از همان هفت سالگی که زنبور گلویم را نیش زد و کارم به بیمارستان کشیده شد، فوبیای نیش زنبور دارم. دیشب هی خواب میدیدم یک نفر که نمیدیدمش زنبور میاندازد به جانم و من با وحشت از خواب میپریدم. اما چون کمبود خواب داشتم همینطور گیج خواب میشدم دوباره. و دوباره همان داستان. تا این که دفعهی آخر زنبور را انداخت -رویم به دیوار- توی شورتم! اینبار دیگر وحشتزده از خواب پریدم و کاملا بیدار شدم! بعد یادم آدم که قرار بود با هم اتاقیام -کمیل- ساعت ۳:۲۰ بیدار شویم و سحری درست کنیم و روزه بگیریم. به ساعت نگاه کردم دیدم ۳:۳۰ است. کمیل را صدا زدم...
سر سفره که کمیل اعتراف کرد همان ساعت ۳:۲۰ بیدار شده ولی زنگ هشدار را خاموش کرده که بخوابد، قضیه خواب زنبور را برایش تعریف کردم و گفتم: «ببین! خدا بخواد واسه سحر بیدارت کنه حتی شده زنبور توی شورتت هم بندازه این کارو میکنه!» و کلی خندیدیم!
صبحکه از خواب بیدار شدم کمیل بی آن که سرش را از توی گوشی بیرون بیاورد، گفت: «کنار تختتو نگاه کن». نگاه کردم دیدم یک مشما است که یک سوسک بدترکیب در آن حبس است! گفتم «این چیه؟» گفت «این همون زنبور خداست! صبحی دور و برت میپلکید؛ گرفتمش. نگهش دار واسه آلارم سحر فردا!»
و اینگونه بود که ما یاد گرفتیم بیخودی قضایا را کلید اسراری نکنیم!