتند به نام «فال چهل بیت». وقتی که دیگر روستا نشین و شهر نشین شدند هم تا مدتی حفظش کرده بودند اما این هم مثل خیلی از رسمها کم کم جایش را به سرگرمیهایی مثل تلوزیون و... داد. و حالا که دیگر گوشی موبایلها برایمان رسم و رسومی باقی نگذاشته دیگر چهل بیت هم به تاریخ میپیوندد.
من پدر و مادرم عشایرزاده اند.از ایل عرب زبان «خمسه». بچه که بودم یکی از عزیزترین اتفاقات مهمانی ها همین چهل بیت بود. از آن جهت که هم لطیف و جذاب بود و هم چون بزرگترها انجامش میدادند برای ما بچه ها شیرین بود. همه جمع میشدند و یک نفر چهل دانهی تسبیح، ییا چهل دانه ی گندم یا هر چیز دیگری را جدا میکرد و جوری که کسی نبیند، مثلا پشت چادرش یا زیر کلاهش، در دستش میگرفت. بعد افراد حاضر در جمع شروع میکردند به مصرع خواندن. هرکس یک مصرع از یک شعر، غالبا دوبیتی و غالبا از اشعار شاعران محلی، میخواند. و شخصی که دانه ها دستش بود (دانه بنداز) به ازای هر مصرع یک دانه را میانداخت و حساب هم دست کسی نبود. مثلا :
۱)بیا پیشم نشین پیشت نشینم
۲)قلم بِتْراشم از چار استخونم
۳)میون موج دریا خانه ی ما
.
.
.
۴۰)دل من بی تو آرامی نداره
هروقت دانه ی آخر میافتاد دانه بِنداز مصرع متناظر آن را تکرار میکرد و همان شعر میشد شعرِ فال. شخصی که آن مصرع را خوانده بود شعر را کامل میخواند:
دل من بی تو آرامی ندارد
بهغربت شهرت و نامی ندارد
کبوتر آمد و پر زد به بامم
دریغا از تو پیغامی ندارد
و بزرگان جمع شعر را تفسیر میکردند و بسته به نیت طرف، تعبیر فالش مشخص میشد.
چند روز پیش که اتفاقی فال حافظی خریدم و تعبیر بی مزهی زیرش را دیدم یادم آمد که چقدر شعر برایمان ارزشمند بود و حالا چقدر شعر پیش پا افتاده شده.
امروز که مادرم را دیدم از او خواستم بعضی از شعرهای «چهل بیت» را برایم با خط خودش بنویسد تا یادگاری برایم بماند. یادگاری از عزیزانی که به جبر زمانه روزی شاید نداشته باشیمشان خیلی خوب است. شما هم یک دست خط اختصاصی از مادر یا پدرتان داشته باشید. اما لطفا اگر میخواهید این کار را بکنید مثل من نگذارید آنقدر دیر بشود که مادرتان بعد از چند کلمه نوشتن بگوید نمیتوانم، دستم درد میکند. و شما غم عالم بریزد توی دلتان و در حالی که یک چشم دلتان اشک است و یک چشمش خون ولی لبخند به لب دارید مجبور شوید به جای او بنویسید...
پی نوشت: دوکلمه ی اولی که میبینید را مادرم نوشت.«بیا پیشم نشین». و دیگر نتوانست