معشوق مغرور من
کاش میشد بیایی
و یک بار دیگر
با هم سرِ این میز
دربارهی عشق
سکوت کنیم...
۲۷ بهمن ۹۵
- ۸ نظر
- ۲۸ بهمن ۹۵ ، ۰۷:۱۹
معشوق مغرور من
کاش میشد بیایی
و یک بار دیگر
با هم سرِ این میز
دربارهی عشق
سکوت کنیم...
۲۷ بهمن ۹۵
قهر تو...میکند چه ها با من!
میشود مثل مرغ سرکَنده
قلب من لحظهای بیاساید؟
توی قلبم دوباره میشویند
گاه باخشم و گاه با اکراه
رختهای جُذامیان شاید
در سرم یک نفر عزادار است
از صداهای شیونش تا صبح
خواب در چشم من نمی آید:
زنِ شو مردهی جوانی که
ناخنش را به سنگ میساید
صورتش را به چنگ میساید
۱ آذر ۹۵
ایده از اینجا
مرا هزار امید است و هر هزار «تهی»
*عنوان از سیمین بهبهانی
میخواستیم به پای هم پیر شویم
حواسمان پرت شد،
به دست هم پیر شدیم...
۱۶ آبان ۹۵
و قسم به بغض های چند روزه
که بغض عامل گریه است
اما گریه دوای بغض نیست
۲۶ اردی بهشت ۹۵
خواب دیدم که توی زندانم
گرچه زندان بی نگهبانی...
مثل هربار واقعیت داشت
خواب هایم... خودت که میدانی!
توی خوابم فقط خودم بودم
با دو تا دست پینه بر پینه
سنگ بر روی سنگ می چیدم
روی دیوارهای سیمانی
هر طنابی که از پس دیوار
با ندای نجات می آمد
می بریدم، به پام میبستم
هدیه هایی برای زندانی!
هرکجا نور یا صدایی بود
پنجره، یا دری که وا میشد
پردههای ضخیم میبستم
حس خوب عذاب درمانی
میله های عجیب زندانم
افقی بود، نازک و کهنه
و به خطی چروک می مانست
مثل یک پند پیر، طولانی...
صبح امروز تازه فهمیدم
توی زندان ذهن خود بودم
سقف و دیوارها، سرم بودند
میله ها هم خطوط پیشانی...
۲۵ اردیبهشت ۹۵
پی نوشت اول: اطلاعات نقاشی
پی نوشت دوم: شماها چرا انقدر ساکتید؟
من به حال شماهایی که در این شب عزیز چقدر آرزو می کنید و برآورده نمی شود گریه می کنم. شما هم به حال منی که هرچه فکر می کنم در این شب و در هیچ شب دیگری هیچ آرزویی ندارم، بخندید.
میون خنده گریونم
میون گریه می رقصم
منوتنها نذار با من
از این دیوونه میترسم
26 فروردین 95 - لیلة الرغائب