دلستون

نگفتنی های از دهان در رفته ی مصطفا
دلستون

نخلستون خونه ی نخلا ؛
دلستون آرامگاه منه.
________________

Home

صفحه اینستاگرام

کانال تلگرام

About

آدرس کوتاه شده برای لینک دادن در بلاگفا :

http://goo.gl/Rql0Wp

.

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دل نوشته» ثبت شده است

بعدا نوشت: با من بیا


هیچ وقت اینجا نبود اما همیشه با من بود. حالا هم که رفته است انقدر در او غرقم که انگار هنوز همینجاست. انگار اصلا نرفته. از خودم می پرسم مگر می شود کسی که هیچ‌وقت نبوده، برود؟ و مگر می شود کسی که اصلا نرفته، نباشد؟

همین چیزهاست که دیوانه ام میکند...

#

  • مصطفا موسوی

توی این چند ساله شاید دستتان آمده باشد که چندان آدم منفی بافی نیستم. حداقل توی وبلاگم. اما خب به هرحال از روزهای سختی که به آدم میگذرد نمیشود به کلی چشم پوشید. سال ۹۴ سال بدی نبود. ولی واقعا سال سختی بود. فشارهایی کشیدم که نگو. غصه هایی خوردم که نپرس. مثلا در سختی هایش همین بس که کل سال نتوانستم خواهر بزرگم و خانواده اش را حتی یک بار ببینم!

حالا سالی که دقیقا تا هفته ی آخر هر روزش آبستن حوادث بود، رو به اتمام است. شب، وسط کویرهای اصفهان، اتوبوس با سرعت زیاد می برد که مرا چند روزی مهمان مادرم کند. و خلوتی دست داده تا امسال را دوره کنم. خیلی دوست دارم چند سال دیگر که به امسال فکر میکنم، حال و روزم طوری خوب باشد که سال ۹۴ از سخت ترین سالهای زندگی ام لقب بگیرد.

  • مصطفا موسوی

شاید یک جسم کهنه ، کهنه تر شود. شاید یک جسم گرم گرم تر شود. اما هیچ‌چیز خیسی خیس تر نمیشود.

ابن چشم ها خیس اند. اگر باز هم  نیایی یعنی آن شرطِ نگفته ات بهانه بود...

  • مصطفا موسوی

مطلبی دیدم که در آن یک نفر عکسهای میکروسکپی از اشک انسان در حالات مختلف خنده، اندوه، امید، جدایی و... گرفته بود . جالب بود اما این که چطور توانسته بود  نمونه ای از "اشک حاصل از جدایی" پیدا کند برایم خیلی عجیب بود. چون شاید بتوانی بروی به کسی که ناراحت است بگویی لطفا یک نمونه اشک به من بدهید. اما به کسی که درحال گریه از جدایی است...

اصلا به این اندیشیدم که داشتن نمونه اشک چقدر چیز متفاوتی است. و نگه داشتنش تا سال ها بعد. وقتی پیرمرد بازنشسته ای شدی که دیگر کاری برای انجام دادن نداری جز فکر کردن به خاطراتت. یا بازگو کردنش برای نوه ات که دختر بیست و دو ساله ایست، کنجکاو برای سر در آوردن از اسرار  پدر بزرگ مرموزش؛ وقتی از تو می پرسد این شیشه‌رنگی‌هایٍ نقلیِ توی صندوقچه ی چوبی ات چیست؟

 + اینا اشکامه دخترم

- (با تعجب) اشکِ چی؟

+ مثلا این اولیه، اشک از گریه ی توی اتوبوس، وقتی برای اولین بار میرفتم سربازی و قرار بود چند ماه از مادرم جدا بشم. این یکی اشک، از خندیدن به بامزه بازی هایی پدرته، وقتی دو سالش بود. اون یکی اشک شوقه وقتی بعد از سه سال بین ایران و ترکیه آتش بس اعلام شد. این یکی که زیاده مال اولین باریه که سر خاک برادرم تنها شدم....

- آقا جون اون یکیو نگفتین.

+ کدوم یکی بابا جون؟

- همون فیروزه ای رنگه.

+ اون که خالیه.

-(با شیطنت) خب چرا خالیه؟

+ بابایی من زیاد اهل گریه نبودم. واسه همین تا اشکم میومد یادم می افتاد که نمونه شو نگه دارم. این شیشه خیلی قشنگ بود. دوست داشتم قشنگ ترین اشکم رو توش بریزم. یه اشک مخصوص.

- خب؟ اون اشک مخصوص هیچ وقت نیومد؟

+

- آقا جون میگم اون اشک ریختن مخصوص هیچ وقت اتفاق نیفتاد؟

+ چرا. ولی وقتی مخصوص باشه دیگه قاعده بر نمیداره. بی قاعدگیش هم این بود که یادم رفت برش دارم. آدم وقتی دلش خیلی غصه دار باشه یادش میره بعضی نشونه ها رو باید نگه داشت...

- خب پس چرا شیشه ی خالیشو نگه داشتی؟

+ دخترم بعضی چیزا رو اگه نتونی داشته باشی هم باید جای خالیشونو نگه داری. این یه قانونه.

- آقا جون فک کنم فهمیدم چی میگی.

+ میدونم بابایی. میدونم :)

#

  • مصطفا موسوی
در ساختن این لحظه ها، کمى رحم کن. آخر این لحظه ها قرار است بعدا بهانه ى گریه ى شب هایم بشود. انقدر زیبایشان نکن!

21 تیر 94
  • مصطفا موسوی

تمام تلاشم را می کنم،

که ادم خوبی باشم.

همه ی سعیم را می کنم،

که به بهشت بروم.

تا مطمئن باشم

دیگر هرگز با تــو رو به رو نخواهم شد!

بــــــرو بــــه جهنــــــم!


11 تیر 94


پی نوشت 1 : خوشبختانه متن فوق ذوقی است نه واقعی!

پی نوشت 2 : دوستان بلاگفایی که نگران آرشیو خود هستند با دیدن این عکس و این عکس و این عکس و به راحتی می توانند آرشیو خود را پیدا کنند.( حتی پست‌هایی که حذف شده بودند!)

با تشکر از ایشان که در واقع من از ایشان یاد گرفتم. منتهی فکر کردم که آموزش ساده تر بهتر است و برای همین دوباره من هم آموزش دادم :)

  • مصطفا موسوی