دلستون

نگفتنی های از دهان در رفته ی مصطفا
دلستون

نخلستون خونه ی نخلا ؛
دلستون آرامگاه منه.
________________

Home

صفحه اینستاگرام

کانال تلگرام

About

آدرس کوتاه شده برای لینک دادن در بلاگفا :

http://goo.gl/Rql0Wp

.

کودک پیر

شنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۶، ۱۰:۱۴ ب.ظ

پسرک ده سالی داشت. چند شال و روسری روی دستش گرفته بود و داد میزد: «انواع روسری و شال فقط ۵ تومن. انتهای پاساژ دست چپ. به علت عید قربان حراج بیست روزه. فقط پنج هزار تومن!»

همینطور که‌رد میشدم سرم را نزدیکش بردم و گفتم: «بگو به مناسبت عید قربان». انتظار داشتم با لبخند کودکانه و شیطنت آمیزش مواجه شوم. او اما مثل کسی که دقیقا می‌داند برای لقمه نانی کار می‌کند و درستی جمله‌هایش کمترین اهمیت را در سرنوشتش دارند با بی‌حوصلگی گفت: «برو بابا!»

جا خوردم اما خونسردی‌ام را حفظ کردم و به راهم ادامه دادم. ثانیه‌ای بعد از پشت صدایش را شنیدم که می‌گفت: «حراج روسری به مناسبت عید قربان....»

چند قدم دور شده بودم. سر برگرداندم و از لا به لای جمعیت یک لحظه دیدمش که او هم مرا نگاه می‌کرد. آن لبخندی که اول انتظار داشتم را زد؛ اما دیگر نمی‌چسبید.


#کودکان‌کار

  • مصطفا موسوی

کودکان کار

نظرات (۴)

:))))
پاسخ:
می‌خند؟ :))
  • همطاف یلنیـــز
  • سلام سلام
    لبخند بجا و بیات یه طرف
    همین قیمت شال رو مشهد هم شنیدم و به خودم گفتم آیا ارزانتر هم خواهد شد؟
    پاسخ:
    سلام
    لبختد بیات!
  • خانوم ِ لبخند:)
  • و چقدر ترسناکه انقدر زود وارد دنیای آدم بزرگا بشی... چقدر غمگینه که توی سال های عمرت، فصل کودکی نداشته باشی :(
    پاسخ:
    جالب اینجاست که چنین افرادی اغلب نوجوانی هم نخواهند داشت.و جوانی هم نخواهند داشت و الی آخر...
    می ترسن عموما که روی خوش نشون بدن. با منم یه بار همچین رفتاری داشتن منم تعجب کردم اون موقع
    پاسخ:
    اونقدر هم بچه نبود که بترسه
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">