دلستون

نگفتنی های از دهان در رفته ی مصطفا
دلستون

نخلستون خونه ی نخلا ؛
دلستون آرامگاه منه.
________________

Home

صفحه اینستاگرام

کانال تلگرام

About

آدرس کوتاه شده برای لینک دادن در بلاگفا :

http://goo.gl/Rql0Wp

.

بالاخره بعد از مدتها زمان دادن آخرین امتحان دوره ی تحصیلم فرا رسید! با این توضیح که سر کلاسهایش نرفته ام و حالا تازه میخواهم با ارتعاشات طولی سیستمهای ممتد و بحث هایی از این قبیل آشنا شوم!
البته این دلیل نمیشود من کنجکاو نشوم که آیا میتوانم رد دستخط خود را در پرونده های یک قتل زنجیره ای یا دست کم یک اختلاس بزرگ گم کنم یا نه؟!



شعر از یکی از آهنگهای قدیمی چاوشی، تنگ بلوری، سروده ی امیر ارجینی است.
  • مصطفا موسوی

کویر اولش خشک است. باران می آید و تَرَش می کند. بعد از  باران، کویر باز هم خشک می شود. اما مثل قبلش نیست؛ سر تا سر تن خاکی‌اش پر از ترک می شود.


بعدِ عمری ادا در آوردن

آخرِ کار مشت من وا شد

از پس آنهمه قسم، این مرد

با دُم یک خروس رسوا شد!


گفته بودم که خشک و منطقی ام

گفته بودم اصول ها دارم

طبق برنامه پیش میرفتم،

تا سر و کله ی تو پیدا شد


صورتم را به خنده وا کردی

با همان خنده های صورتی اَت

آن زمان فکر هم نمیکردم

آخرش گریه باشد اما... شد!


اینک اما تو رفتی و امسال

روزها مثل اشک من بودند

قطره قطره چکید این دریا

لحظه لحظه گذشت و فردا شد


 قبل از این بی تو بوده ام، حالا

باز هم بی تو ام ولی این بین

چیزی انگار عوض شده در من

که نگاهم حریم سرما شد


فرق کرده ست جنس تنهاییم

مثل سابق نمی شوم. هرچند

بعد از این اتفاق ها تنها

مرد تنها دوباره تنها شد


۱۸ دی ۹۴


  • مصطفا موسوی

این خیلی مهم است که روزمره-گی هایمان تبدیل به روز-مرگ-ی نشود. ممکن است هدف اصلی‌مان در زندگی - که همه ی تلاشهایمان در طول رسیدن به آن قرار میگیرد - را از یاد ببریم. ممکن است در ایستگاه های بین راه پیاده شویم!

  • مصطفا موسوی

وقتم پر است این روزها، عمداً

تنها پناهم پشت این میز است

خود را به دست زندگی دادم

گفتی زمان حلّال هر چیز است


تا روز باشد حال من بد نیست

«درگیر بودن» غالباً بد نیست

اما همین که شب شود در من

 آغاز جنگ روم و چنگیز است


من با اتاقی سوت و کور...از نو

از روز اول را مرور... از نو

من؟ متهم. شاکی؟ خودم هستم!

این دادگاهی بس غم انگیز است


صد فصل ماتم در دلم دارم

یک مملکت غم در دلم دارم

من ظاهرم مرداد بوشهر و

توی دلم دی ماه تبریز است


رفتی،رمق از بال من رفته

رفتی و حال از سال من رفته

رفتی و دیگر بر نمی گردی

رفتی و من با من گلاویز است


تقویم را از جا در آوردی

هی فصل ها را جا به جا کردی

وقتی که میرفتی زمستان بود

یلدا شروع فصل پاییز است!


۲۹ مرداد ۹۴


یلداتون مبارک :)


  • مصطفا موسوی
در شرایطی که شدیدا به دنبال کار بودم و درآمدش هم برایم مهم بود یک موقعیت شغلی پیش آمد که درآمدش هم ( نسبت به درآمد معمول یک مهندس آن هم تازه کار!) خوب بود. اما به دلایل مختلف دوست نداشتم انتخابش کنم که عمده ترین دلیلش عدم علاقه به کار آن زمینه ی کاری و کار در آن سطح کاری بود.
خوشحالم از این که در آن شرایط جرأت به خرج دادم و از خیرش گذشتم و باز هم به جستجو ادامه دادم. ( و البته ممنونم از آقا ناصر که با روحیه دادن ، اعتماد به نفس اتخاذ این تصمیم را در من ایجاد کرد!)
امروز، اولین روز کاری ام بود. در محیطی که فکر میکنم دوستش دارم و کارهایی در آنجا انجام می شود که به انسان حس خوب مهندس بودن را القا می کند. هرچند پول خوبی نگیرد!
با تشکر از خدا !

پی نوشت یک: این پست صرفا جهت ثبت خاطره است و هیچ ارزش دیگری ندارد!
پی نوشت دو: سعدی جان این روزها هر نفسی که فرو می رود مخل حیات است! چه کنیم؟!

*پیشاپیش بابت کلیه ی تبریکات احتمالی متشکرم :)
  • مصطفا موسوی

دیده اید بعضی ها فقط وقتی کارشان گیر می افتد به یادمان می افتند؟ یا بعضی های دیگر که فقط وقتی حوصله شان سر می رود حالمان را می پرسند؟ یا بعضی های دیگر که فقط وقتی مکالمه ی رایگان دارند؟...

راستش را بخواهید دلایل دوستی همین چیزهاست دیگر! به یکدیگر سخت نگیریم. در عوض خوشحال باشیم که طرف مقابل توانایی حل مشکلش را در ما دیده، یا به ما اعتماد دارد، یا برای فرار از حوصله سر رفتنش با ما گپ میزند یا حالا که هزینه ی مکالمه اش حداقل است ما را برای مکالمه انتخاب کرده ( و در نتیجه شاید عامل زنگ نزدن سایر مواقعش هزینه بوده). و از این دست...

گفتم که، هرگونه رابطه ی ما انسانها با یکدیگر به دلیلی شکل گرفته است. بی دلیلش را شاید در اساطیر هم نبینید! از دوستان و اطرافیانمان توقع اسطوره بودن نداشته باشیم!

  • مصطفا موسوی

مطلبی دیدم که در آن یک نفر عکسهای میکروسکپی از اشک انسان در حالات مختلف خنده، اندوه، امید، جدایی و... گرفته بود . جالب بود اما این که چطور توانسته بود  نمونه ای از "اشک حاصل از جدایی" پیدا کند برایم خیلی عجیب بود. چون شاید بتوانی بروی به کسی که ناراحت است بگویی لطفا یک نمونه اشک به من بدهید. اما به کسی که درحال گریه از جدایی است...

اصلا به این اندیشیدم که داشتن نمونه اشک چقدر چیز متفاوتی است. و نگه داشتنش تا سال ها بعد. وقتی پیرمرد بازنشسته ای شدی که دیگر کاری برای انجام دادن نداری جز فکر کردن به خاطراتت. یا بازگو کردنش برای نوه ات که دختر بیست و دو ساله ایست، کنجکاو برای سر در آوردن از اسرار  پدر بزرگ مرموزش؛ وقتی از تو می پرسد این شیشه‌رنگی‌هایٍ نقلیِ توی صندوقچه ی چوبی ات چیست؟

 + اینا اشکامه دخترم

- (با تعجب) اشکِ چی؟

+ مثلا این اولیه، اشک از گریه ی توی اتوبوس، وقتی برای اولین بار میرفتم سربازی و قرار بود چند ماه از مادرم جدا بشم. این یکی اشک، از خندیدن به بامزه بازی هایی پدرته، وقتی دو سالش بود. اون یکی اشک شوقه وقتی بعد از سه سال بین ایران و ترکیه آتش بس اعلام شد. این یکی که زیاده مال اولین باریه که سر خاک برادرم تنها شدم....

- آقا جون اون یکیو نگفتین.

+ کدوم یکی بابا جون؟

- همون فیروزه ای رنگه.

+ اون که خالیه.

-(با شیطنت) خب چرا خالیه؟

+ بابایی من زیاد اهل گریه نبودم. واسه همین تا اشکم میومد یادم می افتاد که نمونه شو نگه دارم. این شیشه خیلی قشنگ بود. دوست داشتم قشنگ ترین اشکم رو توش بریزم. یه اشک مخصوص.

- خب؟ اون اشک مخصوص هیچ وقت نیومد؟

+

- آقا جون میگم اون اشک ریختن مخصوص هیچ وقت اتفاق نیفتاد؟

+ چرا. ولی وقتی مخصوص باشه دیگه قاعده بر نمیداره. بی قاعدگیش هم این بود که یادم رفت برش دارم. آدم وقتی دلش خیلی غصه دار باشه یادش میره بعضی نشونه ها رو باید نگه داشت...

- خب پس چرا شیشه ی خالیشو نگه داشتی؟

+ دخترم بعضی چیزا رو اگه نتونی داشته باشی هم باید جای خالیشونو نگه داری. این یه قانونه.

- آقا جون فک کنم فهمیدم چی میگی.

+ میدونم بابایی. میدونم :)

#

  • مصطفا موسوی

وقتی در مسائل مادی و دنیوی (1) به غرب باختیم و نتوانستیم توجیه کنیم که چند قرن اخیر دقیقا چکار میکردیم که انقدر عقب افتاده ایم، شروع کردیم به خوش کردن دل خودمان. که نه آقا! غرب دنیا را دارد اما آخرت را نه. آنها فاسدند. نظام خانواده شان از هم پاشیده. اخلاق در آنجا رو به اضمحلال است و ... و آنقدر مشغول "جر" زدن شدیم که اصل مطلب یادمان رفت.

ما خودمان اخلاقمان کجاست؟ بی اخلاقی در جامعه ی ما انقدر لخت و عریان شده که خودمان هم از دیدنش خنده مان گرفته است! بیخود از اتفاق اخیری که در بیمارستان برای آن کودک اتفاق افتاد (2) تعجب نکنیم! نمونه ی اینها زیاد است. مثل پزشکی که به دلیل عدم پرداخت پول قبل از عمل سزارین ، یک خانم باردار به همراه کودکش را به کام مرگ فرستاد(3).

اما برای دیدن بی اخلاقی عریان نیازی به کند و کاو در صفحه ی حوادث نیست. کافی است سر بچرخانیم. وقتی راه بندان می شود آب معدنی را به قیمت گزاف می فروشیم. وقتی بیماری می آید ماسک صورت را . وقتی برف و باران می شود کرایه تاکسی را (بعضی تاکسی ها هم البته فقط دربست می برند) و ... اصلا انگار جز ما و سود ( دنیوی) ما هیچ چیز مهم نیست.

اینها سوای دروغ و دغل های روزمره مان است. سوای دزدی ها، سوای مردم فریبی ها، سوای همه ی بی اخلاقی های دیگرمان است. اینها نمودی از سرحد دون صفتی ما است که در شرایط بحرانی چهره ی زشتمان را عریان می کند. پشت این خونگرمی و مهمان نوازی و تعارفات هرکدام از ما مردم ایران، یک  گرگ بی رحم نهفته است که گه گاه در قالب چنین رفتارهایی، پنجه ای نشان می دهد و باز هم به لباس میشش باز می گردد.

به غربی ها نمیدانم اما به خودمان چرا، اخلاق را باخته ایم!



(1) مثل تکنولوژی، علم، اقتصاد و... - البته اگر باز عده ای نگویند اقتصاد آنها فلج است!

(2) لابد شنیده اید بخیه های یک کودک 4 ساله را به دلیل عدم پرداخت پول کشیده و از بیمارستان بیرونش کرده اند.

(3) پزشکی که خودش هم زن بود!.و البته چند وقت بعدش برادران آن مادر با یک کلت همان پزشک را در همان بیمارستان به ضرب گلوله کشتند! این اتفاق در شهر جهرم فارس افتاد.


پی نوشت 1 : درمورد سایر مسائل مثل خانواده ، فساد های مالی و شغلی و ... هم حرف زیاد است و البته خودتان هم می دانید :)

پی نوشت 2 : خاله خانباجی های مجازی تا یک اتفاق رسانه ای می شود در موردش اظهار نظر می کنند. ابتدا اظهار تاسف، بعد تحلیل. بعد جُک می سازند و تمام. خواستم یادآوری کنم که تعجب نکنیم و زیادی هم حرف نزنیم! اگر خیلی مردیم خودمان در موقعیت مشابه و متناسب با شغلمان چنین رفتاری نکنیم!

  • مصطفا موسوی

یک ماهی است دنبال کار موقتی میگردم تا سال دوم ارشد را با آن سر کنم.  و هنوز نتیجه ی مطلوب حاصل نشده! از بازاریاب و مدیر فروش تا تعمیر و نگهداری دستگاه بسته بندی اتوماتیک! "همه جا رو گشتم . کجایی عزیزم؟" * ( شغل را می گویم!)

خلاصه به این دلیل ها است که حس و حال نوشتن نیست. البته خاطرات جالبی از این ایام کایابی تا به حال حاصل شده که سر فرصت و کم کم برایتان تعریف می کنم!


* یک مصرع از آهگ زیبای "کجایی؟" محسن چاوشی است.


پی نوشت: ضمن احترام به مخاطبین عزیزم،  با اجازه تا اطلاع ثانوی کامنت را پاسخ نمیدهم، جز به ضرورت :)

  • مصطفا موسوی

شعرهایم‌ را ،

از بس سبک بودند،

باد برده.

خودکارم اما،

بغض های سنگینی داشت...


۱۳مهر ۹۴


پی نوشت: آنقدر سنگین که نمیتوانم حتی از زمین بردارمش و‌چیزکی بنویسم !

  • مصطفا موسوی