دلستون

نگفتنی های از دهان در رفته ی مصطفا
دلستون

نخلستون خونه ی نخلا ؛
دلستون آرامگاه منه.
________________

Home

صفحه اینستاگرام

کانال تلگرام

About

آدرس کوتاه شده برای لینک دادن در بلاگفا :

http://goo.gl/Rql0Wp

.

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پدر» ثبت شده است

روزی که خبر پر کشیدنِ پدرم را برایمان آوردند،خدا بیامرزدش، روز مبادایی بود. شاید یک روز برایتان تعریف کردم چه شد و چه گذشت. اما میخواستم این را تعریف کنم: روزی که پدر را از دست دادم، پانزده سالم بود. گریه میکردم، چون میدانستم همه با مرگ‌پدرشان گریه می‌کنند. چون آنجا همه داشتند همین کار را میکردند. اما دو سال و نیم بعد از آن، یک بار که رفته بودیم سر خاک، آنقدر گریه کردم که دیگر ماهیچه های گونه ام درد گرفته بود. شاید حدود ۴۵ دقیقه ی مداوم و بی وقفه. دو سال و نیم طول کشید تا تازه بفهمم. آن روز واقعا روز مبادایی بود...

می خواهم بگویم بعضی از دست دادن ها آدم را غمگین می کند، چون آدم میداند در چنین شرایطی باید غمگین شود. اما این که کِی واقعا بفهمی چه بر سرت آمده... خدا نیاورد آن روز مبادا را...


#

  • مصطفا موسوی