دلستون

نگفتنی های از دهان در رفته ی مصطفا
دلستون

نخلستون خونه ی نخلا ؛
دلستون آرامگاه منه.
________________

Home

صفحه اینستاگرام

کانال تلگرام

About

آدرس کوتاه شده برای لینک دادن در بلاگفا :

http://goo.gl/Rql0Wp

.

۲۵ مطلب با موضوع «با من بیا» ثبت شده است

در باره ی محرم حرف بسیار است اما نگاه های متفاوت کم! این نگاه متفاوت را در وبلاگ آقا مهدی بخوانید:


فانتزی محرم

  • مصطفا موسوی

می توانم تصور کنم تو را، وقتی که موهایت زیاد بلند نیست و به جای دست‌های من به روی شانه‌ات افتاده‌اند.چقدر موی کوتاه به تو می‌آید! یا وقتی موهایت بلند است و پشت سرت آبشار می‌شود... چقدر موی بلند. به تو می‌آید!

می‌توانم تصور کنم با لباسی شبیه یک گلستان روی تنت، مثل لباس دختران گیلک، که چقدر به تنِ لطیفِ مثل گُلت می‌آید. یا لباسی شبیه یک فرش خوش نقش روی تنت، مثل لباس دختران بلوچ، که به تن ظریفِ مانند فرش دستبافتت.

می‌توانم تصورت کنم با ابروی بلند و کشیده‌ی قجری، یا ابروهای کوتاه و کمان کرده‌ی فرنگی، که هردو...

می‌توانم تصورت کنم دوباره.با کفش‌های کتانی روشن. یا کفش‌های ساق بلند تیره.

می‌توانم تصورت کنم هنوز، که اخم‌های پر پیچ و خمت چقدر به پیشانی و ابروهایت می‌آید. و دوباره لبخند که به لبت می‌آید، لبخند به لب‌هایت می‌آید.

 می‌توانم تصورت کنم با روسری آبی، بنفش، زرد یا سفید.

هر طرحی، هر نقشی، و هر رنگی، همه چیز به تو می‌آید.

با این همه خوبی، با این همه زیبایی، تنها چیزی که به تو نمی‌آید، عزیز دلم، این است که انقدر نامهربان باشی...




پی‌نوشت: عنوان از آهنگی‌ست که با ورژن زیبای محمداصفهانی اش را توی کانال می‌گذارم. موسیقی لطیفی دارد :)

  • مصطفا موسوی

به رسم روزهای قدیم، مثلا پارسال همین موقع، که تازه همه کوچ کرده بودیم به بلاگ و مثل جنگ زده هایی که ریخته شده اند در یک اردوگاه غریبه که از قبل ساکنان دیگری دارد، دنبال همدیگر میگشتیم؛ یا به خاطر عادت به بلاگفا استفاده از اینجا برایمان سخت بود و من به عنوان یکی از پیشگامان مهاجرت، آموزش هایی میدادم برای التیام این درد ها! (رجوع شود به ستون سمت چپ، موضوعات، با من بیا، آموزش ها) امروز هم میخواهم یک آموزش جدید بگذارم که شاید جالب باشد برایتان. عنوان آموزش این است: چگونه در قسمت توضیحات وبلاگ لینک دهیم.


راستش راهی وجود ندارد برای این کار، بلکه ما قالبمان را دور می زنیم! ابتدا این عکسها را ببینید : مرحله اول، مرحله دوم

و از آنجایی که میدانم تنبل هستید، این فایل note را هم میگذارم که راحت کپی کنید در جای مورد نظر. فقط تغییرات را طبق عکس ها اعمال بفرمایید.

امیدوارم به دردتان بخورد :)

  • مصطفا موسوی

خیام جان،ای ملحد دوست داشتنی! من به حرف تو‌گوش کردم و غم دیروزِ رفته و فردای نیامده را نمیخورم. اما انگار غم همین امروز هم برای از پا در آوردن من کافی‌ست. این را چه کنم؟


پی نوشت: الکی مثلا من غمگینم!

با من بیا: خیام خوانی گروه پالت: «درس‌علوم» با این مطلع: 

«از درس علوم جمله بگریزی بِه/ وندر سر زلف دلبر آویزی بِه...»

  • مصطفا موسوی

عدالت داشتن و با انصاف بودن سخت است و تمرین میخواهد. یعنی هر لحظه آدم باید از خودش بپرسد آیا واقعا من دارم درست می گویم؟ چون گاهی دقیقا همان لحظه ای که فکر میکنیم حق با ماست، در واقع حق با دیگری ست!

مثال بزنم؟ خب همه دیده اید که یکی از مشکلات ما با مسافر کشان عزیز بحث بر سر پول خورد است، مخصوصا اول صبح ها. و بارها دیده ایم که مسافر به مسافر کش میگوید پول خورد نداری چرا مسافر سوار میکنی؟! درحالی‌حق با مسافر کش است. چون او برای شما کاری انجام داده و شما موظفید مبلغ دستمزد مشخص آن کار را به راننده بدهید! و‌باید آن مبلغ را بپردازید نه مبلغی درشت تر و وظیفه ی فرد مقابل بدانید مسئولیت خورد کردن پول شما را هم داشته باشد!


بامن بیا: آهنگ «دل به دل» همایون شجریان را از اینجا یا از طریق کانال دلستون دریافت کنید و لذت ببرید :)

  • مصطفا موسوی

نمیدانم فیلم سیزده_۵۹ را دیده اید یا نه؟  رزمنده ای که در دوران جنگ به کما می رود و حالا بعد از قریب به ۳۰ سال در حال به هوش آمدن اند. و خانواده و دوستانش در تکاپوی آن هستند که چطور او را با واقعیت ها مواجه کنند. از واقعیت های زندگی شخصی اش تا شرایط جامعه سی سال پس از جنگ. و‌در نهایت مواجه شدن دردناک او با آرمان شهرش که حالا حسابی از آرمان ها خالی است...

با شنیدن خبر زنده بودن احتمالی جاویدالأثر احمد_متوسلیان نا خودآگاه یاد این فیلم افتادم. واقعا اگر خدا کند و خبر راست باشد و وعده ی بازگرداندنش راست باشد، همرزم هایش چطور می_خواهند توی چشم هایش نگاه کنند؟!


با من بیا: میتوانید آهنگ زیبای خاطرات نیمه جان از علیرضا عصار با حال و‌هوای بعد از جنگ را از اینجا دریافت کنید :)


  • مصطفا موسوی

بعضی ها از دور جالب اند. به دلیلی که نمیدانی حس مثبتی نسبت به آنها داری. اما وقتی از‌ نزدیک‌ می شناسیشان می فهمی که وای خدای من، چقدر از آنی که فکر میکردی خوب تر اند! چقدر قلب زیباتری دارند! دقیقا مثل گلدان خاتم کاری. خدا توی زندگی تان چنین انسانهایی قرار دهد انشاءالله. تجربه های شیرینی اند.

با من بیا: بشنوید آهنگی را که من از ۱۲ سال پیش به خاطرش و‌ به خاطر ترجیع بند زیبایش طرفدار «محسن چاوشی» شدم تا به امروز. راه دشوار.#

بعدا نوشت: کامنت «با تو بدون من» در زیر این مطلب را هم بخوانید :)

  • مصطفا موسوی

در شرایط خاص آدم گاهی چه کارها که نمی کند. پریشب رفتم گمرک یک دوچرخه ی دست دوم خریدم و با دردسرهای فراوان آوردمش اینجا. بعد یادم آمد همه ی دوچرخه هایی که من توی عمرم سوار شدم دست دوم بوده اند! بعد یادم آمد تمام مدت دوچرخه سواریِ من مادرم اسفند روی آتش بود! خیلی میترسید. (به خواهرم گفتم اگر مادر زنگ زد بو نبَرَد که من یاد بچگی ام کرده ام و دوچرخه خریده ام!) بعد یادم آمد هیچ وقت یاد نگرفتم با دوچرخه ۱۰متر تک چرخ بروم و توجه دختران محل را جلب کنم! دلم میخواست ها! اما نمی توانستم!

برای منی‌که ۱۰ سال است پایم به رکاب نخورده، ۴۵دقیقه رکاب زدن و برگشتن از سر کار به خانه، آن هم پس از روزی ۱۰ ساعت کار کردن به قدر کافی سنگین است تا شب راحت تر و با فکر و خیال کمتری بخوابم.

هرکسی به چیزی پناه می برد از شر بی خوابی های شبانه. فکر میکنم این تجویز خوبی بود برای من!


با من بیا



  • مصطفا موسوی

هرسال هفته ی آخر اسفند که می‌شود، بی‌قرار می‌شوم. و مثل شب امتحان، همه‌ی سال از جلو چشمم مثل دور تند یک فیلم، رژه می‌رود.

یاد نداشته هایم می‌افتم. یاد داشته های از دست رفته ام می‌افتم. و یاد داشته‌هایی که می‌دانم از دستشان خواهم داد. تو هستی اما من گاهی با تصور روزهایی که نباشی دلتنگت می‌شوم. و هر شعر و آهنگ زیبایی، بی ربط و با ربط مرا یاد تو می‌اندازد. نکند حواست از من پرت شود؟ نکند حواسم پرت شود و وقتی به خودم بیایم که دیگر نداشته باشمت؟ نکند عید که سهل است، تمام تقویمم سیاه شود...

هرسال هفته ی آخر اسفند، هزار بار این آهنگ را گوش میدهم. هزار بار...

#

  • مصطفا موسوی
باز آ که فراق جانگداز آمده است
اندیشه ی مردنم فراز آمده است
باز آ‌که ز ناچشیده داروی وصال
دردی که نرفته بود باز آمده است*

*عرفی شیرازی


پی نوشت: درس ادبیات را دوست داشتم ولی با یک بخش آن چندان موافق نبودم و آن هم ترجمه ی ابیات، به زبان ساده بود. زبان ساده اگر عرضه داشت که آن حرف را به دست شعر نمی‌سپردند!
مثل بیت دوم این شعر زیبا که نمیشود ترجمه اش کرد و پشیمان نشد.
  • مصطفا موسوی