شبا همش به یاد تو خوابای رنگی میبینم
سه شنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۵۳ ق.ظ
امروز پای تلفن داشتم به مادرم میگفتم « بعضی موقعآ دلُم میخا برم استعفاا بدم اَ ای کارو. اَ ای خوابگا. ۱۹ سالُم بوده رفتم. الان ۲۶ سالُمه. دلُم میخا بیام همونجا دنبال کار بگردم. بِلخَره هیشکی اَ گشنهای نمرده. یِی کاری جور میشه. دلُم میخا برگردم خونه.»
منتظر بودم بگوید نه مادر. بچسب به کارت. باید پیشرفت کنی و...
اما گفت: «نمیدونم چی بگم. راسّش منم بعضی وقتا به همی فک میکنم مامان!»
انگار دیگر مادرم هم خسته شده ست.
بیا پیشُم بمون امشو
برَم دشتی بوخون امشو
صداتِ میشنوم، میرم
برَت از دور میمیرم
برِی گرمیِ مهمونیت
برِی یِی بوس پیشونیت
چُییِ داغِ هل دارت
چیشای تا صبح بیدارت
گره تو کارُم افتاده
باید برداری سجاده
مامان. فکرُم پریشونه
دلُم کرده هوایْ خونه
یه عمری بی تو سر کردم
دلُم میخاد که برگردم
- ۹۶/۰۵/۲۴