ماشاءالله
با موتور در جاده خاکی منتهی به باغ حرکت میکردم که دیدم یک موتوری متوقف شده. ایستادم ببینم مشکلی دارد یا نه؟ که نداشت. گفت ماشاءالله! پسر کی هست؟ گفتم فلانی. گفت ماشاءالله! واقعا تو مصطفی هستی؟ ماشاءالله! آخرین باری که دیدمت خیلی بچه بودی! چقدر ماشاءالله ماشاءالله بزرگ شدی!... خلاصه تشکر کرد و تشکر کردم و از او جدا شدم. هنوز صد متر از او دور نشده بودم که مقابل چشمانش با موتور چنان زمینی خوردم که هنوز بعد از سه هفته زخمهایش خوب نشده!
راستی، خودش آمد بالای سرم و بلندم کرد و موتورم را راست و ریست کرد که باز روشن شود و رفت!
ماشاالله عجب چشمی...