- ۹ نظر
- ۲۵ دی ۹۴ ، ۲۰:۱۲
* شما اگر در یکبوتیک شیک، یک تیشرت ۶۸هزار تومنی را تا ۳۰هزار تومان چانه بزنید، خوشحال میشوید یا ناراحت؟!
من که بعد از این اتفاق از خریدش منصرف شدم، آخر به شعور آدم بر میخورد!
* دیروز از جلو یک کت و شاوار فروشی رد میشدم. تا نگاهم به ویترینش خورد فروشنده که نمیدانم کجا کمین(!) کرده بپد بیرون پرید و گفت: « بفرمایید، کت و شلوارهای جدید و خوبی داریما.» گفتم:«ممنون آقا». گفت:« بفرمایید ببینید ضرر نداره.» گفتم:« آقا من اصلا کت و شلوار نمیپوشم.» گفت:« چرا؟! حیف نیست هیکل به این قشنگی (چه سری ، چه دمی ، عجب پایی!) تو باید کت و شلوار بپوشی. بیشتر از اسپرت بهت میاد!» دیدم دست بردار نیست! گفتم:«داداش حرف شما مثل اینه که لب خیابون چشمت بخوره به یه تاکسی، بعد راننده بگه آقا چرا اینجا وایسادی؟ بیا ببرمت تجریش، ببرمت دربند و درکه. حیف نیست تو این هوا تو خیابون وایسادی؟ اونجا بیشتر خوش میگذره!...» این را که گفتم چند ثانیه سکوت شد و بعد من و او و همکارش سه تایی پقی زدیم زیر خنده! و خلاصه از دستشان خلاص شدم.
* دیروز بعد ازماجراهای گوناگون تنها خریدی که کردم دو تا رنگارنگ مینو بود برای رفع ضعف! خدایا چقدر لباس خریدن سخت است!
این عین پیامک کاملا جدی یکی از دوستان بود:
«امسال حجم اینترنت دانشجوهای دانشگاه ما رو خیلی کم کردن. من امشب دو دیقه "چت کردم" تموم شد. این چه وضعشه؟ این حجم کم که نمیشه. دانشجو بدون نت که نمیتونه "تحقیق کنه" ! »
پی نوشت: امیدوارم تحقیقاتش به نتیجه بخش باشد!
راستی بر سر مخاطبان وبلاگ ما چه آمده؟ مدت ها بود فقط ۲ کامنت برای یک مطلب رو تجربه نکرده بودم! بیایید با وبلاگها آشتی کنیم!
با موتور در جاده خاکی منتهی به باغ حرکت میکردم که دیدم یک موتوری متوقف شده. ایستادم ببینم مشکلی دارد یا نه؟ که نداشت. گفت ماشاءالله! پسر کی هست؟ گفتم فلانی. گفت ماشاءالله! واقعا تو مصطفی هستی؟ ماشاءالله! آخرین باری که دیدمت خیلی بچه بودی! چقدر ماشاءالله ماشاءالله بزرگ شدی!... خلاصه تشکر کرد و تشکر کردم و از او جدا شدم. هنوز صد متر از او دور نشده بودم که مقابل چشمانش با موتور چنان زمینی خوردم که هنوز بعد از سه هفته زخمهایش خوب نشده!
راستی، خودش آمد بالای سرم و بلندم کرد و موتورم را راست و ریست کرد که باز روشن شود و رفت!
یکی از بجه های کوچک فامیل بهانه ی چیزی کرده بود که در آن شرایط امکان برآورده کردنش نبود و او مدام گریه میکرد. برای آرام کردنش کلی تلاش کردم و هزار پیشنهاد دادم که مثلا گریه نکن و بیا با هم شعر بخوانیم و خودم باهات عروسک بازی میکنم و توی لپ تاپم برایت کارتون می گذارم و... اما افاقه نکرد که نکرد. آخر همه را ذله کرد و به جیزی که میخواست رسید. بعد هم بیش من آمد و تک تک قول هایم را یادآوری کرد که حالا باید به آنها عمل کنی.