پلاک بی مهری
پنجشنبه بود. روزی پر از اتفاقات بد. داشتم میرفتم جایی و خیلی هم عجله داشتم. توی BRT تهرانپارس به آزادی نشسته بودم و داشتم آهنگ «شرمساری» را گوشمیدادم که دیدم یک بنده خدایی، که سندرم دان هم بود، با کلافگی با اطرافیان حرف میزند و چیزی که به گردنش آویزان است را نشانشان میدهد. هندزفری را در آوردم. نمیشد چیزی از حرف هایش فهمید. بلند شدم ورفتم پلاکش را نگاه کردم.اسمش بود و چند شماره موبایل.به اطرافیانش گفتم چرا زنگ نمیزنید به این شماره؟ هرکدام یک طرف را نگاه کردند و یکیشان هم خندید!
زنگ زدم و توضیح دادم.از پیش شماره و لهجه اش معلوم بود شمالی ست. گفت این از شهرستان آمده و شما اگر میتوانید با آژانس بفرستیدش فلان جا. ایستگاه آیت بودیم. گوشی را دادم دستش تا برادرش با او که حالا فهمیده بودم اسمش روح الله است صحبت کند. سی و پنج ساله به نظر میرسید. داشت گریه میکرد. راضی اش کردم با من پیاده شود. چند دقیقه ای تلاش کردم اورا با دربستی بفرستم جای مورد نظر اما کسی نمیپذیرفت. چاره ای نبود. با او سوار شدم.
توی راه از حرف هایش چیزهایی میفهمیدم. مثلا این که روزه است. یا اینکه هی میگفت برسد میرود حمام تمیز شود. ماشین هایی که رد میشدند و موسیقی شادی داشتند میرقصید. مدام هم اسم یکی به نام «مریم» را میآورد. حدس زدم به دنبال عشقی دور از دسترسش خودسرانه از شهرستان سوار اتوبوس شده و راننده ی بیوجدان هم لابد به طمع کرایهای او را سوار کرده و اصلا به حال و روزش نگاه نکرده و برایش مهم نبوده چه میشود.
بعد از اینکه کرایه تاکسی را دادم (که مسیر کاملا مستقیم چهار راه آیت به سه راه تهرانپارس را به خاطر شرایط ما دوبله سوبله حساب کرد و اصرار داشت راضی باشم) حدود نیم ساعت منتظر ماندیم که طرف بیاید و روح الله را تحویل بگیرد. و در تمام این مدت او از حمام رفتن و تمیز شدن و از داوود و حسین و مریم حرف میزد که واقعا نمیفهمیدم چه میگوید.
وقتی طرف، که عمویش بود، آمد و قضایا را گفت فهمیدم کلا قضیه متفاوت با چیزی که من فکر میکردم بوده. برادرانش هر چند وقت یکبار که روح الله میخواهد هوایی عوض کند او را توی اتوبوس تهران میگذارند تا خودش(!) به خانه ی عمویش بیاید! و اینکه توی ترمینال کسی منتظرش نبوده لحظه ای که میرسد! و ظاهرا قضیه ی شماره های روی پلاکش هم برای اولین بار نیست که اتفاق میافتد. (یعنی میگویند خب روح الله برسد تهران بالاخره یکی پیدا میشود که برساندش دست عمو!)
نمیدانم اگر یک بار او به شب بخورد و دست یک آدم ناتو بیفتد چه به روزش میآید و چه سوء استفاده ها که از او نمیشود. نمیدانم برادرهایش چقدر تهران را میشناسند. حتی نمیدانم اگر من جای برادرانش بودم، وقتی خسته میشدم و به ستوه میآمدم چه میکردم. فقط میدانم روح الله های زیادی توی این مملکت هستند که فاصله ی یک اتفاق وحشتناک توی زندگیشان با آنها به اندازه ی یک مو است. به اندازه ی تفاوت چهره ی یک آدم عادی مثل من با یک معتاد یا خلافکاری که آن لحظه شاید اتفاقی توی اتوبوس باشد و...
خداحافظی که کردیم و چند قدم که دور شدیم برگشتم و به عمویش گفتم راستی مریم کیه؟ گفت دختر ۵ ساله ی منه!