تو به روزهایی که با هم داشتیم افتخار میکنی یا با خودت میگویی حیف از عمری که تلف کردی؟
میدانم نمیدانی چقدر برایم مهم است...
پینوشت: انگار مجبوریم فعلا اینجا را توییتر کنیم!
- ۷ نظر
- ۲۹ آبان ۹۸ ، ۲۲:۲۷
تو به روزهایی که با هم داشتیم افتخار میکنی یا با خودت میگویی حیف از عمری که تلف کردی؟
میدانم نمیدانی چقدر برایم مهم است...
پینوشت: انگار مجبوریم فعلا اینجا را توییتر کنیم!
پی نوشت: این یک چالش وبلاگی (نگویید بازی وبلاگی! اصطلاح جلفی است!). توسط هولدن کالفیلد راه اندازی شده است. البته ما نه کسی دعوتمان کرد و نه کسی را دعوت می کنیم! (البته این که دعوتمان نکردند حق داشتند چون به چالش های قبلی عکس العمل مناسبی نشان نداده بودم و احتمالا به چالش های بعدی هم نشان نخواهم داد!)
پی نوشت بی ربط: اگر فراموش کرده اید، تأکید می کنم، اگر می خواهید اما فراموش کرده اید بنده را در وبلاگتان لینک کنید، همین حالا جبران مافات کنید!
اگر میدانستم کار به اینجا میرسد خیلی وقت پیش یک اسپری فریز کننده اختراع میکردم و با آن احسان خواجه امیری را توی سال ۸۷ فریز میکردم. همچنین رضا صادقی را توی سال ۸۶، محسن یگانه را سال ۸۹، محسن نامجو را سال ۸۸، معین را سل ۸۴، قمیشی را سال ۸۳، رضا یزدانی را سال ۹۱، شادمهر را سال ۸۲، علیرضا افتخاری را سال ۸۰ و همینطور الی آخر!
البته این بین استثنائاتی هم هست! مثلا محسن چاوشی نیاز به فریز شدن نداره. یا بعضی از خوانندهها را باید توی بدو تولد فریز کرد که اصلا سراغ قضیه نروند!
پینوشت: شما هم پیشنهادات فریز کردنتان را بگویید!
اگر قصد دارید کتاب «مردی به نام اُوه» بخوانید، پیشنهاد میکنم خواندن این پست را به زمان دیگری موکول کنید.
دو سه هفتهای میشود کتاب «مردی به نام اُوه» را تمام کردهام. شاید برای این سنم مناسب نباشد اما حس میکنم شباهت زیادی به اُوه دارم!
اُوه کیست؟ یک پیرمرد گاه معمولی و گاه متفاوت. قوانین خاص خودش را دارد؛ و درمورد این قوانین خیلی هم سختگیر است. قوانینی که شاید رعایتشان چندان هم ضروری نباشد. مثلا اگر احساس کند دادن پولی بیمعنی است، هرچقدر هم کم باشد اجتناب میکند. از خرید با کارت اعتباری خوشش نمیآید. از این که برای هر کار کوچکی از دیگران کمک بگیرد گریزان است و سعی میکند خودش تنهایی همه کارها را انجام دهد. اُوه عاشق خلق کردن و آفریدن است و از چیزهایی خریدنی آماده خوشش نمیآید.
گاهی کارهایش بی منطق هم میشود. مثلا توقع دارد وقتی در حراجی گفته اند دو گلدان ۳۸ تومانی را ۵۰ میدهند، اصرار دارد یکی بخرد و ۲۵ تومان بپردازد! یا عادت دارد از روی نوع،برند، محل تولید و جنس کالاهای مورد استفاده، شخصیتشان را ارزیابی کند. مثلا کسی که ماشین فرانسوی بخرد از نظر اُوهکله پوکی بیش نیست.
اُوه کمی تکنولوژیگریز است. و بی آن که به سنتی بودن اصرار داشته باشد ناخودآگاه چیزهای کلاسیک را دوست دارد.
اُوه خودش خیلی کلاسیک است. من از اوه خوشم میآید. من از چیزهای کلاسیک خوشم میآید. کمی تکنولوژی گریزم. نظر مساعدی درمورد کسی که گوشی سه میلیون تومانی اپل در دست بگیرد ندارم؛ و پول اضافی به تاکسی نمیدهم.
رمان «مردی به نام اُوه» که تمام میشد، کهنسالی خودم را تصور میکردم. تنها در خانهای بزرگ. خانهای که با قواتین خودم اداره میشود و کمتر کسی حوصله دارد پا به آنجا بگذارد و با پیرمرد گوشت تلخی مثل من هم کلام بشود، چه برسد که بخواهد قوانینش را زیر پا بگذارد.
البته من همین حالا هم مثل اُوه گاهی قوانینم بی منطق میشوند. مثلا به گدا معمولا پول کمی میدهم. اما اگر توی رستوران باشم و گدا بیاید و بخواهد ننه من غریبم بازی در بیاورد و دوگانهی سیر_گرسنه برایم درست کند یک سکه هم از من به او نمیماسد! یا این اخلاقم که هرگز زیر بار خرید اینترنتی نمیروم. یا مثلا این مسئله که با خیلی از جوانهای کم سن و سالتر از خودم مشکل دارم و کارهایشان به نظرم احمقانه میرسد؛ و خیلی شباهتهای دیگری که با اُوه دارم.
البته اُوه فقط همینها نیست. قلب خیلی مهربانی دارد. بینهایت وفادار است، حتی به اصول زن مردهاش احترام میگذارد. خیلی باحوصله است و خیلی صفتهای خوب دیگری دارد. خب به هرحال صد در صد هم شبیه اُوه نیستم!
توی این پنج هفتهای که گذشت از آغاز دور جدید کتابخوانی، کتابهای ناطوردشت (جی.دی.سلینجر)، چشمهایش (بزرگ علوی)، گوژپشت نوتردام(ویکتورهوگو)، عزاداران بَیَل(غلامحسین ساعدی) و من زندهام(معصومه آباد) را تمام کردهام.
راستش حوصلهی تجزیه و تحلیل مفصل ندارم. به طور کلی اگر بخواهم بگویم، به نظرم گوژپشت نوتردام و چشمهایش با این که داستانهای زیبایی داشتند تا حدودی کسل ککننده بودند و شاید اگر محصول امروز بودند انقدر معروف نمیشدند. کتاب ناطوردشت کتاب خوبی بود وارزش خواندن را دارد. عزاداران بیل کتابی است که هرکسی نمیپسندد اما بهنظر من متفاوت و جالب بود و حرفهای جالبی برایگفتن داشت و از زبان جالبی برای بیانشان استفاده شده بود. کتاب من زندهامهممانند خیلی از کتابهای خاطرات اسرای جنگی ما، واجب است که بخوانیمش!
در حال حاضر کتاب مردی به نام اُوه را در دست مطالعه دارم. در زمان استراحت ظهرها در شرکت همچند صفحهای از کلیله و دمنه میخوانم (تا به دلیل سنگینی کتاب خوابم ببرد!)
فعلاً که فراغت و خلوت خوبی برای کتاب خواندن دارم استفاده کنم که بعید میدانم این شرایط ماندگار باشد!
مخاطبین گرامی، میخواهم لطف بفرمایید و هرکدام دو، و تنها دو وبلاگ معرفی بفرمایید. وبلاگهایی که معرفی میکنید موضوعی نباشند، مثل علمی یا گزیده شعر و... بلکه شخصی نویسی باشند. اگر هم فکر میکنید با نظر عمومی گذاشتن دوستان بلاگر دیگرتان که معرفیشان نکردهاید دلخور میشوند نظر خصوصی بگذارید!
دوره ی دبیرستان واقعا بچهی کتاب خوانی بودم. رمان، شعر، کتب مذهبی و غیره. هرچند متأسفانه در انتخاب رمان کمی کجسلیقهبودم و شاید چون کسی به من کتاب خوبی معرفی نمیکرد من هممثل خیلیهای دیگر متابهای افرادی مثل مرتضی مؤدبپور و حسن کریمپور و حتی فهیمه رحیمی را میخواندم! بگذریم.
وارد دانشگاه که شدم به شکل غم انگیزیاز دنیایکتاب فاصلهگرفتم و حالا میخواهم برگردم. فعلا از فیدیبو استفاده میکنم. کتابها را یک چهارم الی نصف قیمت و به صورت قانونی توی گوشی میخوانم. هرچند هنوز تعداد وتنوع کتابها به حد کافی نیست و کتابهای خارجیاش گاهاً از مترجمین کمتر پیشنهاد شده است. اما در کل راضیام. زمانهای توی ترافیکماندن و آخر شبهای تاریک اتاق را حسابی پر برکت کرده.
تا به حال کتابهای «ناطور دشت» از دی.جی.سلینجر و «چشمهایش» از بزرگعلوی را خواندهام. هنوز برای معرفی کتاب زود است! در مجموع از خواندنشان راضیام اما فکر میکنم کتابهای بهتری باید بخوانم.
لطفا اگر اهل فیدیبو هستید کتابی از آنجا را معرفیکنید. طاقچه هم قابل قبول است!
راستی هماکنون مشغول «عزاداران بَیَل» از غلامحسین ساعدی هستم و کتاب بعدی هم «یوسف» ازمحمود دولت آبادی است.
اولین بار است از دیدن یک فیلم اینقدر ذوق زده ام! به قدری که حتی طاقت ندارم درموردش حرف بزنم. فقط آمدم این را بگویم که اگر ندیدهاید، حتما این فیلم را ببینید:
It's a wonderful life
بعدا در موردش پستی خواهم گذاشت اگر خدا بخواهد.
دلم میخواهد چرخ فلک چند روزی دست از سرمان بردارد که کمی نفس بکشیم. مثلا با هم برویم مسجد نصیر الملک شیراز. تو چادر رنگی سر کنی و بنشینی کنار یکی از ستونهای شبستان و در حالی که صورتت رنگ در رنگ شده برایم آهنگ «باز باران» را بخوانی و من سر بر روی زانوی تو مقرنسها را نگاه کنم و آهسته خوابم ببرد. مثل الان که خوابم برده بود و داشتم همین ها را توی خواب میدیدم...