دلستون

نگفتنی های از دهان در رفته ی مصطفا
دلستون

نخلستون خونه ی نخلا ؛
دلستون آرامگاه منه.
________________

Home

صفحه اینستاگرام

کانال تلگرام

About

آدرس کوتاه شده برای لینک دادن در بلاگفا :

http://goo.gl/Rql0Wp

.

۳۹ مطلب با موضوع «چامه (شعریات)» ثبت شده است

معشوق مغرور من

کاش می‌شد بیایی

و یک بار دیگر

با هم سرِ این میز

درباره‌ی عشق

سکوت کنیم...


۲۷ بهمن ۹۵

  • مصطفا موسوی

قهر تو...می‌کند چه ها با من!

می‌شود مثل مرغ سرکَنده

قلب من لحظه‌ای بیاساید؟


توی قلبم دوباره می‌شویند

گاه باخشم و گاه با اکراه

رخت‌های جُذامیان شاید


در سرم یک نفر عزادار است

از صداهای شیونش تا صبح

خواب در چشم من نمی آید:


زنِ شو مرده‌ی جوانی که

ناخنش را به سنگ می‌ساید

صورتش را به چنگ می‌ساید


۱ آذر ۹۵


ایده از اینجا

  • مصطفا موسوی

مرا هزار امید است و هر هزار «تهی»


*عنوان از سیمین بهبهانی

  • مصطفا موسوی

می‌خواستیم  به پای هم پیر شویم

حواسمان پرت شد،

به دست هم پیر شدیم...


۱۶ آبان ۹۵

  • مصطفا موسوی



سالها می‌شود که منتظرم.

زیر پایم علفزار...

     بر گونه‌هایم شوره‌زار...

       و روی مو‌هایم گندم‌زار سبز شده.

برای دیدن گندمزار بر نمی‌گردی؟


برگرد!

بدجوری طفلکی شده‌ام

چشمم زار...

     حالم نزار...

         و لباس‌هایم مزار هزار ساله‌ام شده.

هنوز پیش این دیوانه‌ی بی آزار بر نمی‌گردی؟


15 مرداد 95

  • مصطفا موسوی


۱۹ مرداد ۹۵


پی نوشت یک: نظرات دوباره باز است،.

پی نوشت دو: لوگو و هدر بهتر شده؟


  • مصطفا موسوی


آغاز:

عکس گرفتن ما با هم گناه است؟ نمیدانم. عکاس که گفت بگویید «سیب».


پایان:

گفته بودم که اگر روزی بشود که با تو عکس دو نفره بگیرم از خوشحالی می میرم؟

الان همان لحظه ست. تو کنار منی، دور بین در دست عکاس. دستش روی ماشه. شلیک. چیلیک.

  • مصطفا موسوی

و قسم به بغض های چند روزه

که بغض عامل گریه است

اما گریه دوای بغض نیست


۲۶ اردی بهشت ۹۵

  • مصطفا موسوی


خواب دیدم که توی زندانم

گرچه زندان بی نگهبانی...

مثل هربار واقعیت داشت

خواب هایم... خودت که میدانی!


توی خوابم فقط خودم بودم

با دو تا دست پینه بر پینه

سنگ بر روی سنگ می چیدم

روی دیوارهای سیمانی


هر طنابی که از پس دیوار

با ندای نجات می آمد

می بریدم، به پام می‌بستم

هدیه هایی برای زندانی!


هرکجا نور یا صدایی بود

پنجره، یا دری که وا میشد

پرده‌های ضخیم می‌بستم

حس خوب عذاب درمانی


میله های عجیب زندانم

افقی بود، نازک و کهنه

و به خطی چروک می مانست

مثل یک پند پیر، طولانی...


صبح امروز تازه فهمیدم

توی زندان ذهن خود بودم

سقف و دیوارها، سرم بودند

میله ها هم خطوط پیشانی...



۲۵ اردی‌بهشت ۹۵


پی نوشت اول: اطلاعات نقاشی

پی نوشت دوم: شماها چرا انقدر ساکتید؟

  • مصطفا موسوی

من به حال شماهایی که در این شب عزیز چقدر آرزو می کنید و برآورده نمی شود گریه می کنم. شما هم به حال منی که هرچه فکر می کنم در این شب و در هیچ شب دیگری هیچ آرزویی ندارم، بخندید.


میون خنده گریونم

میون گریه می رقصم

منو‌تنها نذار با من

از این دیوونه میترسم


26 فروردین 95 - لیلة الرغائب

  • مصطفا موسوی